#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت348
سرم رو پایین انداختم. دستش رو زیر چونهم گرفت و سرم رو بالا آورد و نگاهش رو آویزون چشمام کرد و گفت:
_من هیچ فکری نکردم.
تو نگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید میترسید حرفی بزنم که این فاصلهها بیشتر بشه. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگه دست خودم نبود.
دلم برای چشماش تنگ شده بود.
اخم ریزی کرد و دستش رو عقب برد و نفس عمیقی کشید.
_باید با هم حرف بزنیم.
_اگه دوباره حرف خودت رو نمیزنی باشه حرف میزنیم.
_بگو، میشنوم.
نگاهم رو خرج دستاش کردم و گفتم:
_چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم.
بعد آرومتر دنبالهی حرفم رو گرفتم.
_دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت میترسم. از این بد اخلاقیات و سردیات وحشت به دلم میوفته.
دوباره بغض مثل یه گیرهی قوی راه گلوم رو انقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برام سخت شده.
ترسیدم دوباره اشکم بریزه و دلتنگیم رو بیشتر از این جار بزنه. برای همین سکوت کردم.
دستش رو لای موهام برد.
_گریه که بد نیست، انقدر خودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن. من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود.
راحیل خودت بهتر میدونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین میخوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن از این که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من با رضایت قبول میکنم، دفعهی اولم که نیست.
مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیرهی گلوم فشردهتر شد.
_اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامایی بود که اون دیوونه میداد. احساس وظیفه کردم. درضمن فکر میکردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه.
با حرف آخرش با دلخوری نگاهش کردم.
_من چیکار کردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟
_ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که تو کاری کردی، موضوع زندگی گذشتهی خودمه، حرف یک عمر زندگیه، من نمیخوام که ...
حرفش رو بریدم و صدام رو کمی بلند کردم.
_موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو میکردی. اگه الان مادر ریحانه یهو روبهروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟ آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین. تو فکر میکنی داری به من محبت میکنی؟ این کارات فقط داره اعتمادم رو نسبت به علاقهات کم میکنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟
اشکام دیگه صبور نبودن.
_وقتی به حرفام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایدهای داره. حرف زدنمون آب تو هاون کوبیدنه. دیگه نمیتونم اینجا بشینم.
بلند شدم و به طرف در رفتم.
نمیدونم چطور فوری خودش رو به من رسوند. دستم رو گرفت.
_فرار نکن. وایسا و حرفت رو بزن.
_من حرفام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم.
صورتم رو قاب دستاش کرد و نگاهش رو به چشمام سنجاق کرد و با مهربونی گفت:
_مطمئنی همه چیز رو گفتی؟
در لحظه یاد حرفای خانمی افتادم که تو مترو دیده بودم. خدا رو شکر کردم که هر دو چشم داریم. میتونه نگام کنه، میتونم نگاهش کنم.
وگرنه این همه حرفا رو چجوری با زبون نگاه به هم میگفتیم. همون حرفایی که زبان قاصر از گفتنشِ.
از سوالش سرخ شدم و گریم بند اومد.
با انگشتاش اشکام رو کنار زد و دوباره پرسید:
_مطمئنی؟
احساس کردم صورتم گلولهی آتیش شده، چشمام رو پایین انداختم.
دوباره دستش رو لای موهام انداخت و بهمشون ریخت و با حالت بامزهای گفت:
_چه فوری هم واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما.
مشتی به سینهاش زدم.
_فعلا که تو ناز میکنی، همه چی برعکس شده.
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو تو آغوشش کشید.
اگه کمیل دست نداشت چی؟ خدایا شکر که میتونه تو آغوشم بگیره.
از این همه داشتنها دوباره گریهام گرفت. اون شروع به نوازش کمرم کرد و زیر گوشم با صدایی که معلوم بود سعی میکنه آرامش داشته باشه، گفت:
_ناز چیه عزیزم، میدونی تو این چند روز چی کشیدم؟
بعد آهی کشید.
_آروم باش عزیز دلم، آروم باش حورالعین من...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل