#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت352
روی سجاده نشسته بودم و به حرفای مامان فکر میکردم.
چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفاش با بقیه فرق داره طرد میشه. چرا دیگران نمیتونن تحملش کنن. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمون این اجازه رو به ما نمیده که با وجدان راحت اشتباهاتمون رو ادامه بدیم. اون درد وجدان گاهی باعث عصبانیت میشه. اصلا چرا راه دور برم خودم بهتر از هرکس میدونم که گاهی چقدر از حرفای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که میدونستم درست میگه. اما عشقی که نسبت بهش داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کنه و به حرفاش فکر کنم. انگار همین فکرا باعث شد آروم باشم.
راحیل کمکم معانی همه چیز رو برام تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم اومد. روز اولی که از راحیل براش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهاش کن. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیدهایه.
راست میگفت اگه راحیل میموند تمام عمرم، شرمندهاش میشدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم ازش عذرخواهی میکردم.
من این شرمندگی رو نمیخواستم.
شاید دلیل نداشتن راحیل رو خودم بهتر بتونم پیدا کنم.
شاید اگر قدمی تو گذشتهام بزنم جواب خیلی از سوالام رو بتونم پیدا کنم.
سرم رو روی مهر گذاشتم.
خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کردم، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربهی تکرار تاریخم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا اون سالها چیزی برام غریب نبود؟
کاش راحیل زودتر از این پیدام میکرد و منو به خودم پس میداد.
با صدای زنگ گوشی مژگان، سر از مهر برداشتم.
مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگام کرد.
فوری گوشیش رو از روی تخت برداشت و تماس رو متصل کرد و از اتاق بیرون رفت.
سجاده رو جمع کردم و لباسام رو پوشیدم و به طرف سالن رفتم.
مامان که تازه سارنا رو از حمام آورده بود درحال پوشوندن لباساش بود.
_مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟میخوام برم سرکار.
_آره مامان، ناهار حاضره، دستم بنده مژگان رو صدا بزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق.
پشت در اتاق که رسیدم صداش رو شنیدم که با دلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل میکرد.
_آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمیدونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده.
...
_فکر کن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمیخوره زندگی کنم.
...
_دوسش دارم، ولی نمیتونم بعضی حرفاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته.
تک سرفهای کردم و وارد اتاق شدم.
مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید:
_کاری داشتی؟
به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم:
_کی بود؟
_دوستم بود.
روی تخت کنارش نشستم.
_میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه و مجبوری تحملم کنی.
با مِن و مِن گفت:
_هیچ عیبی.
جدی نگاهش کردم.
_حرفات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم. مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟
_اون که مهمونی نبود. جایی که زن و مرد تو هم گره میخورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت اومد.
لباش رو بیرون داد.
_خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا...
فریاد زدم:
_مگه قرار نشد که دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان. در حال زندگی کن.
حرصی شد و گفت:
_اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمیگردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_من الان دقیقا دارم زندگی میکنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته، اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم.
مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومد از کتابخونه بالای تخت برمیداشت و میخوند خیره شدم.
_انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه.
ناله کرد:
_آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟
حرفش منو به فکر انداخت. مگه چطور زندگی میکنم که مژگان احساس میکنه لذتی از زندگیم نمیبرم.
_مژگان باور کن من الان آرامش دارم. نمیدونم تو چرا اینجوری فکر میکنی، من الان برای خودم دارم زندگی میکنم، نه مثل گذشتهها برای دیگران. اگه واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همینم.
نگام کرد و گفت:
_اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش میگفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم. بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن اجتماعی نیستن و... هزارتا برچسب دیگه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل