#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت344
راننده خندهی دندون نمایی کرد و گفت:
_بشین هر جا میخوای بری میرسونمت. حرفش دیوونهام کرد. با وحشت در رو باز کردم و فریاد زدم:
_نگهدار...
ناگهان پاش رو روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
_چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه.
فوری پایین اومدم و به طرف مترو دویدم. نمیدونم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پام کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خونه برم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم اومده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمون کم بشه.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختر بچهای که تو آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا اونم با پدربزرگ و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
_خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو میگیرید من خریدام رو بردارم؟
همین که بچه رو دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونای خریدش که فکر میکنم هفت، هشتایی بود.
با استرس گفتم:
_خانم زود باشید الان در بسته میشه.
همونطور که به طرف در خروجی میرفت گفت:
_ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون میگیرم.
بیخیالیش برام عجیب بود، اگر من جای اون بودم بچهام رو به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدام حتما از کسی خواهش میکردم که کمکم کنه.
تو اون شلوغی قطار با اون بچهی سنگین که تو بغلم بود فقط خدا میدونه که با چه سختی از بین جمعیت خودم رو به نزدیک در رسوندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردن و منو با خودشون عقبتر بردن.
با صدای بلند گفتم:
_من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش منو برای جلوتر اومدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همون لحظه در بسته شد. مادر کودک بیرون موند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
_خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی میکرد که من نمیفهمیدم چی میگه.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
_بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همون لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
_اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
_بله، بچش رو داد من براش بیارم.
_اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن منو دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مونده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آروم بشه. یکی هم موبایلش رو درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم رو از قطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آروم کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آروم شد. بیست دقیقهای طول کشید تا مادرش خودش رو به ما برسونه. فوری بچه رو به مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه رو روی یکی از صندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوهای از بین نایلون خریداش درآورد و باز کرد و گفت:
_دختر خانم، چرا اینجوری میکنی؟ خودت رو کنترل کن، من که اومدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردیش برام غیر قابل باور بود.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل