#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت346
از رفتن به خونهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیم رو از کیفم برداشتم تا به مامان زنگ بزنم اگر خریدی برای خونه داره براش انجام بدم. صفحهی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیم رو آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم.
هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مامان و سعیده و سوگند داشتم.
نمیدونستم اول به کدومشون زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شمارهی کمیل روی گوشیم افتاد. فوری جواب دادم:
_الو...
با صدای هراسان و پراسترسی پرسید:
_راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
_من خوبم، تو مترو.
انگار خیالش کمی راحت شد.
فریاد زد:
_تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی...
_مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟
نفسش رو بیرون داد.
_تو به من گفتی میری خونه، منم اومدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آرومتر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی...
عصبانی گفتم:
_وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این...
حرصی گفت:
_من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو...
_الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم.
_نمیخواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟
_تو مترو.
نفسش رو بیرون داد و با عصبانیت گفت:
_واقعا که.
بعد هم گوشی رو قطع کرد.
فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیومد. نگرانش شدم ولی نمیخواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمیدونم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمیداره.
دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم.
شمارهاش رو گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت. چون با ناراحتی گفت:
_راحیل این روزا حال کمیل روبهراه نیست. میدونم که فقط تو میتونی حالش رو خوب کنی.
_آخه من چیکار کنم وقتی اون...
_تو فقط مطمئنش کن. اون فکر میکنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی...
_آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام...
_میدونم، باور کن اون دوستت داره فقط...
_آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من میخوره؟ کاش انقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم میکرد. اگه واقعا علاقهای هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟
هینی کشید و گفت:
_کمیل بهت گفته برو؟
بغضم گرفت:
_بله، مثلا میخواست بگه خیلی داره مردونگی میکنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام.دلم میخواد یه روزی حتی منم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره.من اینجور آزادیا رو دوست ندارم.
زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم.اصلا یادم رفت بپرسم شب به خونهمون میان یا نه.یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیومده.
شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مامان به آشپزخونه رفتم.دلم شور میزد.از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیومده بود.نکنه امشب نیاد و آبروم بره.
با شنیدن صدای زنگ خونه اسراء در رو باز کرد
همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشاش رو در آوردم
چشم چرخوندم همه بودن جز اون.
مادر کمیل بغلم کرد و قربون صدقهام رفت.ولی من فقط دلم اون رو میخواست.
زهرا خانم که جلو اومد نگذاشت بپرسم فوری گفت:
_نیم ساعت دیگه میاد.از فرودگاه مستقیم اومد دنبال ما.گفت برم دوش بگیرم بیام.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
بفرودگاه؟
زهرا خانم چشماش رو باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت:
_رفته بود مشهد
حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگه به مشهد رفته
زهرا خانم دستش رو روی بازوم گذاشت.
_از من نشنیده بگیرا.حالا خودش بهت میگه
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم.پرسیدم:
_آقاتون نیومده؟
_نه،اخلاقش رو که میدونی،از خونه بیرون نمیاد
نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه میکردم. بالاخره زنگ در به صدا دراومد.
جلوی در منتظر ایستادم.سر به زیر وارد شد.با دیدن پیراهن تنش ناخودآگاه لبخند رو لبم نشست.ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییش رو از دست داده بود.بدون این که نگام کنه جواب سلامم رو داد و به طرف سالن رفت. فوری براش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجون ریختم، اسراء گفت:
_اینو بخوره که واقعا ترش میکنه،حداقل کم رنگش کن
وقتی سکوتم رو دید با لبخند گفت:
_آهان،میخوای حال گیری کنی
کمیل بدون این که نگام کنه فنجون رو از سینی برداشت.روبهروش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش رو موقع خوردن چای ببینم.ریحانه رو روی پاش گذاشت و چند دقیقهای سرگرمش کرد.بعد فنجون چای و برداشت و جرعهای خورد
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل