#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت356
_تلفنات نگرانم کرده.
خیلی خونسرد گفت:
_نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از این که نمازمون رو تو مسجد خوندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم.
احساس کردم کمی استرس داره.
پیامکی براش اومد و فوری جواب داد.
مشکوک نگاهش کردم و دستم رو دور بازوش انداختم.
_کمیل
با ذوق نگام کرد.
_جانم حوری من.
_من حالم بده.
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد.
_چرا؟ فشارت افتاده؟
_نه، از این کارای تو استرس گرفتم.
_چه کاری؟
_همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رو برید.
_نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم.
پشت چشمی براش نازک کردم.
_شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل میکنید؟
خندید و دستم رو محکم گرفت.
_راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کنندهای نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده.
_خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز انقدر سوال داره؟
مکثی کرد و دستم رو به طرف ماشین کشید.
_فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی
ناراضی سوار ماشین شدم.
ماشین رو راه انداخت و دستم رو گرفت.
_آخ آخ، یخ کردی خب سردت بود میگفتی قدم نمیزدیم.
دلخور سرم رو برگردوندم و اون خندید.
_نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا.
با تعجب نگاهش کردم، نگام نمیکرد. زل زده بود به خیابون و سکوت بینمون رو کش میداد.
ماه اسفند بود و خیابونا شلوغ بودن.
هنوز کمی تا خونه مونده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.
با استرس نگاهش کردم.
نوچی کرد.
_ای بابا راحیل.
تلفنش رو به طرفم گرفت، اسم زهرا رو دیدم.
_بگیر خودت جواب بده.
گوشی رو به طرفش هل دادم.
ولی اون اصرار داشت که خودم جواب بدم تا خیالم راحت بشه. آیکن سبز رو متصل کردو گوشی رو روی گوشم گذاشت.
_الو داداش.
با تردید سلام کردم.
_عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی میرسید؟
_ما فکر کنم تا ده دقیقهی دیگه.
_باشه عزیزم، کاری نداری؟ ٫
بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانهای روی لبش بود.
سوالی نگاهش کردم. ولی اون سعی میکرد خودش رو تو کوچههای چپ و چوله
گم کنه.
انقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت و با مهربونی گفت:
_عزیزم، خودت که با زهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم ازش برنداشتم.
خندید.
_نوچ نوچ، مردم به چه بهانههایی آدم رو دید میزنن.
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خونه پارک کرد و کلید رو انداخت و در رو باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در رو بست و پرسید:
_کجا؟
دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
_الان دلخوری که جلو جلو میری؟
_نه. چرا باید دلخور باشم.
_پس بخند.
_مگه دیوونهام خود به خود بخندم.
_همین که من با این هیکل دارم بهت التماس میکنم خنده داره دیگه.
از حرفش خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم و جدی گفتم:
_اصلن هم خنده نداره.
ناگهان یک دستش رو زیر زانوهام و دست دیگهش رو زیر سرم بُرد و بلندم کرد.
_اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه.
از ترسم گردنش رو محکم چسبیدم تا نیوفتم.
_باشه، باشه میخندم، بزارم زمین.
همونطور که میخندید آروم رهام کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم.
همین که دستم روی زنگ رفت خودش رو به من رسوند و نفس نفس زنان لباسش رو مرتب کرد و گفت:
_صبر کن باهم بریم.
چند ثانیه بعد از زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنهی روبهروم خشکم زد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل