eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من به همراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش می‌کردم پس از سال‌ها داخل مسجد شدم. فاطمه چادر نماز خودش رو روی سرم انداخت و در حالی که موهامو به زیر روسریم هل می‌داد با لبخند دوست داشتنی گفت: چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم. نه که چادرای مسجد کثیف باشنا نه!! ولی چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم و معطرش کردم. بعد چشمای زیباشو ریز کرد و با لحن طنز آلودی گفت: - موهاتو کجا رنگ کردی کلک؟! خیلی رنگش قشنگه! در همون برخورد اول شیفته‌ی اخلاق و برخورد فاطمه شدم. اون با من طوری رفتار می‌کرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم و این دیدار اول ماست و به جای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده‌ترم کرد و سرم رو پایین انداختم. او طبق گفته‌ی طلبه‌ی جوون منو به سمت بالای مسجد هدایتم کرد و به چند خانومی که اونجا نشسته بودن و معلوم بود همشون فاطمه رو به خوبی می‌شناسن و دوستش دارن با لحن بامزه‌ای گفت: - خواهرا یکم مهربون‌تر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم. از عبارت بانمکش خنده‌ام گرفت و حس خوبی داشتم. خانما با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز به ظاهر من برام جا باز کردن و با سلام و خوش آمدگویی منو دعوت به نشستن کردن. از بازی روزگار خنده‌ام گرفت. روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند! وقتی دعای کمیل و فرازهای زیباش خونده می‌شد باورم نمی‌شد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده‌ها ضجه بزنم!!! میون هق هق تلخم فقط از خدا می‌پرسیدم که چرا اینجا هستم؟! چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟! من که امروز این همه کار بد کردم چرا باید اینجا می‌بودم و کمیل گوش می‌دادم؟ یک عالمه چرای بی‌جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار می‌زدم. انقدر حال خوبی داشتم که فکر می‌کردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! انقدر حال خوبی داشتم که دلم می‌خواست بلندشم و نماز بخونم! ولی میون این همه حال و احوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگه‌ای درگیرم کرده بود.. یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!! ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش می‌سوختم. با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چند فراز آخر رو با صوتی زیبا و حزین می‌خوند شناختم. و با هر فرازی که می‌خوند انگار تکه‌ای از قلبم کنده می‌شد... انقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمی‌کردم و مدام صحنه‌ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد لحظه‌‌ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان رو مجسم می‌کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل