#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت343
نفسش رو بیرون داد.
_مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی.
بغض کردم.
_معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت میکنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزا حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت میبری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرا بهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگام رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگام رو میشناسی نه خودم رو. حرفات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت. نشستی جای خدا قضاوت میکنی. چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
بعد همونطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
_نمیدونم چرا همه از صبوری من سوءاستفاده میکنن. چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه. به روبهروش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازوم رو گرفت.
با چشمای به خون نشسته نگام کرد. نگذاشتم حرفی بزنه.
با گریه گفتم:
_فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت منو به طرفت کشوند. فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟
میخواست حرفی بزنه، ولی من دیگه نموندم. بازوم رو از دستش کشیدم و به دو خودم رو به آسانسور رسوندم.
به خیابون که رسیدم با دیدن اولین ماشین سوار شدم. دیگه برام مهم نبود تاکسی نیست. فقط میخواستم از اونجا دور بشم.
بعد از چند دقیقه شمارهاش روی گوشیم افتاد. شمارهی کسی بود که دلم رو مثل یک گل پژمرده و بیرمق پرستاری کرد. آب داد، نور تابوند، دورش رو حصار کشید تا آسیب نبینه. حالا که شکوفا شده حصارها رو برداشته و میگه برو. چجوری برم دلم تو خاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوونده. باید منو از ریشه بزنی. میتونی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی بشه برای مهار استرسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد.
_الو..
تارهای صوتیش رعشه به جونم انداخت.
_راحیل کجایی؟
آب دهانم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_تو ماشینم. دارم میرم خونه.
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی در کنترلش داشت پرسید:
_دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطفتر شده بود. انقدر که تونستم راحتتر حرفم رو بزنم.
_اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم.
_راحیل باید با هم حرف بزنیم.
_حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفای بیربط بشنوم.
برای این که بغضم جلوی راننده رها نشه گوشی رو قطع کردم و روی سکوت گذاشتم.
راننده مدام نگاهش رو به آینه و خیابون پاس میداد. بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههاش که معذبم میکرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو برم.
_آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل