#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت62
سنگینیم رو انداخته بودم روی سعیده و بیچاره با سختی منو به طرف آسانسور میکشید
_چی بگم به مامان که دروغ نباشه؟
سعیده گردنش را تابی دادو گفت:
_بگو داشتم میرفتم سر قرار، زدن لهم کردن.
ازحرفش شرمنده شدم، شاید این تصادف نشونهای بود برای ندیدن آرش. مامان راست میگفت خدا همیشه با ما حرف میزنه فقط باید گوش شنوا داشته باشیمو چشم بینا...
سعیده دستم رو گرفت و گفت:
_تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.
_نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه.
_خب..؛ بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو.
فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چی بگم، مامان با دیدن سرو وضع من ماتش برد.
سعیده قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش حرفایی رو که پیشنهاد داده بود رو براش توضیح داد.
_چیزیش نشده خاله، فقط انگشتای پاش کوفته شده. بعد منو لنگان لنگان داخل برد.
مامان همونجا جلو در چادر و مانتوم رو درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خداروشکر کرد که بخیر گذشته.
سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مامان گفت:
_خاله جون، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.
مامان انگار هنوز شوک بود حرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید:
_مگه شکسته؟
_نه بابا، خاله جون مو برداشته.
مامان با ناراحتی پام رو نگاه کردو گفت:
_فکر نکنم زیادم فرقشون باشه.
_چرا خالا جون، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدو گفت:
_ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسهها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونور کارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه.
مامان همونطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟
سعیده بالشتی از کمد درآوردو زیر پام گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم.
_من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.
دستش رو گرفتم.
_سعیده لطفا بمون. سعیده دستش رو از دستم درآوردو گفت:
_ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمیپرسه.
_آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟
سعیده تو صورتم براق شدو گفت:
_یعنی انقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من میپرسی چی بگم؟
خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یکم به کار بنداز... مثلا بگو شب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد میکرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.
دستش رو رها کردم.
_نمیتونم سعیده، ولش کن. فقط دعا میکنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم. بعد شروع کردم به صلوات فرستادن.
با صدای تلفن خونه، سعیده هینی کشیدو گفت:
_فکر کنم مامانمه، قرار بود براش خرید کنم، حتما الان نگرانم شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست.
سعیده مأیوسانه گفت:
_میبینی، من حتی مامانمم نگران نمیشهها.
مامان با یک لیوان شیر و ظرفی از خرما وارد شدو گفت:
_توش عسل ریختم بخور.
_دستت درد نکنه مامان جان.
_راستی آقای معصومی زنگ زد، میگفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی.
میپرسید دفترچه بیمهی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.
_گوشیم کجاست؟
_تو کیفته، کیفتم جا مونده داخل ماشین.
_میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟
سعیده بلند شد و رو به مامان گفت: _خاله من دیگه میرم. کیف رو میزارم توی آسانسور بردارید.
مامان همونطور که دنبالش میرفت گفت:
_کجا؟ ناهار بمون.
سعیده با مسخرگی گفت:
_ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه. البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.
مامان گوشی رو که دستم داد بازش کردم دو تماس و یک پیام از آقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاد دفترچه رو کجا گذاشتم. وقتی یادم اومد زنگ زدم.
با زنگ اول گوشی رو برداشت و فوری سلام کردو بدونه اینکه منتظر جواب من باشه پرسید:
_چی شده پاتون؟
_سلام، شما از کجا میدونید؟
_خب، گوشیتون رو جواب ندادید نگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید.
_چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...
_نه، خواستم با دفترچهی خودم ببرم تمدیدشون کنم. دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست. واسه همین مزاحم شدم. حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتون، براتون عصای خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
_نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره.
_به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه دراومدهای گفتم.
_قدمتون روی چشم.
پس دفترچه بهونهای بود برای زنگ زدنش.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل