#داستان_کوتاه_شبانه ☘1⃣☘
#پاتوق_فرشته_ها
☘❤️☺️
🕊یک مرد لاف زن، پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است.
دست به سبیل خود میکشید، تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من امّا...
شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای دروغگو، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند، الهی آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی، لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد.
ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند، شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این دروغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود، اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد.
پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید، و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد، آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی، من نتوانستم آن را ازگربه گیرم.
حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند.
"مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ. 🧐
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
🕊 گویند ملا مهر علی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت
و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردوییست بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
🕊 نقل است ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از وی حلالیت می طلبد.
یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق و بدون شایستگی است ...
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
🕊 روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبور کرد...
مرد نماز راشکست و گفت:
مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم
برای چه این رشته را بریدی...
مجنون گفت :
عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم
و تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی؟
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
🕊 چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو.
ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟
گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.
ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
🕊 عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی
چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟!
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
🕊 قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
به قول بزرگی: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
#داستان_کوتاه_شبانه
#پاتوقِ_فرشته_ها
«باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش « سارا» بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
سارا با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» …🙃
بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند.
سارا با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.»
مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند!
سارا گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف سارا به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
سارا جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند.
من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» 🙂
#داستان_کوتاه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها