#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت353
سعی کردم مهربون باشم.
_منم یه زمانی مثل تو فکر میکردم، شاید اون موقع به خودم و کارام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزئیترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم میگرفت. چون نمیتونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده. مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمیتونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمای منطقی عاقلن؟ و راحتتر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن.
مژگان پشت چشمی نازک کرد.
_لابد چون چادر چاقچوری هستن.
_اونم هست. اتفاقا میدونستی حجاب داشتن و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟
مژگان با چشمای گرد شده نگام کرد.
ادامه دادم:
_آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آیکیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانهتر عمل میکنیم.
روبهروم ایستاد.
بغض داشت.
_آرش با این حرفای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه میتونم باهاش گلاویز بشم نه میتونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده.
_اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا میکنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده.
_تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی.
خندیدم.
_سنگینی حرفای من به سنگینی گوشای تو در
مشت محکمی نثار بازوم کرد. نخیر من گوشام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته.
بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم:
_میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازهی یه عدس.
بعد خندیدم.
_متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بیعقلم.
دستش رو کشیدم و به طرف سالن بردم.
_هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم.
با دیدن سارنا که دو دستی گردن مامان رو چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مامان گرفتمش و گفتم:
_خوشبختی یعنی این.
بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم.
مامان هم با لبخند رضایتمندی نگام کرد.
سر میز غذا با هر قاشق غذایی که میخوردم یک بوسه از سارنا برمیداشتم.
تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگام میکرد.
بعد از غذا سویچم رو برداشتم و راه افتادم.
کفشام رو که پوشیدم مژگان رو کنار خودم دیدم. سربه زیر گفت:
_بابت اون حرفایی که پشت تلفن درمورد تو به الی گفتم معذرت میخوام. باور کن فقط میخواستم یه جوابی به سوالاش درمورد نرفتنت به مهمونیش بدم و دست به سرش کنم.
_اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو میشنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم.
به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش.
_اورانیوم؟
_آره، کاش میشد شعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد. بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، میخوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگما ما با اونا رفت و آمد کنیم کل خانوادمون از دست میره.
وقتی تعجبش رو دیدم ادامه دادم:
_باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتایی که بهت میکنه هدف داره.
وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم.
_کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در رو برداشت تا به طرفم پرت کنه، همون موقع در آسانسور بسته شد.
باورم نمیشد مژگان در این حد ساده و احساساتی باشه و معنی محبتا رو متوجه نشه با کوچیکترین محبت از طرف دیگران به طرفشون کشیده میشد. با این که همیشه تو اجتماع بوده و تحصیلات بالایی داره ولی رفتاراش گاهی شبیه یک دختر خام هفده سالهاس.
شاید اگه محبتای بیدریغ مامان نبود،
رابطهاش با ما هم مثل خانوادهاش سرد میشد و َفقط خدا میدوند که اگه من از عشقم چشم پوشی نمیکردم چه اتفاقی میافتاد.
انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگه نتونستم به شرکت برم.
مثل همیشه که تا یادش میافتادم سر مزار شهدای گمنام میرفتم. دوباره دور زدم و مسیرم رو تغییر دادم.
هوا سرد بود. تو اون وقت روز کسی اونجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم رو روی مزارها گذاشتم و بغضم رو رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمیبینمشون اما گاهی حضورشون رو کنارم احساس میکنم. مثل همیشه از حضورشون آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضیا چقدر منبع آرامشن، حتی اگه در کنارمون نباشن مثل همین شهدا...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل