18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#منتشر_کنید
♨️لیلا کریمی خواهر علی کریمی میگوید: ۱۷ ماه است که در زندان زنان استان تهران دوران محکومیت را سپری میکند‼️
🔺یعنی پیش از فوت مهسا امینی، یعنی پیش از وقایع پاییز سال گذشته، یعنی در بهار و تابستان سال گذشته علی کریمی به همین دلیل با تعجیل همه دارایی های خود را در ایران(خانه، زمین، ملک) می فروشد و به امارات میرود. هنوز اواخر شهریور ۱۴۰۱ فرا نرسیده تا علی کریمی انقلابی شود! یعنی او خواهر خودش را روانه زندان کرد اما بفکر خواهران دیگران بود تا آزاد شوند!
⁉️ سوال: چرا در همان پاییز سال گذشته از این کلاهبرداری برادر از خواهر رونمایی نشد تا هزاران نفر فریب علی کریمی را نخورند؟🤔
•@patogh_targoll•ترگل
اَبَر منافق فقط خودت
که با فریاد زن زندگی آزادی
گوش همه رو کر کردی
اونوقت خواهر بیگناهت رو
با بدهی چند صد میلیاردی
فرستادی زندان ؛
برای خواهرم، خواهرت،خواهرامون!
خوشبختانه #شرف_خریدنی_نیست
و اصلا اصل نفاق یعنی:
اسمت عــــلی باشه
ذاتت معاویه...
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
🌱از دل ظلمت برآوردی علوم
◽️علت شهرت امام به باقرالعلوم چه بود؟ مگر بقیۀ ائمه دانش را نمیشکافتند؟ گمان و تصور بنده این است که: امام باقر، باقرالعلم است زیرا حقایق و مفاهیم اسلامی را که در قشری از دروغ و فریب و ریا و تحریف پیچیده شده بود میشکافد و آن لبّ و مغز را در کام مشتاقان حقیقت میاندازد.
برداشتی از کتاب #همرزمان_حسین حضرتآیتاللهخامنهای | بهمن ۱۳۵۱
#امام_باقر_علیهالسلام
شهادت امام محمد باقر (علیه السّلام) تسلیت
💠 @monji_yaran
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو به کسانی که به آینده انقلاب شک دارند نشون بدید ☝️🏼
🌱روایت حجت الاسلام عالی از امام باقر علیهالسلام در مورد انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به ظهور امام زمان (عج الله)
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج_بِحقِّ_زِینَب 🤲🏼
#نشر_صدقه_جاریه
🌱 یار منجی باش 👇🏼
💠 @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز هفدهم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید علی خلیلی
' التـماس دعـا
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 من در موضوع زن، حمله دارم❗️
📌رمزگشایی از علت اصلی هجوم رسانههای دشمن به موضوع زن و حجاب
💯ضربهی #زن_ایرانی به تمدن غربی
🎙 بهروایت رهبر معظم انقلاب
#انتشار_با_شما
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت49
نبود آرش تو دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با اینکه وقتی بود نه بهش توجه میکردم و نه نگاهش میکردم ولی انگار دلم گرم میشد، که البته میدونستم نباید اینطور باشم.
وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش رو دیدم و چه حرف هایی بینمون ردو بدل شده.
اخمی کردو گفت:
– باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هواییتر میشه و سختتره.
میدونستم درست میگه، ولی امان از این دلم.
آهی کشیدم.
– احساس کردم بیمعرفتیِ اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم.
سوگند نچ نچی کردو گفت:
–خیلی اذیت میشیا.
ــ آره، خیلی.
بعد از دانشگاه سوار مترو شدم. خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مونده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی اون سمت خیابون بچه به بغل تو ماشین نشسته.
چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو اومد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجهش شرمنده میشدم. راه رفتنش خیلی بهتر شده بود.
ریحانه با دیدن من خندیدو ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم از لپش گرفتم و قربون صدقهاش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمون میکرد، امروز خوش تیپتر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده. ولی موهای ریحانه رو ناشیانه خرگوشی بسته بود.
از نگاه من متوجه شدو گفت:
–هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.
نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه رو به سختی درست کردم. از بس تکان میخورد.
آقای معصومی دستش رو دراز کردو از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم دادو گفت:
–یکم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم.
از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که انقدر حواسش هست، از طرفی نمیخواستم روزه بودنم رو متوجه بشه.
همون جور به نایلونی که توی دستم مونده بود خیره بودم و فکر میکردم چی بگم که دروغ هم نباشه.
–چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.
ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟
ــ هر جور راحتید.
یک کلوچه از نایلون درآوردم و گفتم:
–برای ریحانه بازش کنم؟
خندهای کردو گفت:
– واقعا مثل مامانا میمونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.
از حرفش کمی خجالت کشیدم.
کلوچه رو دوباره داخل نایلون انداختم و نگاهی به ریحانه کردم، راست میگفت چشمهاش بیحال بودن، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابه. پدرش دوباره دستش رو دراز کردو شیشه شیرش رو از ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چندتا مک نزده بود که خوابش برد.
وقتی رسیدیم به مغازههایی که پر بود از لباسهای رنگ و وارنگ و زیبای بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رو بهم چسبوند.
دلم براش میسوخت واقعا برای بچه هیچکس نمیتونه جای مادرش رو بگیره. خودم درد یتیمی رو چشیده بودم و میدونستم خیلی دردناکه، با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمون میداد. حالا نبود مادر واسه برای یک درختر فقط خدا میدونه که چقدر سختتره.
با این افکار بغض گلوم رو فشرد، صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد.
–ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید.
بچه رو که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش رو حس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه رو از صندق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه رو داخلش گذاشت و راه افتادیم.
بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زرد و مشکی دیدم که خوشم اومد، یقهاش از این پشت گردنیها بودو از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود.
خیره بهش لبخندی زدم و پرسیدم: –قشنگه؟
با دقت نگاهش کردو گفت:
–خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه.
با تعجب گفتم:
–ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.
ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس میخواد بیاد خیابون. آدمهای مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که.
وقتی سکوت من رو دید گفت:
– میخواید بخریم؟ فوقش تو خونه میپوشه یا زیرش یه بلوز تنش میکنیم.
از افکارم بیرون اومدم و گفتم:
– نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر میکردم، راست میگید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
خندیدو گفت:
–خب طبیعیه، چون بچهایی نداشتید، یا همسری ندارید که بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشن، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه.
دوباره از حرفهاش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت50
بالاخره با دیدن لباس صورتی و سفیدی که پشتش پاپیون صورتی داشت و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پرو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمیخواست در بیاره، با پادرمیونی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس رو خریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت رو هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر صورتی. بعدش چند دست هم لباس خونگی و چند جفت جوراب و کش سر هم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
–یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح روش پر بود از گلهای صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه رو داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش رو هم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.
لباسهای ریحانه رو دوباره از نایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشون کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
–ذوق شما بیشتر از ریحانهاس.
خندهای کردم و گفتم:
–لباس بچهها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونهاش.
آهی کشیدو گفت:
– دخترها فرشتههای روی زمین هستن.
حرفش منو یاد حرف مامان انداخت، "مامان میگه دخترها فرشتههای بیبالی هستن که پدر و مادر باتربیت درست بهشون بال میدن." بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونید خونه، من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم رو بریدو گفت:
– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش رو بریدم.
– دستتون درد نکنه، مامان گفته زود برگردم.
از چهرهاش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
–پس حداقل سر راه یه آب میوهای چیزی بخوریم.
مکثی کردمو گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
–رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو با اخم گفت:
– نکنه روزهاید؟
وقتی سکوتم رو دید، ماشین رو کنار خیابون کشیدو ترمز کردو با تعجب نگام کردو گفت:
–خدای من! شما روزه بودیدو من انقدر اذیتتون کردم؟
سرش رو گذاشت روی فرمون و ناله کرد:
–خدا من رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه میخواستم تو خونه باشم اذیت میشدم ولی اومدم بیرون اصلا نفهمیدم چطوری گذشت.
سرش رو از روی فرمون بلند کردو گفت:
– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمیبخشم که انقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
–آخه مامانم...
حرفم رو بریدو گفت:
– خودم بهشون زنگ میزنم و توضیح میدم.
نگاش کردم و گفتم:
–آخه نمیخوام مامانم بدونه روزهام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. انقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
اونقدر مهربون نگام میکرد که دیگه طاقت نیاوردم و نگاهم رو سُر دادم روی نایلون خوراکیها که بین صندلیهامون قرار داشت.
–باشه هرچی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمیخواید مامانتون بفهمه که روزهاید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه." نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحتترم.
چند دقیقهای به سکوت گذشت، تا اینکه صدای گریهی ریحانه سکوت رو شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین رو راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بودو آتیش میسوزوند. از گیره روسریم خوشش اومده بودو مدام میکشیدش و بازی میکرد. انقدر این گیرهی بدبخت رو عاصی کردکه باز شد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسریم رو گرفتم که باز نشه، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن به روسریم سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد ماشین رو نگه داشتو گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون اینکه نگام کنه بچه رو گرفت و خودش رو مشغول بازی باهاش نشون داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیرهی قبلی جلب توجه نکنه و روسریم رو بستم و گفتم:
– بدینش به من.
همونطور که ریحانه رو دستم میداد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده
ــ خواهش میکنم، بچهاس دیگه.
تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت رو میشکست.
ترمز کردو بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید؟
بعد سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبهی کادو پیچ شدهای رو آوردو گفت:
– این مال شماست، هم برای قدردانی هم عیدی.
با تعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدردانی داشته باشه، نمیتونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانهاس بچه ناراحت میشهها.
بوسهای به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمندهام کردید، ممنونم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل