#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت52
موقع خوردن غذا مامان هنوز هم فکرش مشغول بود.
اسراء لقمهای از گوشت کوبیدهاش رو تو دهان گذاشت و گفت:
– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشهها.
لبخندی زدم و گفتم:
–نوش جان.
–مامان نظر شما چیه؟
مامان نگام کرد و سرش رو به نشونهی تایید تکان دادو گفت:
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم:
–حالا چیا خریدید؟
مامان نگاهی به اسراء انداخت که معنیش رو نفهمیدم و گفت:
– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسراء نگاه کردم و گفتم:
– رو نمیکنی چی خریدیا.
اسراء سرش و با ناز تکونی دادو گفت:
–شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
– وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدهام.
خندهی صدا داری کردو تو همون حال گفت:
–دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سوءاستفاده میکنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟
بالاخره مامان هم از افکارش بیرون اومدو لبخند زد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرفها کردم.
اسراء چیزایی رو که خریده بودن آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت:
– سرورم شما چرا؟ اجازه میدادید من میشستم آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.
گردنی براش دراز کردم و گفتم:
–همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.
بعد از شستن ظرفها رفتم تا خرید ها رو ببینم.
اسراء یک مانتو فیروزهای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشکی.
و یک بلوز و شلوار خونگی قرمز و سفید با دمپایی روفرشی کرم رنگ.
با لبخند گفتم:
–خیلی قشنگن اسراء، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقهای.
از تعریفم خوشش اومدو گفت:
– ما اینیم دیگه.
مامان نگاهش رو از لباسها برداشت و به اسراء دوخت و گفت:
–فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یکم برام بیمعنیه. ما که طی سال خرید میکنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی باید بریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسراء با اعتراض گفت:
– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش میگذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خرید عید مال قدیم بود که بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس میخریدن و مجبور بودن شب عید این کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشن. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خرید که اونم همین سر خیابونمون میفروشن.
مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسراء فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت:
–من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباسهات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش رو با صندلهاش پوشیده و موهاش رو هم که مثل موهای من تا کمرش میرسید روی شونههاش رها کرده.
با دیدنش ذوق کردم.
–وای اسراء چقدر بهت میاد، مثل فرشتهها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشتههای روی زمین هستن.
مامان هم با لبخند نگاش کردو گفت:
–مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسراء که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
–ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مامان با هم گفتیم:
–هر دو.
و این حرف زدن هم زمان، هر سه مون رو به خنده انداخت.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل