#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت339
کارا زیاد بود. انقدر مشغول بودم که حتی اومدن شقایق به اتاق رو هم نفهمیدم.
_چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش.
سرم رو بالا آوردم و کلافه گفتم:
_کارا تلنبار شده، هرچی تایپ میکنم تموم نمیشه.
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
_ولی تو این مدت اون بد اخلاقه کارات رو انجام میداد که...
_آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیاش مونده.
_ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم.
_پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم.
نزدیک در شیشهای که رسید گفتم:
_راستی بداخلاقم خودتی.
پشت چشمی نازک کرد.
_نکنه میخوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم.
_به هر حال دیگه نمیخوام اونجوری بهش بگی.
بیحوصله دستش رو تو هوا پرت کرد و همینطور که میرفت گفت:
_شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کمکم به حرفم میرسی.
میخواستم بگم اگه بداخلاق است پس چرا میگفتی خودت رو براش به آب و آتیش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی رو برداشتم.
_الو...
جدی گفت:
_اگه جلسهتون تموم شد، درخواستا رو برام بیار.
اصلا اجازه نداد بگم هنوز همه رو انجام ندادم و گوشی رو قطع کرد.
بلند شدم و همین تعداد رو به اتاقش بردم.
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
_همشه؟
سرم رو پایین انداختم.
_نه، از صبح داشتم نامهها رو تای...
حرفم رو برید و خیلی خشک گفت:
_امروز میمونی تا کارا تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری.
تعجب زده گفتم:
_میز گرد چیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق اومد پیش...
_منظورتون همون خانم سکوتیه؟
بعد پوزخندی زد.
_چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آروم گفتم:
_بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهای که من شمعدونیاش رو خیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستاش رو پشتش قرار داد. دوباره آسمون بغض کرده بود درست مثل من.
_میتونی بری.
خیره شدم به گلا، به نظرم شمعدونیا هم مثل قبل نمیخندیدن و این سردی کمیل رو حس میکردن.
برگشت و سوالی نگام کرد.
_هنوز که اینجایی.
همین که خواستم از اتاق بیرون برم، به اوراق اشاره کرد.
_اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن.
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
_کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق رو دسته کرد و به طرفم گرفت.
_بگرد و پیداشون کن.
معلوم بود میخواد اذیت کنه. به روی خودم نیاوردم.
همونطور که برگهها رو از دستش میگرفتم گفتم:
_امروز وقت نمیکنم، بمونه برای...
_اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت میکنید.
یادم افتاد صبح که مامان زنگ زده بود تا حالم رو بپرسه، کمی مکالمهمون طولانی شد.
تو دلم به این دیوارای شیشهای لعنت فرستادم و بغضم رو که مثل یک گوی کریستالی گلوم رو زخم میکرد. پایین دادم و گفتم:
_این دوربینا فقط تلفن و میز گردای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن.
بعد فوری از اتاق بیرون اومدم.
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد.
_با آقاتون تشریف میبرید خونه دیگه.
تعجب زده ساعت رو نگاه کردم و کمی گردنم رو ماساژ دادم و دوباره کارم رو ادامه دادم.
_چقدر زود گذشت. تو برو.
پوزخندی زد.
_از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم.
شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
_از زنش که اینجوری کار میکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
_آقای رئیس گفتن اینا رو براتون بیارم.
از این توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی انقدر حواست به من دوخته شده، چرا کوتاه نمیای." تشنه بودم ولی آب رو نخوردم. نمیدونم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کار کردم.
با صدای پیام گوشیم بازش کردم.
_پاشو برو خونه، بقیهاش بمونه برای فردا.
انقدر گردنم درد میکرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر موندن رو هم نداشتم. "تو اصلا زورگویی رو بلد نیستی. انقدر خروار خروار محبت نثارم کردی که زورگوییت هم طعم محبت میده."
کاش این روزا تمام شود.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت340
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون رو هم نگاه میکردم.
دوباره بارون نمنم شروع به باریدن کرده بود. این آسمون چه دل پری داره.
با خودم فکر کردم بهتره به بهونه خداحافظی برم ببینم چرا خونه نرفته.
ولی بعد پشیمون شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتر دیدم کمی خودم رو بگیرم.
همین که دکمهی آسانسور رو زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش رو به من رسوند و چتر کمیل رو مقابلم گرفت.
_رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده.
با تردید چتر رو گرفتم و تشکر کردم. دلم میخواست بپرسم چیکار میکرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟
ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق میگفت از کاه کوه که نه رشته کوه میسازه. اگه چیزی بپرسم میفهمه که بینمون شکر آبه.
سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رو میشنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا میرفت، تو تصوراتم دو جبهه فرضی رو در نظر میگرفتم که انبوهی از بالشت و کوسن رو به طرف همدیگه پرتاب میکنن.
حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده.
کاش حداقل هدفش رو از این جنگ میدونستم. برای فتح کدوم سرزمین خودش رو آزار میده. من که تو جبههی اون میجنگم.
با چادر و کفشای گلی به خونه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کاراییش رو از دست بده.
اسراء هم زمان با من رسید.
همین که من رو با اون وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پام انداخت و گفت:
_توام پیاده اومدی؟
انتهای چادرم رو نشونش دادم.
_به این چادر خیس و این کفشای از قیافه افتاده نگاه کن، به نظرت با چی اومدم؟
_اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟
بیحوصله گفتم:
_شرکت بود.
برای این که پیله نکنه پرسیدم:
_دانشگاه چه خبر؟
مشکوک نگام کرد و دکمه آسانسور رو زد و به خیال یه دستی زدن گفت:
–خبرا پیش شماست... سعی کن حداقل روزای بارونی باهاش قهر نکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه.
حرفاش لبخند به لبم آورد.
_شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی.
فقط خودم میدونستم که این واقعیترین شایعهی دنیاست.
اسرغا چشمکی زد.
_قهر رو بزار واسه بعد. خریدای سال نو نزدیکهها، سرت بیکلاه میمونه.
سرم رو تکون دادم.
سر سفرهی شام که نشسته بودیم مامان گفت:
_امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، میخواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سر کاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کار کردی. میگفت ریحانه مدام سراغت رو میگیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان.
_فکر خوبیه
اسراء صورتش رو جمع کرد و گفت:
_وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که..
مامان ادامهی حرف اسراء رو گرفت:
_اتفاقا خودش گفت که به کمیل گفته آخر هفته با هم دیگه با راحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن.که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن.ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن.
با حرف مامان غذا تو گلوم سنگ شد و من هرچی تقلا کردم برای بلعیدنش بیفایده بود.
اسراء پرسید:
_چرا گفته دست نگه دارن؟
_درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده،مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی..
احساس کردم یک هشت پا محکم خودش رو به نایم چسبونده.کنار ظرفشویی ایستادم و غذا رو بالا آوردم تا راه تنفسم باز بشه
مامان کمرم رو نوازش کرد و نگران پرسید:
_تو یهو چت شد؟خوبی؟
_خوبم مامان،چیزی نبود، غذا توی گلوم گیر کرد
مامان موشکافانه نگام کرد.نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و تو چشماش جار میزد.ولی رسم مامان پرسیدن و اعتراف گرفتن نبود.چند دقیقه بعد مامان گوشی بدست مهمونا رو دعوت کرد.
قبل از خواب اسراء کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برام تعریف میکرد ولی من حواسم جایی در حوالی کمیل، شرکت،حرفای مادرش و مهمونی فردا شب سرگردون بود.حالِ چوپانی رو داشتم که گوسفنداش هر کدوم تو مراتع پخشن و اصلا به هااای و سوت و هوارش اهمیتی نمیدن.
با خوردن ضربهای به بازوم بالاخره حواسم رو جمع کردم و به اسراء نگاه کردم.
_واسه کی دارم حرف میزنم؟
بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت.
خواهرم حق داشت.
مامان برام دمنوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجون رو روی میز گذاشت و کنارم نشت.
_آرامش بخشه،بخورش
به نظرم ارسطو تو یونان از روی حسای مادرش تونسته بود حس ششم رو کشف کنه
روی کاناپه دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم.بغضم رو با آب دهانم پایین دادم.
مامان شروع به نوازش کردن موهام کرد
_مامان
_جانم
_یه سوال بپرسم بهم نمیخندید؟
_سوال میخوای بپرسی یا جوک بگی؟
_آخه سوالم یه کم یهوییه.میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟
مامان با چشمای گرد شده نگام کرد
لبخند زدم
_جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت341
_کمیل انقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتاش رو بزرگ جلوه بده. اگه کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری میکنه از روی علاقهس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه.
بعد لبخند زد.
_زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربون. نگاه انقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحهی گوشیت.
پیامبر اکرم (ص) فرمودن:
نگاه زن به همسرش عبادته. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون.
میخواستم با مامان درد و دل کنم ولی دلم نیومد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگه مزاحمم نمیشه و پرونده قبلیش هم باعث شده جرمش سنگینتر بشه و حالاحالاها باید آب خنک بخوره. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش رو مشغول کنم. دمنوشم رو خوردم.
_بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم.
_برو عزیزم.
وارد اتاق که شدم اسراء نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم.
_اسراء ببخش که حواسم به حرفات نبود ذهنم خیلی درگیره.
انگار منتظر فرصت بود.
_به یه شرط میبخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟
_تو دعا کن حل بشه اونو...
حرفم رو برید:
_پس نمیبخشمت.
_خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی...
فوری گفت:
_قول میدم به کسی نگم.
همهی ماجرا رو براش تعریف کردم.
سردرگم نگام کرد.
_ای بابا این ازدواج توام شده مصیبتها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه.
_اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که...
_خب اون موقع نمیدونستم انقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر میکنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی.
با بغض گفتم:
_موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟
_خب، حواست بیشتر بهش باشه.
پوفی کردم.
_آخه نمیدونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد.
خندید.
_کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد.
به این فکر کردم که کمیل انقدر محکمه که تا نخواد محبتی تو قلبش رسوخ نمیکنه. شاید هم نیروی عشق بتونه معجزه کنه.
صبح موقع آماده شدن روسری رو که کمیل از رنگش خوشش میاومد سر کردم.
اسراء پرسید:
_همیشه با روسری میری سرکار؟
با سرم جواب مثبت دادم.
_آره دیگه وقتی آدم رئیسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد میپوشه. نخیر، چون از مقنعه بدم میاد.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
_البته همیشه روسری رنگ تیره میپوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میرغضب.
_چقدرم این برچسبا بهش میچسبه! اونم آقا کمیل.
تا خواستم وارد اتاق کارم بشم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم.
دوباره ابروهاش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل بشم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم رو داد و گفت:
_یک ربع دیر کردی.
نگاهم رو به دکمهی پیراهنش دادم.
_از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده اومدم، دیر شد.
دستاش رو تو جیبش فرو کرد و طلبکار نگام کرد:
_خب با تاکسی میومدی.
کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
_تاکسی نبود. هنوزم تنهایی میترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه.
کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم رو بالا بگیرم. زل زده بود به روسریم.
_به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی اومدی؟
"منو باش میخواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد."
انقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم:
_اگه اجازه بدی من به کارم برسم.
_بِرس. میخواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق میکنم. از فردا مقنعه بپوش. به طرف در برگشت که بره.
_ولی آخه مقنعه...
دستش رو به علامت سکوت بالا برد.
_همین که گفتم.
بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. صداش رو از سالن میشنیدم که با همکارا صحبت میکرد. هرکس سوالی میپرسید، با آرامش جواب میداد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چی بود؟ دلیل این بد اخلاقیا چیه؟ یعنی میخواد برای کار نکرده ازش عذرخواهی کنم؟ اصلا چی بگم؟ اون باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کنه. شاید میخواد انقدر اذیتم کنه که برم.
خدایا حداقل برای یک بار هم که شده یک جایی، یک گوشهای، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمون که باید با کمیل چیکار کنم، چطور دلش رو نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. "
بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت رو شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش میکنم."
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°•
✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود
🌻 خانم فائزه کاشانیان
#بانوی_افتخار_آفرین
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_نوشت | تبرک به گِل کفش زوار حضرت معصومه (س)
💠 روایتی کمتر شنیده شده از آیتالله بهجت
#وفات_حضرت_معصومه(س)
•@patogh_targoll•ترگل
تـࢪگݪ🇵🇸
آرامش و قرارِ دل ثامن الحجج
ای زینبِ امام رضا، اشفعی لنا...🖤🍃
#وفات_حضرت_معصومه
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
⚫️ #اینفوتبیان | ۹ فضیلت حضرت معصومه سلاماللهعلیها
▪️ سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها تسلیت باد
@monji_yaran
مداحی_آنلاین_سلام_حرم_یازده_امام_پویانفر.mp3
5.1M
سلام ای حرم یازده امام..
#وفات_حضرت_معصومه
•@patogh_targoll•ترگل