#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت345
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم.
همونقدر که رفتار اون برای من عجیب بود اونم از این نگرانی من بهتش برده بود.
_دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته.
سرم رو بین دستام گرفتم.
_وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازهی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم.
با لبخند کنارم نشست.
_عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم.
_نه.
_خب پس حله دیگه، مشکلی نیست.
_درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا میکنی که...
_به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه.
_نه، ربطی به خدا نداره.
_چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، میدونستی سوءظن به خدا گناهه.
فقط نگاهش کردم.
_ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم، اصلا نباید طهورا رو بغلت میدادم. اونقدر مادرانه نگاهش میکردی که احساس کردم دلت میخواد بغلش کنی.
شرمنده شدم از فکرایی که درموردش کرده بودم.
_شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر میکردم که چقدر شما بیخیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده.
_نمیدونم چرا فکر میکنم برخورد امروز ما با هم یه حکمتی داره. شاید چون من امروز میخوام از طهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود.
مبهوت پرسیدم:
_چرا میخواید از دخترتون جدا بشید؟
_پدرش میخواد با خودش ببرش اونور آب.
_به خواست شما؟
_نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جدا شدیم.
_میتونید شکایت کنید...
_این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابستهتره پیش من میمونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره. کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه.
بلند شد و خریداش رو برداشت و خداحافظی کرد.
هر دو دستش از خرید پر بود و دیگه نمیتونست دست دخترش رو بگیره.
جلو رفتم و با اصرار چندتا از نایلونای خرید رو از دستش گرفتم.
_دلم میخواد کمکتون کنم.
یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خونهای که میخواست بره همراهیش کردم.
باورم نمیشد، با این که از لحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگه خرید کرده بود.
در حقیقت اون همه بارکشی و سختی رو اصلا برای خودش انجام نداده بود.
دلیل خونسردیش هم از بابت جا موندن دخترش تو مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته و دخترش بلایی سرش نمیاد. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگه بخواد حتما دوباره دخترش کنارش برمیگرده و اگه غیر از این باشه حتما حکمتی در کاره، چون اون تمام تلاشش رو برای نگه داشتن دخترش انجام داده. به خدا اعتماد داشت، انقدر زیاد که من از خدا شرم کردم.
پرسیدم:
_چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخند میزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟
_سعی میکنم همیشه شاکر باشم. خدا خودش گفته که من بندگان شاکرم رو از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلای بدتری سرش نیومده.
پرسیدم:
_یعنی اگر بلایی سر طهورا میاومد خودتون رو سرزنش نمیکردید؟
با همون آرامش جواب داد:
_مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیا و مشکلاتمون خودمونیم؟
_خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید.
_دنبالش همه جا رو میگشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو میکردم تا درمان بشه.
وارد خونه که شد نایلونا رو تحویلش دادم. اونم تحویل صاحبخونه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود. پرسیدم:
_این نزدیکی مسجد هست؟
_نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره.
بعد از خوندن نماز زیر لب گفتم:
_چقدر راضی بودن سخته.
از کیفش یک خوراکی به دخترش داد.
_بیشتر از سختیش شجاعتشه.
با تعجب پرسیدم:
_مگه ترس داره؟
_خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بندهی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت تو موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک میکنی.
حرفش منو یاد قضاوتی انداخت که همون یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بیخیاله.
چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همونطور که دستم تو دستش بود گفت:
_به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگهای رو به رومون باز میکنه، ولی گاهی ما انقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه میکنیم و با حسرت پشتش میشینیم که از اون درهای باز غافل میشیم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل