eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از نیم ساعت کار مادر سوگند میوه به دست وارد شدو گفت: _سوگند انقدر از دوستت کار نکش. سوگند سرش رو از روی چرخ خیاطی بلند کرد _مامان آوردمش اردو، قدر عافیت رو بدونه، الان داره واحد پاس میکنه مادرش سرش راو کج کرد _لابد توام استادشی؟ _استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام _پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید سوگند از پشت چرخ بلند شد _بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم با صدای اذان مادرش بلند شدو رفت، بعد از خوردن میوه سوگند گفت: _پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعد برگردیم سر کارمون خندیدم و گفتم: _نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد، فقط آدرس رو بگو براش بفرستم گوشی رو از من گرفت و آدرس رو پیامک کرد، آخرش هم نوشت شام اینجا هستیم سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام سوگند دوباره خودش نوشت: _نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین وقتی گوشی رو پس دادو پیامایی که فرستاده بود رو خوندم فقط خندیدم بعد از یک ساعت سعیده و مادربزرگ سوگند هم که به مسجد رفته بودن اومدن و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام بشه مادربزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ میکردو سعیده هم خرده کاری‌ها رو انجام میداد انقدر سرمون گرم بود و سوگند با حرفاش ما رو می‌خندوند که زمان از دستمون در رفته بود. صدای زنگ گوشیم وادارم کرد که به ساعت نگاه کنم مامان نگران شده بود عذرخواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم مادر سوگند زود سفره شام رو پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگند دستام رو گرفت و از اینکه کمکشون کرده بودم از من و سعیده تشکر کرد سعیده همین که پشت فرمون نشست گردنش رو تکانی دادو پرسید: _کتف تو درد نگرفت؟ با یک دستم کتفش رو کمی ماساژ دادم و گفتم: _نه زیاد، خونه که برسیم، یکم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یکم روغن سیاه دونه بزنی حله نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _رنج خوب با تعجب گفتم: _چی؟ _مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش لبخندی زدم و گفتم: _آفرین دختر خاله‌ی باهوش خودم چه خوب درس پس میدی _میبینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه‌های دیگه هم استعداد دارم با شنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم و آهی کشیدم _دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده. _کاش با خاله صحبت کنی حداقل هفته‌ای یکبار بری ببینیش، بابا بالاخره یک سال و خرده‌ایی هر روز ترو خشکش کردی، آدم وابسته میشه. ملت یه سگ میارن بعد از دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمیگذره، حالا این که آدمه تو چشماش براق شدم _این چه مثالیه آخه سعیده؟ _کلی گفتم. میگم یعنی دل آدما انقدر کوچیکه که زود دل میبندن دل، تنها عضو بدنم بود که احساس میکردم این روزها چقدر مورد ظلم قرار گرفته و گاهی چه بیتاب خودش رو به قفسی که براش حصار شده میکوبه خونه که رسیدیم احساس کردم مامان کمی دلخوره ولی وقتی از خانواده سوگند تعریف کردم، و اینکه امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم گفت: _به این میگن رفاقت با ثمر از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگند به خونه‌شون می‌رفتیم و تا اذان مغرب می‌موندم دقیقا خونه‌ی آقای معصومی جاش رو به خونه‌ی سوگند داده بود دو روز بود دانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمون باشه و ما هم مثل دانشجوهای دیگه بعد از کلاس اون استاد سختگیرمون خودمون رو مرخص کنیم زودتر از هر شب خودم رو روی تختم انداختم، کار خیاطی واقعا خسته کننده‌‌اس. تازه چشمام گرم شده بود که از صدای پیام گوشیم بازشون کردم خیلی خوابم می‌اومد ولی به خیال اینکه شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشه و پیام داده چشمام رو باز کردم و گوشی رو برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش رو باز کردم نوشته بود: _راحیل با خوندن اسمم صورتم گر گرفت خواب از سرم پرید انگار کسی با پتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم دروغ چرا این کار نادرستش باعث شد تو دلم پایکوبی راه بیوفته تمام تلاش‌هام تو این مدت برای سرد شدن از آرش دود شدو به هوا رفت انگار پیامش مثل یک دست نامرئی دراز شدو دلم رو از قفس آزاد کرد همینطور زل زده بودم به گوشیم دلم می‌خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود پیام دیگه‌ای فرستاد _روزایی که نمیای دانشگاه چشمام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگامم نکن. فقط بیا باورم نمیشد این پیام رو اون آرش مغرور نوشته باشه شنیدن هر واژه‌اش برای از پا انداختنم کافی بود، حالا با لشکر واژگانش چطور در می‌افتادم قلبم انگار درجا زایمان کرده بودو رو به تمام اعضای بدنم فرستاده بودو همه با هم و هماهنگ می‌کوبیدن. همه‌ی تنم قلب شده بود ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل