eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای برخورد لیوان با میز سرم رو بلند کردم و با دیدنش هول شدم و از جام بلند شدم. با نگرانی نگام می‌کرد. کمی خم شد و تو صورتم دقیق شد. _اینجا جای خوابه؟ اگه حالت خوب نیست برو خونه. خواستم بگم حالم با تو خوب میشه کجا برم حداقل اینجا امید به دیدنت دارم. به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد. سرد و جدی گفت: _کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد. از حرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. _کارا تا ظهر روی میزم باشه. بعد خیلی زود رفت. لیوان رو برداشتم و جرعه‌ای از آب خوردم. چشمام رو بستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود. ظهر که رفتم کارا رو تحویل بدم همونطور که چشمش به مانیتور بود گفت: _بزارشون روی میز. کاری که گفته بود رو انجام دادم و ایستادم. چشم از سیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: _کاری داری؟ با مِن ومِن گفتم: _خواستم برای شام خودم دعوتت کنم. روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید. _بله اطلاع دارم. حوصله‌ی مهمونی ندارم. فکرات رو کردی؟ _درمورد چی؟ با اخم نگام کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم از دستم ناراحته. _درمورد حرفایی که اون روز زدم. همونطور که به نوک کفشام نگاه می‌کردم و پوست لبم رو با دندونم می‌کندم گفتم: _من که همون موقع جوابت رو دادم. _چیزی که من شنیدم جواب نبود. بغضم رو زیر دندونم له کردم و نگاهش کردم. _تو اشتباه می‌کنی. اون روز... اون روز من... دیگه نتونستم ادامه بدم برای این که بغضم به اشک تبدیل نشه از اتاق بیرون اومدم. نمی‌خواستم غرورم رو بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگام کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. کاش می‌موندم و می‌گفتم رسم کدوم جنگ بی‌تفاوتیه. برای به تاراج بردن باید بتازی. تو شبیخون بزن، من خودم دلم رو به عنوان غنیمت تقدیمت میکنم. تو این جنگ من مغلوب نمیشم فتح من شکستن حصار آغوشته... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبر کنم تا من رو به خونه برسونه. جوابش رو ندادم. لابد دوباره با هزار گره تو ابروهاش میخواد کنارش بشینم. ساعت کار که تموم شد، دوباره پیام فرستاد که: _چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. تقریبا همه رفته بودن. شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که بره. چند خط بیشتر از نامه‌ای که در حال تایپش بودم نمونده بود. با خودم گفتم تمومش می‌کنم و بعد میرم. همین که کارم تموم شد، سیستم رو خاموش کردم و سویشرتم رو پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشم. در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید: _مگه پیامم رو نخوندی؟ منم اخم کردم. _خودم میرم. _ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... _تا ایستگاه پیاده میرم. _با این پات؟ _با همین پام اومدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم. به در شیشه‌ای اتاق تکیه داد و مستقیم نگام کرد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل