eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
به طبقه‌ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه‌ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد. _فکر کنم بهت بیاد،به نظرت چطوره؟ _رنگش خیلی نازه. توی اتاق پرو بودم که در زد. وقتی در رو باز کردم مانتو‌ی دیگه‌ای هم دستش بود. نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر اومد و براندازم کرد. _چقدر بهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت: _اینم قشنگه،میخوای امتحانش کنی؟ _چقدر مدلش قشنگه آستینای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشکی،یه مانتو مجلسی خیلی شیک بود. _پرو میکنی؟ با سر جواب مثبت دادم. روبه‌روی اتاق پرو یک قفسه‌ی بزرگ لباس بود که باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشه.گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می‌ایستاد جایی برای دید نمی‌گذاشت. کمیل گفت: _پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون. مانتو رو تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه اومد. وقتی مانتو جدید رو تنم دید لبخند زد. _خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می‌پوشی قالب تنته. از تعریفش لبام کش اومد و عمیق نگاهش کردم.با اون پیراهن چهارخونه‌ی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود. جلو اومد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوم رو درست کنه.عطرش مستم کرد. دستم رو روی ته ریشش کشیدم و دیگه نتونستم این همه دلبریش رو تاب بیارم و بوسه‌ای روی گردنش کاشتم و گفتم: _آقای رئیس زحمت نکشید.خودم می‌بندم. سرش رو بالا آورد و دوباره لبش رو خیلی بامزه گاز گرفت. _خانم،ملاحظه کن،فکر این دل منم باش. خندیدم. _خب تقصیر خودته،وقتی انقدر دلبری میکنی _دارم اینو درست می‌کنم دیگه. _آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست میکنه؟ خندید. منم لپش رو کشیدم. کلا از کارش منصرف شد و گفت: _لا إله إلّا اللّه امروز قصد جونم رو کردی دختر؟ کمی عقب رفت و نگام کرد. _بده ببرم،تا من اینا رو حساب کنم،بپوش بیا. _چشم رئیس.شما در رو ببند. نوچی کرد و رفت. وقتی به مغازه‌ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد. _یه روسری‌ هم بخر که با اون مانتوت ست بشه. این روی کمیل رو تا حالا ندیده بودم،اصلا حدس هم نمی‌تونستم بزنم که انقدر خوش سلیقه و لطیف باشه و تو مسائل جزئی هم حواس جمع باشه. –چی شده؟چرا ماتت برده؟ سرم رو به بازوش تکیه دادم و دستش رو گرفتن. _رئیس خیلی باحالی. دوباره لبش رو گاز گرفت. _عزیزم،بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی. خندیدم و صاف ایستادم. _یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می‌کنما. _آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی انقدر گاز گرفتی.خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی،شاخ درآوردم خب. _من از اولشم همین مدلی بودم.جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی‌کردی. _رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم. با چشمای گرد شده نگام کرد: _عه!تو چرا اینطوری شدی؟چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟ _میخوام بدونه تو انقدرا هم عصا قورت داده نیستی. به ویترین خیره شد. _راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه.من واقعا نمی‌فهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن.یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن،یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش می‌گذره و همه چی خوبه. لبخند زدم. _اینا رو گفتی یاد عکسای پروفایلا افتادم. راست میگیا، چه کاریه بهش بگم. _اصلا همون شبکه‌های مجازی دیگه از همه بدتره.کلا بعضیا خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشته‌ باشن.نرمال نیستن. _نه‌بابا از ذوقه زیاده.مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم. خندید. _یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟تا حالا رستوران نرفته؟ خندم گرفت. _حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟ به چشمام زل زد. _اونا هم اول از همین‌ به شقایق بگما شروع کردنا. _بله استاد.کاملا منظورتون رو متوجه شدم.چشم لام تا کام چیزی نمیگم. دستم رو گرفت و یک روسری که گلای صورتی داشت نشونم داد. _فکر میکنی اون میخوره به مانتوت؟ گفتم: _خوبه روسری رو خریدیم و از مغازه خارج شدیم. صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیره. خیلی مرموز و آروم حرف میزد جوری که من متوجه نشم. طرفی که پشت خط بود انگار صداش رو نمی‌شنید چون فاصله‌اش رو از من بیشتر کرد و گفت: _دیگه چقدر بلند حرف بزنم. کارش نگرانم کرد و باعث شد مدام با دندون پوست لبم رو بکنم. بالاخره تلفن مرموزش تمام شد و سوار ماشین شد. اما بلافاصله دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس رو وصل کرد و چند جمله‌ای حرف زد و فوری برگشت. همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم.نگاهش که به صورتم افتاد گفت: _ببخشید واجب بود باید جواب می‌دادم. بعد نگاهی به لبام که هنوز هم از استرس پوستشون رو می‌کندم انداخت. اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آروم ضربه‌ای روی لبم زد. _واگیر داره؟ ولش کن. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل