پاتوق منتظران ظهور
#یادت_باشد سریع داخل اتاقم رفتم تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد میدانست که
#یادت_باشد
اخم کردم و گفتم یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم گفت: «خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن»، پرسیدم: «خب که چی؟» با مکث گفت نمی دونم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.
با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ولی الآن اصلا آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه، آنجا گفته بود ما که اومدیم دیدن داداش حمید که هست فرزانه هم که هست بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن الآن هر چی هم که بشه بین خودمونه داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمی شه اولا فرزانه نمیذاره دوما به وقت جور نشه کلی مکافات میشه جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم همان جا گریه ام گرفت آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت: شوخی کردم تو رو خدا گریه نکن ناراحت نباش هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زدبیرون.
@patogh_nojavani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چمه،
ولی میدونمبرممشهدخوبمیشم🙂💔
@patogh_nojavani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آخ تو حرم بمیرمو ¹²⁸ ؛ 💔 '
#امامحسین
@patogh_nojavani
آقایامامحسین ،
هیچپزشکیتجویزیبرای
قلبشکستہنداشتخوبمیدانند
درمان،فقطتویی...(:"🙂♥️
@patogh_nojavani
19.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای جانم حسین.. 🥺❤️🩹
@m_a_h_d_a_v_i_1400
رفقای خوش ذوق مهدوی که از احوالات خودشون و هیأتشون میزارن محتوا و ادیت با خودشونه
@m_a_h_d_a_v_i_1400
پاتوق منتظران ظهور
#یادت_باشد اخم کردم و گفتم یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم گفت: «خودم دیدم عمه ب
#یادت_باشد
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست خودم نبود روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت: «دخترم اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین حرف زدن که اشکال نداره بیشتر آشنا میشین در نهایت باز هر چی خودت بگی همون میشه؛ شبیه برق گرفته ها شده بودم اشکم درآمده بود خیلی محکم گفتم: «نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم.
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: من نه میگم صحبت کنید نه میگم حرف نزنید هر چیزی که نظر خودت باشه میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟! مات و مبهوت مانده بودم گفتم نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم با کسی هم حرف نمیزنم حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.
با آمدن ننه ورق برگشت ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم گفت: تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن سنگای خودشون رو وا بکنن حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود همه از او حساب میبردیم کاری بود که شده بود قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
@patogh_nojavani
میگفت:امربهمعروفونھۍازمنڪریعنۍ؛
منحاضرمبمیرم،امانذارمتوبرۍجھنم ((: !❤️🩹
- شھیدعلۍخلیلۍ
@patogh_nojavani