#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت57
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی میآیی…
و چه آشوبم
بی تو !
دور نشو
مرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.
با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.
گوشی رو گذاشتم کنار و دراز کشیدم.
کاش پیام نمیداد.
خداروشکر که اسراء هنوز به اتاق نیومده بود، راحت میتونستم گریه کنم.
باید خودم رو کنترل میکردم.
پتو رو روی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدونم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم فقط اونقدری بود که لبام خشک شده بود ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگار جنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب پیروز میدان شد.
صبح که با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. یک لحظه فکر کردم نکنه خواب دیدم که آرش پیام داده.
گوشیم رو باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیامها رو خوندم. دوباره منقلب شدم، صدادار نفسم رو بیرون دادم و برای وضو از تخت پایین اومدم. مامان و اسراء تو سالن نماز میخوندن.
به اتاق مامان رفتم و بعد از نماز و کلی دعا و گریه کردن، از خدا خواستم قدرت روحی به من بده. شنیده بودم که اگر هرکس با نفسش مبارزه کنه قدرت روحی پیدا میکنه.
از خدا خواستم که کمکم کنه تا بتونم مبارزه کنم.
تو مترو پیام فرستادن آرش رو، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابون دانشگاه رسیدم دیدم زنگ زد و گفت:
_الان کجایی؟
با تعجب گفتم:
_سلامت کو؟
_سلام، کجایی؟
_نزدیکم، یه دقیقه دیگه میرسم.
_خیلی جدی گفت:
_همونجا وایسا تکون نخور اومدم.
_اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه سوالم رو جواب بده گوشی رو قطع کردو من حیران موندم.
چند دقیقهای همونجا ایستادم که دیدم با سرعت بالا به طرفم میاد.
نفس نفس زنان بهم رسید دستم رو گرفت و کشید دنبال خودش.
مسیرش بر خلاف مسیر دانشگاه بود.
با نگرانی پرسیدم:
_سوگند میگی چی شده یا میخوای نصف جونم کنی؟
به پیچ خیابون که رسیدیم پشت سرش رو نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
_بریم مترو.
اخمام رو نشونش دادم.
_کسی دنبالته؟
_با تعجب گفت:
_دنبال من نه، دنبال تو.
_چشمام از تعجب باز شدن و گفتم:
_کی؟
_آرش.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_درست حرف بزن ببینم چی میگی.
_سرعت قدماش رو کمتر کرد.
_وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش اومد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.
منم چون پیامت رو خونده بودم. گفتم معلوم نیست.
چندبار هم اومد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
_خب که چی؟
_اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
_نمیریم؟
اخم کرد.
_راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من میبرمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.
همهی حرفاش رو قبول داشتم ولی این دل لعنتی رو چه میکردم. سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
_کاش حداقل یه کلاس رو میرفتیم.
دستش رو گذاشت پشت کمرم و به طرف مترو هدایتم کرد.
_مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، میخواستم بگم حداقل برم خودم از دور ببینمش. ولی خودم میدونستم کار عبثی بود. پاهام التماسم میکردن برای برگشتن و من وقتی اهمیتی ندادم انگار انرژیم به طور یک جا تخلیه شد.
سوار قطار که شدیم پرسیدم:
_کجا میریم؟
_با لبخند گفت:
_یه جایی که سر ذوق میای.
_کجا؟
_باغ گیاه شناسی.
_بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی... یه چشمکی زدو ادامه داد:
_گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم. تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم میخوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم با اینکه خواب بود ولی از دعوتمون استقبال کردو گفت میاد..
اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده میشدیم رو گفتم. اونم گفت که زود خودش رو میرسونه.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدیم هنوز سعیده نیومده بود. سوگند گفت:
_برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر میخوری؟
_واسه خودت بگیر من نمیخورم.
با ناراحتی به طرفم اومد.
_راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جون گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط میخورم، که تو مهمون من باشی.
خندهای کرد و گفت:
_باشه.
رفتم مغازه و با نایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آبمیوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم اومده. نشستیم داخل ماشین و نایلون رو به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت:
–بیچاره شوهرت... آخه این چه وضع خرید کردنه... حواست باشه طرف پولدار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت58
سعیده کلوچهای از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
_نه بابا، ولخرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمیکنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیهها. اینکه کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه.
بعد همونجور که بستهبندی کلوچهاش رو باز میکرد ادامه داد:
_حالا یه شیرکاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگهای هم داره.
سوگند همونجور که داخل نایلون رو وارسی میکرد گفت:
_خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت:
_شیرکاکائو نگرفته. شیر میخوری؟ آبمیوه هم هست.
سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو با خنده گفت:
_تو به این میگی لارج؟ شیرکاکائو به این مهمی رو...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
_مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتر از بقیهی چیزایی که خریدم.
کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیا و خوبی کن.
سعیده که انگار چیز مهمی یادش اومده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت:
_آهان، یکی از اون چیزایی که میخواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هرکس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه.
از بس که حواسش هست که چی میخوره. یعنی خانوادگی اینجورینا.
سوگند برگشت عقب و نایلون رو طرفم گرفت و گفت:
_هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم:
_خودتم بردار.
سوگند آب آناناس برداشت و گفت:
_حالا فهمیدم چرا انقدر براش مهمه که همسر آیندهاش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبتهای راحیل طرف صد سال عمر میکنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشن، بدبخت راحیل از دستش دق میکنه.
سعیده پاکت خالی آبمیوهاش رو پرت کرد داخل نایلون و ماشین رو روشن کردو گفت:
_آهان، پس کشف شد.
چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت رو شکست که پرسید:
_راستی دانشگاه چرا نرفتین؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندین؟
سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:
_اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.
سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
_چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شدهها...
وقتی داخل باغ شدیم از اون همه سرسبزی و زیبایی ذوق کردم.
با اینکه هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلا اینجا چهار فصل بود. برعکس دل من که فصلی به جز پاییز نداشت.
لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودن رو راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گلهای متنوع توضیح داد. در مورد فصل گل دهی و بوتههایی که هنوز گلی نداشتن توضیح داد.
حتی طرح آبنماها و حوضچههای کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.
به نظرم زیباترین فضاسازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.
ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالبتر بودن. سعیده هم بیتفاوت میگفت:
_همشون قشنگن.
قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جون میداد.
گوشیم رو در آوردم و چندتا عکس تکی و سهتایی انداختیم.
تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.
با دیدن شماره آرش بیحرکت، مبهوت گوشیم شدم.
سعیده و سوگند فوری خودشون رو به من رسوندن و به صفحهی گوشیم خیره شدن.
سعیده گفت:
_خب جواب بده.
سوگند با صدای بلندتری گفت:
_نه، جواب ندیا. ولش کن.
سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت:
_وا آخه چرا؟
_آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بیخیال میشه.
_شاید یه کاری چیزی داشته باشه.
_نه کاری نداره، حالا برات تعریف میکنم.
بالاخره صدای گوشیم قطع شدو
سوگند اشارهای کردو گفت:
_خاموشش کن.
_آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
_پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هر کدوم از انگشتام دیگری رو به جلو هل میداد تا داوطلب این فاجعه باشن. شاید نمیخواستن شرمنده ی دل بشون. در آخر انگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری رو انجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت:
_هرچقدر دوست دارید میتونید بمونید.
زود گوشیم رو به بهونهی عکس انداختن از کیفم برداشتم و روشنش کردم.
هنوز چندتا عکس از زیباییهای اونجا رو ثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
_سلام سارا.
_سلام دختر،کجایی تو؟
اگر میگفتم اینجا بین گیاههای رنگ و وارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگه اینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچهها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی در کنترل چشمام بودم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و یکم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از بابک نوری
' التـماس دعـا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه بخوایم با منطق زن زندگی آزادی که من لخت بشم به تو چه آسیبی میرسه بررسی کنیم اون آقا کار زشتی انجام نداده..!
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت59
*آرش*
از اینکه گوشیش رو جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.
پیش سارا رفتم و سراغشون رو گرفتم.
سارا گفت:
_امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
با تعجب گفتم:
_خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.
سارا هم براش عجیب بود، گفت:
_خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتن.
حالا مگه چی شده؟
خودم رو خیلی خونسرد نشون دادم و گفتم:
_هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.
_خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگوم زنگ زدم، جواب نداده برای همین گفتم:
_آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که میدونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یا نه؟
انگار از درخواستم خوشش نیومد، خیلی بیرغبت گفت:
_آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس میگیرم.
_باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.
با تعجب نگام کرد.
_خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟
_نه عجلهای ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگام کرد و بیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صداش، جویا شدن احوالش، امان از این فاصلههای اجباری...
سر کلاس اصلا متوجه حرفهای استاد نشدم. چشمام بین استاد و ساعت مچیم میچرخید. این عقربهها برای جلو رفتن رشوه میخواستن. انگار گاهی دست به کمر زل میزدن به من و از حرکت میایستادن و من کاری جز خط و نشون کشیدن براشون بلد نبودم.
بالاخره به هر جون کندنی بود کلاس تموم شد و من دست پاچه فقط میخواستم زودتر سارا رو پیدا کنم. اما نبود
نشستم روی نیمکت و سرم رو بین دستام گرفتم.
با صدای بهاره سرم رو بلند کردم.
_کشتیات غرق شده؟
_بهار میشه بری سارا رو پیدا کنی؟
_چیکارش داری؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_خودش میدونه.
پشت چشمی نازک کردو گفت:
_خیلی خوب بابا، بد اخلاق.
طولی نکشیدکه سارا بالای سرم بود و من نتونستم عصبانی نشم.
_حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.
_ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت اومدم دیگه.
بعد فوری موبایلش رو درآورد و شماره گرفت.
استرس گرفته بودم، میترسیدم موقع صحبت با من گوشی رو قطع کنه و ضایع بشم. نمیدونستم از نظر اون کار درستی میکنم یا نه.
شاید نباید روِش بیمحلی رو ادامه میدادم کارساز که نبود هیچ، همه چیز رو هم خراب کرد.
با صدای سارا که به راحیل میگفت:
_من باهات کار نداشتم... یهو از جام بلند شدم و گوشی رو از دستش گرفتم و دور شدم.
_سلام راحیل خانم.
مکثی کردو با صدایی که به زور میشنیدم جواب داد. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
_چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
صدای نفساش رو میشنیدم، نفس عمیقی کشیدم و با صدای نرمتری گفتم:
_از دست من ناراحتی؟
اگه از دست من دلخوری، معذرت میخوام.
بازم جوابم سکوت بود.
_راحیل.
مهربونتر ادامه دادم.
_فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، میشینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزنه. حتی صدای نفساش هم برام آرامش داشت.
چشمام رو بستم و گوشم رو به صدای نفساش سپردم.
بالاخره سکوت رو شکست و با صدای بغض داری گفت:
_من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صداش جدیت به خودش گرفت وادامه داد:
_در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواید من رو ببینید.
هرکدوم از کلماتش خراشی میشد روی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم در اومد دست خودم نبود.
_راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت:
_آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید، خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود رو سرم.
سارا نزدیکم اومدو من بدونه اینکه برگردم، گوشی رو به طرفش دراز کردم و بعد از تشکر، از اون و از خودم فاصله گرفتم.
دیگه سر کلاس نرفتم. شاید نشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اونم اونجا نشسته بود، میتونست قلبم رو التیام بده.
چقدر دلم براش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صداش بغض داشت نور امیدی تو دلم روشن شد، پس اونم به من حسی داره. ولی با یادآوری سردی حرفاش، مردد شدم.
نگاهاش، هیچ وقت سرد نبودن، اما کلامش...
انقدر اونجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم اومدم دیدم نزدیک غروبِ، حدس میزدم که راحیل نیاد، ولی نمیخواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهام از سرم اخشک شده بود. همونطور که قدم میزدم به این فکر کردم که:
"اگر به هر دختری تو دانشگاه پیشنهاد ازدواج میدادم از خوشحالی بال در میآورد. اونوقت راحیل... اصلا فکرش رو هم نمیکردم راحیل انقدر سختگیر باشه. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش رو نمیتونستم درک کنم. و همینطور، نمیتونستم فراموشش کنم. من همونجا کنار همون نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت60
*راحیل*
وقتی تلفن رو قطع کردم، با چشمای میخ شدهی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشون رد شدم و گفتم:
_بیایید دیگه
فقط خدا میدونست زخم صداش چه آشوبی تو دلم به پا کرد. چقدر سخته دلت گرم باشه مثل کوره ولی زبونت سرد باشه مثل یخ، تیز باشه مثل تیغی که فقط به قصد دل شکستن حرکت میکنه.
این دیدارهای هر روزهی دانشگاه، بد عادتم کرده بود
صدای فریاد سعیده مثل سوت ترمز قطار ایست سختی به فکرو خیالم داد
_ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
_سعیده جان آرومتر، چرا داد میزنی؟
_اونجور که تو غرق بودی، برای نجات دادنت چارهی دیگهای نداشتم
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت:
_من رو مترو پیاده کن
ازش خواستم که ناهار رو با هم باشیم
لبخندی زدو گفت:
_نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد. برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید:
_چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی... زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان میآید جمعیتی ازخونهای بلاتکلیف در بدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف میکشند
_نمیدونم، یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لباش رو بیرون دادو سرش رو کج کردو گفت:
_خیلی که نه، فقط با این ماشین کوچیکا هستن، سبک وزنا، اسمشون چیه؟ آهان مینیماینرا، با اونا از روش رد شدی
_شاید میخواستم هم اون بِبُره هم من
_زیر چشمی نگام کردو گفت:
_الان تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رو به طرف شاهراه گلوم گسیل کردو منو وادار به سکوت کرد
_از قیافت معلومه چقدر بریدی... به خودت زمان بده راحیل، کمکم، یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت
به نظر من میرفتی میدیدیش، براش توضیح میدادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحتتر قبول میکرد
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیر شد
_قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمیتونه حرفام رو درک کنه، بعدشم، هرچی بیشتر همدیگه رو ببینیم بدتره
این حرفا رو میزدم ولی دلم حرفای سعیده رو تایید میکرد
فکر دیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود
تو دلم از خدا میخواستم راهی نشونم بده، خدایا شاید سعیده درست میگه
اگر رفتن به صلاحم نیست خودت جلوم رو بگیر، خودت مانعی سر راهم قرار بده
بعد با خودم گفتم وقتی همه چیز جوره برای دیدنش پس باید رفت
انقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم
برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خونه بیاد و بعد از رفتنش، خودم رو به سر خیابان رسوندم
چند دقیقه کنار خیابون ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دور نمایان شد.
از عرض خیابون کمی جلو رفتم که بتونم مسیرم رو به راننده تاکسی بگم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمیدونم از کجا پیداش شدو مثل یک روح سرگردون با سرعت از جلوم رد شدو با برخورد به من تعادلش رو از دست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم
صدای نالهام بلند شد. به خاطر برخورد با آسفالت دستام خراش سطحی برداشتن و تمام چادرو لباسام خاکی شدن. قدرت بلند شدن نداشتم به هر زحمتی بود خودم رو به جدول کنار خیابون رسوندم و همونجا نشستم. سرم درد میکرد
موتور سوار که پسر جوونی بود به طرفم اومدو با رنگ پریده و دست پاچه پرسید:
_خانم حالتون خوبه؟
صورتم رو مچاله کردم و گفتم:
_نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه
به طرف پام خم شد و گفت:
_کفشتون رو در بیارید تا ببینم
با اخم گفتم:
_شما ببینید؟ مگه دکترید؟
از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت:
_صبر کنید من موتورم رو گوشهای بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر آخه چرا پریدید وسط خیابون؟
همونطور که گوشی موبایلم رو در میآوردم گفتم:
_زنگ میزنم کسی بیاد ببره
به سعیده زنگ زدم و توضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخای در اومدهاش رو از پشت گوشی هم میتونستم حس کنم
با صدای تقریبا بلندی گفت:
_من که تو رو جلو خونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟
_نالهای کردم و گفتم:
_الان وقت این حرفاست؟
_چند دقیقهی دیگه اونجام
بلافاصله بعد از گفتن این جمله گوشی رو قطع کرد
موتور سوار در حال وارسی کردن موتورش گفت:
_حالا خانم واقعا چرا یهو اومدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو میرفتم
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_میخواستم ماشین بگیرم
سرش رو تکان دادو گفت:
_کسی که میخواد بیاد ماشین داره؟
_بله
زود کارت ملیش رو مقابلم گرفت و گفت:
_لطفا شمارم رو هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید
شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هرچی هزینهی بیمارستان بشه خودم پرداخت میکنم
شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام
کارت رو پس زدم و گفتم:
_ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم مقصر بودم. من شکایتی از شما ندارم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و دوم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید مهدی زاهد لویی
' التـماس دعـا