#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت347
انقدر ترش بود که چشماش رو جمع کرد و اخماش رو و تو هم گره زد و فنجون رو سرجاش گذاشت و طلبکار نگام کرد. فوری نگاهم رو به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
_خونه تکونیتون تموم شد؟
زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفاش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کنه ولی من این فرصت رو بهش ندادم. چند دقیقه بعد مامان گفت:
_راحیل جان پاشو سفره بندازیم.
سفره رو از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبهروم ایستاده بود. نگاهش از چشمام به روی گردنبندی که به گردنم آویزون کرده بودم سُر خورد. همون گردنبندی بود که خودش پارسال برام خریده بود.
سفره رو از دستم گرفت و رفت. با پسرای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه ساله بود کمک کردن تا سفره چیده شد. مامان سوپ رو تو کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
_داغهها با دستگیره بگیر.
انقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با اومدن کمیل به طرف آشپزخونه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
_بیزحمت این رو هم بزار سر سفره.
بدون این که نگام کنه کاسه رو برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دو برابر شد و فوری کاسهی سوپ رو وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندم گرفت. پشت بهش به طرف مامان رفتم و گفتم:
_مامان من برنج رو بکشم؟
_دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخونه شد و گفت:
_حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسراء که کنار من برای ریختن برنج زعفرونی روی دیس برنجا ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
_من پاک میکنم.
کمیل جای اسراء ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم رو تند کرد. دیس برنج رو تزیین کردم و گفتم:
_میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی.
زمزمه وار گفت:
_نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستن یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که اون طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که منو ایستاده دید گفت:
_راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست.
کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش رو جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
_ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین.
ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برام جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه رو به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
_سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدونم چرا، حرفش دلم رو شکست. چرا اون فکر میکرد من میخوام از دستش راحت بشم. با ناراحتی نگاهش کردم.
_این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذام کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش رو قورت داد و آروم پرسید:
_چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه.
با حالت قهر نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. همون لحظه ریحانه با گریه گفت:
_میخوام برم پیش راحیل جون.
مادربزرگش گفت:
_امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
_حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه رو دادم، زهرا خانم گفت:
_عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی.
سعی کردم لبخند بزنم.
_آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم.
ریحانه تو آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
_الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذاشون رو خورده بودن. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگام میکنه.
همین که ریحانه رو روی پام گذاشتم و تکونش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میومد. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. دوباره که به حرفای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلوم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم رو نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشمام رو باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم رو به روی ریحانه سُر دادم. اومد و ریحانه رو از روی پام برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمون سکوت بود.
آهی کشید و گفت:
_چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
_چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی.
دستم رو گرفت.
_منو حلال کن راحیل، حرفای دیروزت پشتم رو لرزوند. به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش رو تار ببینم.
_حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو درمورد من چی فکر کردی؟
اشکم روی دستش چکید.
بیقرار شد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل