#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت50
بالاخره با دیدن لباس صورتی و سفیدی که پشتش پاپیون صورتی داشت و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پرو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمیخواست در بیاره، با پادرمیونی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس رو خریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت رو هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر صورتی. بعدش چند دست هم لباس خونگی و چند جفت جوراب و کش سر هم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
–یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح روش پر بود از گلهای صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه رو داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش رو هم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.
لباسهای ریحانه رو دوباره از نایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشون کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
–ذوق شما بیشتر از ریحانهاس.
خندهای کردم و گفتم:
–لباس بچهها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونهاش.
آهی کشیدو گفت:
– دخترها فرشتههای روی زمین هستن.
حرفش منو یاد حرف مامان انداخت، "مامان میگه دخترها فرشتههای بیبالی هستن که پدر و مادر باتربیت درست بهشون بال میدن." بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونید خونه، من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم رو بریدو گفت:
– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش رو بریدم.
– دستتون درد نکنه، مامان گفته زود برگردم.
از چهرهاش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
–پس حداقل سر راه یه آب میوهای چیزی بخوریم.
مکثی کردمو گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
–رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو با اخم گفت:
– نکنه روزهاید؟
وقتی سکوتم رو دید، ماشین رو کنار خیابون کشیدو ترمز کردو با تعجب نگام کردو گفت:
–خدای من! شما روزه بودیدو من انقدر اذیتتون کردم؟
سرش رو گذاشت روی فرمون و ناله کرد:
–خدا من رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه میخواستم تو خونه باشم اذیت میشدم ولی اومدم بیرون اصلا نفهمیدم چطوری گذشت.
سرش رو از روی فرمون بلند کردو گفت:
– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمیبخشم که انقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
–آخه مامانم...
حرفم رو بریدو گفت:
– خودم بهشون زنگ میزنم و توضیح میدم.
نگاش کردم و گفتم:
–آخه نمیخوام مامانم بدونه روزهام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. انقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
اونقدر مهربون نگام میکرد که دیگه طاقت نیاوردم و نگاهم رو سُر دادم روی نایلون خوراکیها که بین صندلیهامون قرار داشت.
–باشه هرچی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمیخواید مامانتون بفهمه که روزهاید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه." نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحتترم.
چند دقیقهای به سکوت گذشت، تا اینکه صدای گریهی ریحانه سکوت رو شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین رو راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بودو آتیش میسوزوند. از گیره روسریم خوشش اومده بودو مدام میکشیدش و بازی میکرد. انقدر این گیرهی بدبخت رو عاصی کردکه باز شد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسریم رو گرفتم که باز نشه، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن به روسریم سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد ماشین رو نگه داشتو گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون اینکه نگام کنه بچه رو گرفت و خودش رو مشغول بازی باهاش نشون داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیرهی قبلی جلب توجه نکنه و روسریم رو بستم و گفتم:
– بدینش به من.
همونطور که ریحانه رو دستم میداد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده
ــ خواهش میکنم، بچهاس دیگه.
تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت رو میشکست.
ترمز کردو بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید؟
بعد سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبهی کادو پیچ شدهای رو آوردو گفت:
– این مال شماست، هم برای قدردانی هم عیدی.
با تعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدردانی داشته باشه، نمیتونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانهاس بچه ناراحت میشهها.
بوسهای به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمندهام کردید، ممنونم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل