پاتوقِ فرشته ها .🏴 .
چشمایِ تو از کل زندگیِ من قشنگتره ؛ یعنی چشات کل زندگی منه=)♥️
- #داستانك🪐🌱>>>
#یک.روایت.عاشقانه 🫀*
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،
نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین
شروع کرد به خواندن .
ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من
نگاه کرد و گفت : غزل تمام ،
نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من
و واژه ها سکونت کرد .
باز هم بھش نگاه نکردم!
اینبار پرسید : عاشقمۍ؟
سکوت کردم؛
گفت:
عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!
دوباره با لبخند پرسید :
عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه!
گفت : تو نه میگویی و پیداست
میگوید دلت آری ،
ك این سان دشمنی یعنۍ ك
خیلی دوستم داری :)!
زدم زیر خنده و روبروش نشستم
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم ك
وجودش چقدر آرامش بخشہ ..
بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم:
خداروشکر کہ هستۍ ♥️:)
روایت ِ : شھید عباس بابایی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️🌸
⇨ @patoghe_fereshteha
پاتوق فرشته ها
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂#یک داستــــان
#پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
در گذشته پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر
عمر میکرد او همیشه شادمانه آواز میخواند
کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید
نزد خانواده خویش باز میگشت
و اما در نزدیکی بساط کفاش
حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات
در دکان خویش چرت میزد
و شاگردانش برایش کار میکردند
کم کم از آوازه خوانیهای کفاش
خسته و کلافه شد
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت
و گفت: بیا این از درآمد همه عمر کار کردنت
هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن
و بگذار من هم کمی چرت بزنم
آواز خواندنت مرا کلافه کرده
کفاش شوکه شده بود، سر درگم و حیران
کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت
آن دو تا روزها متحیر بودند که
با آن پول چه کنند!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند
از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند
آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان
شده بود مواظبت از آن کیسه زر
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه زر را
برداشت و به نزد تاجر رفت
کیسه زر را به تاجر داد و گفت:
بیا سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
شاکر باشیم
🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•