#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت358
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو درنظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقا رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
_درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
_آره خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش رو به بازوم تکیه داد.
_همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزئیشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی نباید کنارش بزاری. آره حرفات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه.
بعد صاف نشست و لبخند زد.
_البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبهروم نشست.
_مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
_امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
_معلومه که داری.
بعد نگاهش رو تو صورتم چرخوند.
_بیا یه کم آرایشت کنم.
_نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
_عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیای بچههای زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک رو برای تقسیم به آشپزخونه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش برم.
کیک بالا رو جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
_بیا ببین این مخصوص خودم و خودته
بالاخره تونستم نوشتهاش رو بخونم.
"خوش آمدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشهی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی، آمدنت را باور داشتم."
پس میخواست فقط من نوشتهها رو بخونم که استتارش کرده بود.
تو آشپزخونه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک رو تقسیم کردیم و داخل پیش دستیا گذاشتیم. بچههای زهرا خانم به کمک داییشون اومدن و پیش دستیا رو داخل سینی گذاشتن و برای مهمونا بُردن. انقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودن که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همونطور که قربون صدقهشون میرفت تیکهی بزرگی از کیک براشون تو بشقاب هاشون گذاشت و گفت:
_بیاید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم.
در حال خوردن کیک گفت:
_راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
_مگه با هم نمیریم؟
_نه، جنابعالی تا من بیام میشینی چمدون میبندی که تا اومدم راه بیوفتیم بریم.
با تعجب گفتم:
_کجا بریم؟
_شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفا. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
_خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
_چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمیدونستم تعجب کنم یا ذوق.
_میگم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهای شده بود رو به بینیم زد و گفت:
_به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
_حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده وگرنه همین مدیرا رو قبلا میگفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
_در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
_پس چیکار میکنی؟ الان من دلم میخواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربون نگام کرد. بعد لباش رو جمع کرد و گفت:
_فکر کنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم رو کمی به خامهی کیک آغشته کردم رو روی دماغش زدم و گفتم:
_چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
با خنده گفت:
_باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع میکنیم و فردا هم دوتایی میریم. الان خوبه؟
_آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
_این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمیکردی؟
_همونجا که این مهربونیا و بامزگیای تو بوده.
_دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم
_فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل