eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
*آرش* راحیل ازدواج کرده بود، اونم با مردی که آینه‌ی خودش بود. باید باور می‌کردم راحیل رو برای همیشه از دست داده بودم. وقتی کمیل برام تمام بلاهایی که فریدون دیوونه سر راحیل و خودش آورده بود رو تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدر صبورتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. اون روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود. کمیل رو خیلی قبل‌ترها می‌شناختم. درست زمانی که برای پادرمیونی بین من و راحیل ازش خواهش و تمنا کردم که کمکم کنه، همون موقع بود که فهمیدم جنسش با بقیه فرق داره، درست مثل راحیل. همون موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه. اگر با خانم رحمانی ازداج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش رو فهمیدم. من تا اون روز فکر می‌کردم چه از خود گذشتگی بزرگی کردم و خانوادم رو از پاشیده شدن نجات داد‌م. تو دلم فقط برای آرامش راحیل دعا می‌کردم. ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از اون هم ظلمای فریدون شاید وادارش کرده بود که اونم با ازدواجش یک جورایی از خواسته‌هاش رد بشه. ما هر دو پدر و مادر بچه‌هایی شدیم که مال خودمون نیستن ولی درکنارشون احساس آرامش داریم. یادم میاد که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دلتنگش می‌شد. به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به‌ به و چه چه دیگران رو خریدنه، و چقدر گاهی خوب بودن درد داره. ما هر دو از عشقمون گذشتیم و تمام محبتمون رو تقدیم بچه‌هایی کردیم که بیش از هر کسی محتاجش بودن. شاید خانواده‌ی من هیچ وقت متوجه نشن که راحیل با گذشتش چه آرامشی براشون آورد ولی به قول خودش خدا که میدونه. سارنا سینه خیز نزدیکم اومد، بی‌صدا و آروم. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم سکوت یک بچه تو خونه انقدر درد‌ناک باشه. مامان برای هر شیرین کاری سارنا هزار بار قربون صدقه‌اش می‌رفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی می‌کرد بغضش رو نشون نده. گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همه‌ی صداها رو می‌شکست. مامان دیگه مدت‌هاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن. مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار اونم آروم گرفته کنارم نشست و با لبخند نگام کرد و برام میوه پوست کند. سارنا رو بغل کردم و تیکه سیبی که مژگان سر چنگال تعارفم کرد رو گرفتم و گفتم: _قرار بود بعد از غذا میوه نخوریم که، یا با فاصله‌ی حداقل دو ساعت بخوریم. _حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه. بعد به حلقه‌ی انگشتری که براش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش رو کنار دستم نگه داشت. _چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقه‌م رو دوست دارم. نفسم رو بیرون دادم. _آره قشنگه. نگام کرد، با دیدن زلال شفاف چشماش به این فکر کردم که چقدر بعضی از آدما فقط با کمی محبت زیرو رو میشن.مثل من که تو اومدی و تکوندیم و رفتی. مامان سارنا رو از بغلم گرفت و گفت: _بده من ببرم عوضش کنم بچمو. مامان انقدر به سارنا وابسته شده که دیگه حتی مهمونیای دورهمی‌ش رو هم نمی‌رفت و تمام وقتش رو صرف نوه‌ش می‌کرد. مژگان یک تیکه موز مقابلم گرفت. _مژگان جان بسه، الان همه‌ی اینا تا وقت هضم شدن تو معده می‌گندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که... موز رو تو بشقاب برگردوند و سرش رو به بازوم تکیه داد و با مهربونی گفت: _عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیاد سخت نگیر. چقدر حرفاش منو یاد کیارش می‌ندازه. اونم مدام می‌گفت دو روز دنیا رو خوش باش. _دقیقا چون دو روز دنیاست میگم. اتفاقا تو خیلی سخت می‌گیری این دو روز رو. کشیده گفت: _آرش... دوباره رفتی رو منبر؟ تو نیستی راحیل ولی می‌بینی حرفات هنوز تو جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش می‌کنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنات می‌افتم. وقتی دوباره حرف از تورم میشد سکوت سنگینی تمام خونه رو برمی‌داره. گوشی مژگان زنگ خورد، فوری از روی میز برداشت و گفت: _مامانه. از صحبتاشون فهمیدم دوباره درمورد فریدون حرف میزنن. تلاشای پدرش هنوز برای آزادیش و تبرئه کردنش ادامه داره. ناخودآگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقه‌ای که به فریدون داشت زندگیش رو به باد داد. دخترک چی می‌دونست عاشق یک عقده‌ای بی‌وجدان شده. بیچاره حتما فکرش رو هم نمی‌کرده پشت این قیافه‌ی آنتونیا باندراس گونه‌ی فریدون یک آدم ناقص‌العقل پنهان شده. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل