#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت60
*راحیل*
وقتی تلفن رو قطع کردم، با چشمای میخ شدهی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشون رد شدم و گفتم:
_بیایید دیگه
فقط خدا میدونست زخم صداش چه آشوبی تو دلم به پا کرد. چقدر سخته دلت گرم باشه مثل کوره ولی زبونت سرد باشه مثل یخ، تیز باشه مثل تیغی که فقط به قصد دل شکستن حرکت میکنه.
این دیدارهای هر روزهی دانشگاه، بد عادتم کرده بود
صدای فریاد سعیده مثل سوت ترمز قطار ایست سختی به فکرو خیالم داد
_ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
_سعیده جان آرومتر، چرا داد میزنی؟
_اونجور که تو غرق بودی، برای نجات دادنت چارهی دیگهای نداشتم
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت:
_من رو مترو پیاده کن
ازش خواستم که ناهار رو با هم باشیم
لبخندی زدو گفت:
_نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد. برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید:
_چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی... زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان میآید جمعیتی ازخونهای بلاتکلیف در بدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف میکشند
_نمیدونم، یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لباش رو بیرون دادو سرش رو کج کردو گفت:
_خیلی که نه، فقط با این ماشین کوچیکا هستن، سبک وزنا، اسمشون چیه؟ آهان مینیماینرا، با اونا از روش رد شدی
_شاید میخواستم هم اون بِبُره هم من
_زیر چشمی نگام کردو گفت:
_الان تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رو به طرف شاهراه گلوم گسیل کردو منو وادار به سکوت کرد
_از قیافت معلومه چقدر بریدی... به خودت زمان بده راحیل، کمکم، یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت
به نظر من میرفتی میدیدیش، براش توضیح میدادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحتتر قبول میکرد
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیر شد
_قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمیتونه حرفام رو درک کنه، بعدشم، هرچی بیشتر همدیگه رو ببینیم بدتره
این حرفا رو میزدم ولی دلم حرفای سعیده رو تایید میکرد
فکر دیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود
تو دلم از خدا میخواستم راهی نشونم بده، خدایا شاید سعیده درست میگه
اگر رفتن به صلاحم نیست خودت جلوم رو بگیر، خودت مانعی سر راهم قرار بده
بعد با خودم گفتم وقتی همه چیز جوره برای دیدنش پس باید رفت
انقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم
برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خونه بیاد و بعد از رفتنش، خودم رو به سر خیابان رسوندم
چند دقیقه کنار خیابون ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دور نمایان شد.
از عرض خیابون کمی جلو رفتم که بتونم مسیرم رو به راننده تاکسی بگم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمیدونم از کجا پیداش شدو مثل یک روح سرگردون با سرعت از جلوم رد شدو با برخورد به من تعادلش رو از دست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم
صدای نالهام بلند شد. به خاطر برخورد با آسفالت دستام خراش سطحی برداشتن و تمام چادرو لباسام خاکی شدن. قدرت بلند شدن نداشتم به هر زحمتی بود خودم رو به جدول کنار خیابون رسوندم و همونجا نشستم. سرم درد میکرد
موتور سوار که پسر جوونی بود به طرفم اومدو با رنگ پریده و دست پاچه پرسید:
_خانم حالتون خوبه؟
صورتم رو مچاله کردم و گفتم:
_نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه
به طرف پام خم شد و گفت:
_کفشتون رو در بیارید تا ببینم
با اخم گفتم:
_شما ببینید؟ مگه دکترید؟
از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت:
_صبر کنید من موتورم رو گوشهای بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر آخه چرا پریدید وسط خیابون؟
همونطور که گوشی موبایلم رو در میآوردم گفتم:
_زنگ میزنم کسی بیاد ببره
به سعیده زنگ زدم و توضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخای در اومدهاش رو از پشت گوشی هم میتونستم حس کنم
با صدای تقریبا بلندی گفت:
_من که تو رو جلو خونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟
_نالهای کردم و گفتم:
_الان وقت این حرفاست؟
_چند دقیقهی دیگه اونجام
بلافاصله بعد از گفتن این جمله گوشی رو قطع کرد
موتور سوار در حال وارسی کردن موتورش گفت:
_حالا خانم واقعا چرا یهو اومدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو میرفتم
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_میخواستم ماشین بگیرم
سرش رو تکان دادو گفت:
_کسی که میخواد بیاد ماشین داره؟
_بله
زود کارت ملیش رو مقابلم گرفت و گفت:
_لطفا شمارم رو هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید
شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هرچی هزینهی بیمارستان بشه خودم پرداخت میکنم
شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام
کارت رو پس زدم و گفتم:
_ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم مقصر بودم. من شکایتی از شما ندارم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل