eitaa logo
پاتوقِ فرشته ها .🕊 .
1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
3 فایل
. ﷽ - __ * 🤍 رسانہ‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ فرهنگۍاجتماعی پاتوقِ فرشته ها شهرستان بیجار ؛ ‌‌. • - ‌‌• این‌‌جا ناشناس بِحرفید https://6w9.ir/Harf_8602033 ارتباط با مدیر: انتقادات . پیشنهادات . نظرات :
مشاهده در ایتا
دانلود
خانوووووووم....شــماره بدم؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟ این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید. بیچــاره اصـلا" اهل این حرف‌ها نبود. این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده‌ی نزدیک دانشگاه رفت، شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی. دخترک وارد حیاط امامزاده شد، خسته، انگار فقط آمده بود گریه کند. دردش گفتنی نبود. رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد، وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار. خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود، با صدای زنی بیدار شد. خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی مردم می‌خوان زیارت کنن. دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند. به سرعت از آنجا خارج شد و وارد شــــهر شد، امــــا، اما انگار چیزی شده بود، دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد. انگار محترم شده بود، نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد! احساس امنیت کرد، با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می کند!، اما اینطور نبود. یک لحظه به خود آمد، دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته ... . نوشته شده توسط ماهر نیسی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻🍃 🖤 🍃 ⇨ @patoghe_fereshteha پاتوق فرشته ها
🍃 🍂 ✍روزی حکیمی مردی را دید که خیلی ناراحت و بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. ✨ : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. 🌷حکیم پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد? آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ 🔹مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود. 🍂: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. 💐حکیم گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟ 🍁بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد. ✍پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر. ▫️بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻🍃 🖤 🍃 ⇨ @patoghe_fereshteha پاتوق فرشته ها
خانمی بدحجاب، جلوی یکی از علما رو گرفت و از ایشون سوال کرد: اگه یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر می‌رسه؟! چرا اینقده شماها گیر می‌دین؟ عالم جواب داد: اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر می‌رسه؟ قطعا خیـر. ایـن تـار مـو، حتـی مـزه و طعـم غـذا رو هـم تغییـر نمی‌ده، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه، از چشمشون می‌افته. حالا بذار یه داستان قشنگِ تاریخی هم برات بگم👇 عالم گفت: روزی یکــی از یــاران امــام صادق علیه‌السلام خدمــت ایشــان رســید و گفــت: در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا می‌شود آن روغــن را خــورد؟ امــام صــادق علیه‌السلام فرمودنــد: نمی‌توانی آن را بخـوری. مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغن‌های گـران قیمـت بگـذرم! امـام صــادق علیه‌السلام فرمودنـد: آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچک اسـت، موش نیست. ایـن دین است کـه در نظـر تو کوچک است. حالا خانم بزرگوار: وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید، متوجـه می‌شیم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود، اهمیتـی نداشـته باشـه، امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت. با این نگاه، بیرون آمدن یـک تـار مـو، جلوی نامحـرم هـم مهـم می‌شود. 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha 🍂⃟💕❫
می‌گویند سال‌ها پیش در جزیره‌ای آهوهای زیادی زندگی می‌کردند. خوراک فراوان و نبود هیچ خطری، باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد. برای حل این مساله، تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگ‌ها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت. 🔘 ناملایمات، مشکلات و سختی‌ها هم گرگ‌های زندگی ما هستند که ما را قوی‌تر می‌کنند و باعث می‌شوند پخته‌تر شویم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد. کفاش با نگاهی می‌گوید: این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک ده تومان و خرج کفش می‌شود سی تومان. مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود. کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ... اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد. از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد... او میان نفع شخصی و اخلاق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف نیست. اگر  کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده است. دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش‌های دو دل. ➺ 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🚨 معجزۀ تشویق کردن  در نیمه‌های سال تحصیلی، معلم کلاس به مدت یک ماه، به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلمی جدید موقتاً به جای او آمد. پس شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش‌آموز، شروع به پرسش در مورد درس کرد. وقتی نوبت به یکی از دانش‌آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد، بقیه دانش‌آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می‌کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش‌آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش‌آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست، همان‌طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ‌کس در مورد این موضوع صحبت نکند.  در روز دوم، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هرکس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.  هیچ‌کدام از دانش‌آموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند، همان دانش‌آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه‌ها بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند، مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.  در طول این یک ماه، معلّم جدید، هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می‌داد. کم‌کم نگاه هم‌کلاسی‌ها نسبت به آن دانش‌آموز تغییر کرد، دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد. آن دانش‌آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " می‌نامید، نیست.   به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش‌آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. دیگر نمی‌خواست مانند گذشته، موجودی بی‌اهمّیّت باشد، آن سال با معدّلی خوب قبول شد، به کلاس‌های بالاتر رفت، در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.  مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است؛ او کسی نیست جز "دکتر علی ملک حسینی ". 🪴 پ.ن: این بحثِ بسیار مهمی است که والدین بشدت باید نسبت به آن توجه ویژه کنند. برخی والدین با سرزنش کردن بی‌جا، با بزرگ‌نمایی کردن نقص فرزندشون، کاری می‌کنند که او احساس حقارت و بی‌ثمر بودن می‌کند. نتیجه این می‌شود که استعدادهای فرزندشون را نابود می‌کنند و در آینده انسان موفقی نمی‌شود و همچنین این مدل بچه‌ها که زیاد و بی‌جا تحقیر شدن، بیشتر از بقیه، در معرض انجام گناهان مختلف (گناهان جنسی، موادّمخدر، دزدی، قتل و...) هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🧠 | 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک نقاشی زیبا از او بکشند. اما هیچ‌کدام نتوانستند. آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟ چنین برداشت‌هایی از دیگران داشته باشیم که پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان باشد. پ.ن: اهل فکر شدن به انسان چنین قوتی می‌دهد که توانایی دیدن نقاط قوت دیگران را داشته باشد و نقص‌هایشان را مخفی کند. ┄┅┅┅┅❁🦋❁┅┅┅┅┄ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🚨 ترس‌های غیر واقعی روزى زنبور و مار با هم بحث‌شان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر من می‌میرند؛ نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود، نزدیک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. چند روز بعد که چوپان دوباره مشغول استراحت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و دارویی هم استفاده نکرد. چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! 🔘 خیلى از بیمارى‌ها و مشکلات این‌چنین هستند که انسان‌ آنها را در ذهن خود بال و پر می‌دهد و آسیب میبیند و یا مثلا فلان کار در ذهنش، بسیار بزرگ جلوه پیدا می‌کند، لذا ترس از اقدام به عمل کردن آن را دارد. 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🚨 زندگی دیگران را نابود نکنیم. 🔘 جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار می‌کنی؟ پیش فلانی. ماهانه چند می‌گیری؟ ۴ میلیون تومان همه‌ش همین؟ ۴میلیون؟ چطوری زنده‌ای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی‌دونه، خیلی کمه! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است. 🔘 زنی بچه‌ای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید؟ هیچی! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری؟! بمب را انداخت و رفت. ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و... کار به دعوا کشید و تمام. 🔘 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید: پسرت چرا بهت سر نمی‌زند؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند. 👈 این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال‌ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛ چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ یه النگو نداری بندازی دستت؟ چه‌طور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ چه‌طوری فلانی را تحمل می‌کنی؟ چطور اجازه می‌دهی؟ 📌 ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و...، باشد، اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم! 📌 شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور، وارد خانهٔ مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشيم. 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha 🍂⃟💕❫
🚨 پرنده‌‌های زندگی‌ات را آزاد کن! ‌‌‌‌‌‌‌ پسربچه‌ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود، حتی شب‌ها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار می‌كشیدند. هر وقت پسرک از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌کردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد. پسرک با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت: خسته‌ام و خوابم مياد. برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌کنم. پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت. حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. 🚨 اين حكايت همه ماست. تنها فرق ما، در نوع پرنده‌ای است كه به آن دلبسته‌ایم. پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرک و عنوان آكادمیک و... است. شيطان و نفس، هركسی را به چيزی وابسته‌ کرده‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نکنند. 🧠 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha 🍂⃟💕❫
روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمی‌کنم؟! دیگر امیدی ندارم، می‌خواهم خودکشی کنم! ناگهان خدا جوابم را داد و گفت: آیا درخت بامبو و سرخس را دیده‌ای؟ گفتم: بله دیده‌ام. خدا گفت: موقعی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آن‌ها مراقبت کردم... خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت، اما بامبو رشد نکرد...، من از او قطع امید نکردم! 🌳 در دومین سال، سرخس بیشتر رشد کرد، اما از رشد بامبو خبری نبود. در سال‌های سوم و چهارم باز هم بامبو رشد نکرد. 🎋 در سال پنجم، جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت. 🚨 آری، در این مدت بامبو داشت ریشه‌هایش را قوی می‌کرد! آیا می‌دانی در تمامی این سال‌ها که تو درگیر مبارزه با سختی‌ها و مشکلات بودی، در حقیقت ریشه‌هایت را مستحکم می‌ساختی؟؟ زمان تو نیز فردا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد. ناامید نشو! 🧠 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha 🍂⃟💕❫
روزی خانمی مسیحی،دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورده بود؛زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش نا امید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند. زن با دختر فلج خود، نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه علیها‌السلام دنبال منزل می‌گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشک دمشقی، مراجعه نماید. روز عاشورا فرا میرسد و او می‌بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه علیها‌السلام در آنجاست، می‌روند. از مردم شام می‌پرسد: اینجا چه خبره؟می‌گویند: اینجا حرم دختر امام حسین علیه‌السلام است. او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می‌بندد و به حرم حضرت می‌رود و به حضرت متوسل می‌شود و گریه می‌کند تا به حدی که غش نموده و بی‌هوش برزمین می‌افتد. در آن حال کسی به او می‌گوید: بلند شو و به منزل برو؛ چون دخترت تنها است و خداوند او را شفاده داده است. زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می‌کند، وقتی که به خانه می‌رسد، درب منزل را می‌زند. ناگهان با کمال تعجب می‌بیند که دخترش درب را باز می‌کند!  مادر جویای وضع دخترش می‌شود و احوال او را می‌پرسد: دختر در جواب مادر می‌گوید: وقتی شما رفتید، دختری به نام رقیه، وارد اتاق شده و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم، من گفتم: نمی‌توانم؛ چون فلج شده‌ام. آن دختر گفت: بگو بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تا بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می‌کرد که شما درب را زدید. آن دختر به من گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین مسلمان شد. به نقل از سحاب رحمت۷۷۷ 🍂⃟💕❫
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود، لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه، عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند، و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. 🚨 عده‌ای از مردم کار اشتباهی همچون سخن‌چینی انجام دهند، اما فکر می‌کنند کار خیلی بدی نکرده‌اند، اما با همان چند کلمه چنین مشکلاتی را به وجود می‌آورند: آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کینه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. و بعدا کسی که اینکار را کرده، فکر می‌کند کاری نکرده، بلکه فقط میخ را تکان داده! 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha 🍂⃟💕❫
🔘 ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟ ﺩﻭﻣﯽ: ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ، ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟ ﺍﻭﻟﯽ: ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ، ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ، ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ. 🔘 از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند. ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ،ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎبش را ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ. 🚨 پ.ن: باطن زندگی خودتان را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید. 🧠 | 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha 🍂⃟💕❫
🚨 ارزش و جایگاه نیّت لشکر علی علیه‌السلام در جنگ جمل پیروز شد و جنگ خاتمه یافت. یکی از اصحاب حضرت که در جنگ شرکت داشت، گفت: دوست داشتم برادرم در این جا بود و می‌دید چگونه خداوند شما را بر دشمن پیروز نمود. او نیز خوشحال می‌شد و به اجر و پاداش می‌رسید. امام علی علیه‌السلام فرمود: آیا قلب و فکر برادرت با ما بود؟ گفت: آری امام علی علیه‌السلام فرمود: بنابراین او نیز در این جنگ همراه ما بوده است. نه تنها او، بلکه آنها که در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند، و بعد از این به دنیا می‌آیند، اگر در این نبرد با ما هم فکر و هم عقیده باشند، همگی با ما هستند و دین به وسیله آنان نیرو می گیرد. 🚨 نکته: هر کس به کارهای خوب دیگران راضی باشد، در پاداش آن شریک است و هر کس به گناهان دیگران راضی باشد، در گناه آن شریک است. گاهی اوقات شنیده می‌شود برخی می‌گویند مردم فلسطین و لبنان حقّشونه کشته بشن! این افراد در نامۀ اعمالشان گناه آدمکشی نوشته خواهد شد و در گناه ظالمین شریک خواهند بود. 📚به‌نقل از داستانهای‌بحارالانوار، ج۴، ص۳۹ 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم. سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم… پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟ ┄┅┅┅┅❁🦋❁┅┅┅┅┄ 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•🍃
یکی از علمای بزرگ را خوابش را دیدند. دیدند وضعش بد است. گفتند: چرا؟ گفت که الحمدلله از نظر جا و مکان و مونس و باغ، «وَ جَنَّاتٌ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» دارم و خیلی عالی است، امّا صبح به صبح یک عقرب می‌آید یک نیش به پای من می‌زند و می‌رود. من باید بسوزم و بسازم تا دو دفعه سروکله‌اش پیدا بشود. گفتند برای چه؟ گفت که یک زخم زبان به یک نفر زدم، باید توبه می‌کردم، باید پشیمان می‌شدم، باید این عقرب را می‌کشتم، نکشتم و این عقرب شد و باید برویم به قیامت تا به‌واسطۀ شفاعت کشته شود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی چرا حرفی زنیم که دلی رنجانده شه؟ چرا فکر را قوی نکنیم که بعدش مرتکب دهها گناه مختلف شویم؟ 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha ♥️⃟❁
💠 👈نصایح راهگشای یک پدر : ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ! 1 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ! 2 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ! 3 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ! ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭ ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ...ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘﺵ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: " ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ "! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ ... ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ ... " ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ به یاﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭﻓﺘﻨﯽ "!. 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🚨 در ژاپن مردِ میلیونری برای دردِ چشمش، درمانی پیدا نمی‌کرد. بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت. راهب به او پیشنهاد کرد، به غیر از رنگ سبز، به رنگ دیگری نگاه نکند. وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباس‌هایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر، راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانی که راهب به محضر ميليونر می‌رسد، جویای حال وی می‌شود. مرد میلیونر می‌گوید: خوب شدم، ولی این گران‌ترین مداوایی بود که تا به حال داشته‌ام. راهب با تعجب گفت: اتفاقا این ارزان‌ترین نسخه‌ای بود که تجویز کرده‌ام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه می‌كرديد. برای درمان دردهايت، نمی‌توانی دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر نگرشت می‌توانی دنیا را به کام خود دربیاوری. 🚨 تغییر دنیا کار هرکسی نیست، اما تغییر نگرش، ارزان‌ترین و مؤثرترین راه است | عضو شوید👇 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
ماجرای پای الاغ وچاله یکی ازعلمای معاصر بنام شیخ غلامرضا یزدی همان بزرگمردی که در فلکه ورودی به یزد تصویرش بر بنری بزرگ نصب شده؛ داستان جالبی دارد. مرحوم شیخ غلامرضا یزدی به مجالس زیادی برای روضه خونی دعوت میشد! ایشون هم اون زمان تنها مرکبش الاغی بود که باهاش به مجالس مختلف میرفت! یه روزکه ایشون به یه مجلس روضه خونی تو یک خونه در انتهای یه کوچه دعوت شده بود؛ سوار بر مرکب وارد کوچه شد، در میانه کوچه پای الاغ به چاله ای فرو رفت و یه مقدار کم آسیب دید، شیخ از الاغ پیاده شد، الاغ را تیمار کرد، به انتهای کوچه برد و افسارش را جلوی درب مجلس روضه بست، رفت داخل، منبر وعظ و روضه را به اتمام رسوند وسوار بر مرکب برگشت ؛ یکسال گذشت ؛ مجددا شیخ به همون مجلس روضه دعوت شد، شیخ بزرگوار سوار بر مرکب به طرف مجلس روضه به راه افتاد! در بین راه الاغ باشور و نشاطی وصف ناشدنی حرکت میکرد تا پس از رسیدن به مقصد با پیمانه ای جو پذیرایی شود! مرحوم شیخ ، الاغ را به مسیر منتهی به کوچه چاله دار هدایت کرد! همینکه الاغ به سر کوچه سال قبل رسید ایستاد داخل کوچه نرفت؛ هر چقدر شیخ افسار الاغ را کشید هیچ افاقه نکرد! الاغ چون کوهی برجای خود ایستاد! در این هنگام شیخ در کنار کوچه زانو زد و شروع به گریه کرد! اطرافیان شیخ را دلداری دادند که شیخ؛ اتفاقی نیفتاده! ما الاغت رانگه می داریم! برو روضه ات را بخوان! شیخ فرمود: از نگهداری الاغم که ناراحت نیستم! ناراحتی من بخاطر خودم هست که اندازه این الاغ عبرت نمیگیرم! یکبار سال گذشته پای این الاغ توی این کوچه به چاله رفته؛ دیگه حاضر نیست قدم به این کوچه بگذاره؛ درحالی که از نظر ما الاغ هست و هیچ نمیفهمه! اما ما انسانها یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم؛ باز هم عبرت نمیگیریم ♥️⃟❁•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
یکی از علمای بزرگ را خوابش را دیدند. دیدند وضعش بد است. گفتند: چرا؟ گفت که الحمدلله از نظر جا و مکان و مونس و باغ، «وَ جَنَّاتٌ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» دارم و خیلی عالی است، امّا صبح به صبح یک عقرب می‌آید یک نیش به پای من می‌زند و می‌رود. من باید بسوزم و بسازم تا دو دفعه سروکله‌اش پیدا بشود. گفتند برای چه؟ گفت که یک زخم زبان به یک نفر زدم، باید توبه می‌کردم، باید پشیمان می‌شدم، باید این عقرب را می‌کشتم، نکشتم و این عقرب شد و باید برویم به قیامت تا به‌واسطۀ شفاعت کشته شود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی چرا حرفی زنیم که دلی رنجانده شه؟ چرا فکر را قوی نکنیم که بعدش مرتکب دهها گناه مختلف شویم؟ ♥️⃟❁•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
💫 🦋 راز موفقیت 🍃 گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم.! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟!! لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." 🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃 🍃🌸JOiN👇🏼 •••❥ @patoghe_fereshteha 🦋
🌏 عابد بنی اسراییل وریاکاری عابدی در بنی اسرائیل پس از سالیان دراز عبادت و بندگی ازخداوند درخواست کرد که مقامش را به وی نشان دهد. در خواب به او الهام شد که تو در نزد خدا هیچ عملی نداری زیرا هرگاه عملی را که انجام میدادی آن را به مردم اِعلان می‌کردی و جزای چنین اعمالی همان خشنودی تو از ابراز آن است [۳] . [۳]: بحار الأنوار، ج۱۸، ص۵۲۳. 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🌏 حکایت حضرت عیسی (ع) و مرد حریص روزی، حضرت عیسی (ع) به همراه مردی در سفری سیاحتی بودند. پس از طی مسافتی، گرسنگی بر ایشان چیره شد. به دهکده‌ای رسیدند و حضرت عیسی (ع) از آن مرد خواست که نانی تهیه کند. خود به نماز ایستاد. مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد. چون نماز حضرت عیسی (ع) به درازا کشید، مرد یک گرده از نان‌ها را خورد. حضرت عیسی (ع) پس از پایان نماز بازگشت و پرسید: "گرده سوم چه شد؟" مرد پاسخ داد: "دو گرده بیشتر نبود." آن‌ها ادامه مسیر دادند تا به گروهی از آهوها برخوردند. حضرت عیسی (ع) یکی از آهوها را پیش خواند و آن را ذبح کردند و خوردند. سپس حضرت عیسی (ع) فرمود: "قم باذن الله" و آهو به اجازه خداوند زنده شد و حرکت کرد. مرد از این معجزه شگفت‌زده شد و گفت: "سبحان الله." حضرت عیسی (ع) دوباره پرسید: "سوگند به آن کسی که این نشانه قدرت را به تو نشان داد، بگو نان سوم چه شد؟" مرد باز هم جواب داد: "دو گرده بیشتر نبود." باز به راه خود ادامه دادند تا به دهکده بزرگی رسیدند که سه خشت طلا در آنجا افتاده بود. مرد همراه حضرت عیسی (ع) با خوشحالی گفت: "این‌جا ثروت زیادی است." حضرت عیسی (ع) فرمود: "آری، یک خشت از آنِ تو، یکی از آنِ من، و خشت سوم برای کسی است که نان سوم را برداشته است." مرد حریص اعتراف کرد: "من نان سوم را خوردم." حضرت عیسی (ع) از او جدا شد و گفت: "همه سه خشت از آنِ تو باشد." مرد کنار خشت‌ها نشست و به فکر بردن آن‌ها افتاد. در این حال، سه نفر عبور می‌کردند و او را با خشت‌های طلا دیدند. او را کشتند و طلاها را برداشتند. گرسنگی بر آنان چیره شد و قرار گذاشتند که یکی از آن‌ها به دهکده مجاور برود و نان بیاورد. شخصی که برای نان رفت، با خود اندیشید که نان‌ها را مسموم کند تا آن دو نفر پس از خوردن بمیرند. دو نفر دیگر نیز هم‌پیمان شدند که پس از بازگشت رفیقشان، او را بکشند. هنگامی که نان آمد، آن دو نفر رفیقشان را کشتند و سپس با خیال آسوده نان‌ها را خوردند. چیزی نگذشت که آن‌ها نیز به دلیل مسمومیت نان‌ها مردند. حضرت عیسی (ع) در بازگشت، چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده یافت و فرمود: "هکذا تفعل الدنیا بأهلها؛ این است رفتار دنیا با دوستداران خود." [۱]: انوار نعمانیه، ص۳۵۳ 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
() دانشجوی دختری صورتی زشت داشت. دندان‌هايی نامتناسب با گونه‌هايش، موهای کم‌پشت و رنگ چهره‌ای تيره. روز اولی که به دانشگاه آمد، هيچ دختری حاضر نبود کنار او بنشيند. نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول، مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد: ميدونی زشت‌ترين دختر اين کلاسی؟ يک دفعه کلاس از خنده ترکيد، بعضی‌ها هم اغراق آميزتر می‌خنديدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله‌ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه‌ای در ميان همه و از جمله من (یه آقا پسر) پيدا کند: اما بر عکس من، تو بسيار زيبا و جذاب هستی. او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان‌ترين فردی است که می‌توان به او اعتماد کرد. کار به جايی رسيد که برای اردوی آخر هفته، همه می‌خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به يکی می‌گفت چشم عسلی و به يکی ابرو کمانی و... . به يکی از دبيران، لقب خوش‌اخلاق‌ترين معلم دنيا و به مستخدم دانشگاه هم محبوب‌ترين ياور دانشجویان را داده بود. آری ويژگی برجسته او در تعريف و تمجيدهايش از ديگران بود که واقعاً به حرف‌هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه‌های مثبت فرد اشاره می‌کرد؛ مثلاً به خواهرم می‌گفت: بهترين آشپز دنيا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه اين را فهميده بود. سال‌ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود، به ديدنش رفتم، بدون توجه به صورت ظاهری‌اش احساس کردم شديداً به او علاقه‌مندم. پنج سال پيش وقتي برای خواستگاری‌اش رفتم، دليل علاقه‌ام را جذابيت سحرآميزش می‌دانستم و او با همان سادگی و وقار هميشگی‌اش گفت: برای ديدن جذابيت يک چيز، بايد قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم. دخترم بسيار زيباست و همه از زيبایی صورتش در حيرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبایی دخترمان در چيست؟ همسرم جواب داد: من زيبایی چهره دخترم را مديون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نيمی از دارايی خانواده را به ما بخشيد. 🚨پ.ن: این داستان چند نکته تربیتی دارد که به برخی از آن‌ها اشاره‌ای می‌کنم: ۱. دختر دانشجو با اینکه صورت زشتی داشته، ولی خودخوری و خودتحقیر نبوده، احساس حقارت و ذلّت نفس نداشته. چرا نداشته؟ چون خودشناسی بالایی داشته، به بیان دیگر، دارای قوی خدایی و ثابت بوده، چیزی که در امروزه، خیلی‌ها از داشتن هویت محروم هستن و یا دارن اما بسیار ضعیف (هرچقدر هویت قوی باشد، انسان یه جورایی در برابر گناهان واکسینیسیون می‌شود). ۲. والدین این دختر زشت، در تربیت دخترشان در سنین کودکی، با او برخورد محترمانه داشته‌اند، عزّت نفس او را لگدمال نکردند، او را بی‌جا تحقیر و سرزنش نکرده‌اند. 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋• ‌
🌹🌱 🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی روزی بهلول از راهی می‌گذشت. مردی را دید که غریب‌وار و سر به گریبان ناله می‌کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟ آن مرد گفت: من مردی غریب و سیاحت‌پیشه‌ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت: من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می‌کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر‌های خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می‌شود دارم، می‌خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدی بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را می‌آوری؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه‌ای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می‌نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده. شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال پاتوق فرشته ها 📚✍🏻 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🌹🌱 🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 بسم الله الرحمن الرحیم و (گروهى ديگر از منافقان) كسانى هستند كه مسجدى براى ضربه زدن به اسلام و براى ترويج كفر و تفرقه‌افكنى ميان مؤمنان و كمينگاهى براى (مساعدت) به دشمنان ديرينه‌ى خدا و پيامبرش ساختند، و همواره سوگند مى‌خورند كه جز خير، قصدى نداريم! (ولى) خداوند گواهى مى‌دهد كه آنان دروغگويانند. نکته ها❗️ آيه، به داستان مسجد ضرار اشاره دارد كه منافقان به بهانه‌ى افراد ناتوان و بيمار يا روزهاى بارانى، در برابر مسجد قُبا مسجدى ساختند كه در واقع پايگاه تجمّع خودشان بود، و از پيامبر در آستانه‌ى عزيمت به جنگ تبوك، خواستند آنجا نماز بخواند و افتتاح كند. بعد از مراجعت پيامبر صلى الله عليه و آله از تبوك، آيه نازل شد و نيّت شومشان را بر ملا كرد. پيامبر فرمان داد مسجد را آتش بزنند و ويران كنند و محلّ آن را زباله‌دان كنند. طبق بعضى روايات، ساختِ مسجد ضرار در مدينه، به دستور ابوعامر بود. وى كه پدر حنظله‌ى غسيل الملائكه است، از عابدان مسيحى بود و در قبيله‌ى خزرج نفوذ داشت. با هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و گسترش و نفوذ اسلام، او به مخالفت با پيامبر پرداخت و نقش منافقانه در جنگ احد داشت. سرانجام به مكّه گريخت و از آنجا به روم رفت و از پادشاه روم براى براندازى اسلام كمك خواست. شگفتا كه او رهبر منافقان بود و پسرش حنظله، عاشقِ اسلام و پيامبر و شهيد شد! «2» هنگام دعوت پيامبر براى نماز در مسجد ضرار، سه مسأله را مطرح كردند: عشق به نماز جماعت، عشق به ناتوانان و عشق به رهبر و نماز او. و هر سه منافقانه بود. منافقان همواره چنين بوده‌اند؛ در برابر موسى، سامرى توطئه مى‌كند، در برابر مسجد نبوى، مسجد اموى مى‌سازند و در برابر على عليه السلام قرآن بر نيزه مى‌كنند. همان گونه كه گوساله‌ى سامرى را سوزاندند، مسجد منافقان را نيز مى‌سوزانند تا درسى براى تاريخ باشد. در كوفه و شام نيز به خاطر پيروزى يزيد بر امام حسين عليه السلام مساجدى ساخته شد، كه امامان ما آنها را مساجد ملعونه ناميدند!. هرگونه ضررى در اسلام ممنوع است، «لا ضرر و لا ضرار فى الأسلام» «3» از جمله: الف: ضررهاى جانى. «لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ» «4» ب: ضرر به مردم. «لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ» «5» ج: ضرر به همسر. «لا تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ» «6» د: ضرر به فرزند. «لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها» «7» ه: ضرر به ورثه. «مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصى‌ بِها أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَارٍّ» «8» و: آموزشهاى مضرّ. «يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ» «1» ز: ضرر در معاملات وبدهكارى‌ها. «وَ لا يُضَارَّ كاتِبٌ وَ لا شَهِيدٌ» «2» ح: ضرر به مكتب و وحدت. «اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً» پیام ها 1- دشمن، از مسجد و مذهب، عليه مذهب سوء استفاده مى‌كند، ظاهر شعارها و القاب، فريبمان ندهد! «اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً» 2- توطئه‌گران مى‌خواهند حتّى از نمازِ پيامبر نيز به نفع خود سوء استفاده كنند. (با توجّه به شأن نزول) 3- مسجدسازى مهّم نيست، بايد انگيزه‌هاى بانيان و متولّيان خالص باشد. اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ ... 4- در اسلام، هرگونه ضرر، ممنوع است، گرچه تحت عنوانِ مسجد باشد. «اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً» 5- احترام و قداست مسجد، در شرايطى كه مورد سوءاستفاده دشمنان باشد، برداشته مى‌شود. (با توجّه به شأن نزول) 6- خداوند حامى پيامبر و دين خود مى‌باشد و از طريق وحى توطئه‌هاى منافقان را افشا مى‌كند. وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً ... 7- هر مسجدى كه عامل تفرقه ميان مسلمانان باشد، مسجد ضرار است. اتَّخَذُوا مَسْجِداً ... تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ‌ 8- منافقان در خدمت كفّارند. «إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ» 9- هنگام جنگ با دشمنان خارجى، از توطئه‌هاى دشمنان داخلى غافل نشويم. منافقان در آستانه‌ى جنگ تبوك از پيامبر مى‌خواستند تا رسماً پايگاه آنها را افتتاح كند، امّا پيامبر صلى الله عليه و آله، على عليه السلام را در مدينه بجاى خود گذاشت و پس ازبازگشت، مسجد ضرار را خراب كرد. 10- شكستن وحدت مسلمانان، همطراز كفر است. «كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ» 11- سوگند دروغ، شيوه‌ى منافقان است. «لَيَحْلِفُنَّ» 12- فريب ادّعاها و تبليغاتِ حقّ به جانب دشمن را نخوريم. «إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْنى‌» 13- دروغگويى خصلت كفّار و منافقان است. «إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ» ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال پاتوق فرشته ها 📚✍🏻 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🌹🌱 🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند... یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند حداقل در آسایش زندگی کند!   برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.   او همین‌که به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.   او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!   همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!   کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش همه وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.   روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!   این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. قبل از رسیدن واقعه براش غصه میخوریم و خودمان را عذاب میدهیم . خیلی‌ها بخاطر استرس و ترس و نگرانی نابود میشن نه از خود مشکلات یا بیماری... ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال پاتوق فرشته ها 📚✍🏻 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🌹🌱 🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 كودكی كه آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«مي‌گویند فردا شما مرا به زمین مي‌فرستید، اما من به این كوچكی و بدون هیچ كمكی چگونه مي‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یكی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد كرد.»اما كودك هنوز مطمئن نبود كه می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ كار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من كافی هستند.» خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز مي‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی كرد و شاد خواهی بود.» كودك ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟» خداوند او را نوازش كرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ‌ترین واژه‌هایی را كه ممكن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد كه چگونه صحبت كنی.» كودك با ناراحتی گفت: «وقتی مي‌خواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم؟» اما خدا وندبرای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را دركنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد مي‌دهد كه چگونه دعاكنی.» كودك سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام كه در زمین انسانهای بدی هم زندگی مي‌كنند. چه كسی از من محافظت خواهد كرد؟ » «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد كرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.» كودك با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل كه دیگر نمي‌توانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.» خدواند لبخند زد و گفت:‌ «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدكرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه دركنار تو خواهم بود.» در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده مي‌شد. كودك مي‌دانست كه باید به زودی سفرش را آغاز كند. او به آرامی یك سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.» خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد: 🤍«نام فرشته ‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را صدا کنی »🤍 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال پاتوق فرشته ها 📚✍🏻 🌸⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•
🚨 آنچه خدا به تو داده، مقدمهٔ خواسته‌ توست. شخصی از خدا دو چیز خواست: یک گل و یک پروانه. اما چیزی که به دست آورد، یک کاکتوس و یک کرم بود. غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار، گلی زیبا رویید و آن کرم تبدیل به پروانه‌ای زیبا شد 🚨 اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، به او اعتماد کنید. شاید آنچه خدا به شما داده، مقدمه خواسته‌ شما باشد. خارهای امروز گل‌های فردایند. 🌸⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•