#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت349
کمی که آروم شدم، از خودش جدام کرد.
سرم رو بوسید و گفت:
_من رو میبخشی راحیل؟
نگاهم رو روی لباسش بالا و پایین دادم. دوباره سرم رو روی سینهاش گذاشتم.
_خیلی اذیتم کردی.
سرم رو بوسید .
_معذرت میخوام. قصدم ناراحتیت نبود. این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم نکنه واقعا کارم درسته.
سرم رو بالا گرفتم:
_سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار میتونستم بکنم؟
لبخندی روی لباش نشست.
_تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه.
مبهوت نگاهش کردم.
_چیکار؟
نگاه جستجوگرش تو چشمام ثابت موند.
نگاهی طولانی و نفسگیر، کمکم با نگاهش دلخوریا رو کنار زد و غصههام رو مرحم شد، حرفاش فقط تو کتاب لغت چشمام ترجمه میشد. انگار نگاهش چیزی رو تمنا میکردن که برام تازگی داشت. هیجان، تپش وَ حرکت خون، تو رگهام...
اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگهای برای معانی این حرفا مینوشت. تو تنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت. اون موفق شده بود. انقدر جستجو کرد تا بالاخره به اون چیزی که دنبالش میگشت رسید.
غرورم و تمام گذشتهام رو پلهای کردم و زیر پام گذاشتم و روش ایستادم. لبخندش عمیقتر شد.
دستام رو دور گردنش انداختم و کمی سرش رو پایین کشیدم و روی پنجهی پاهام ایستادم و گونهاش رو بوسیدم و آروم گفتم:
_دوستت دارم.
دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه کرد و گردنم رو بوسید و زیر لب طوری که به زور صداش رو میشنیدم گفت:
_بالاخره امام رضا جوابم رو داد.
خوشبختی به همین سادگیه، خوشبختی همون خدا رو شکر گفتنای از سر رضایته، دل سپردنه.
تو دل بسپار به خدا، خدا قول داده که خوشبختت کنه. گاهی خوشبختی اون دری نیست که خدا برامون بسته و ما پشتش تحصن کردیم. باید دنبال درای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد. باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما میدونه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل