🔴نتيجه تحقیر کردن...!
🔰شخصي در بني اسراييل فاسد بود به حدی که اورا از آنجا بیرون انداخته بودند.
✳️روزي آن شخص به راهي مي رفت به عابدي برخورد كرد كه دید كبوتري بر بالاي سر او پرواز مي كند و سايه بر او انداخته است .
🌟پيش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشينم اميد مي رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند.
🌹اين رو بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست.
❄️عابد وقتي او را ديد با خود گفت : من عابد اين ملت هستم و اين شخص فاسد است.
🔴 او بسيار مطرود و حقير و خوار است چگونه كنار من بنشيند؟! از او رو گردانيد و گفت : از نزد من برخيز و برو!
💚در همین حین خداوند به پيامبران آن زمان وحي فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گيرند ...
🌺 زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم و اعمال آن عابد را به خاطر خودبيني و تحقير آن شخص ،محو كردم...
📕شنيدنيهاي تاريخ ص 373 - محجه البيضاء 6 / 239
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تفاوت فاحش مغز مرد و زن از نگاه جنسی
❓آیا گفتگو و رابطه دوستانه خنثی میان زن و مرد نامحرم، ممکن است؟
🔹از لحاظ نوروسایکولوژی و یافته های FMRI چیزی به عنوان just friend (دوستی خنثی و بدون دخالت بعد جنسی) در رابطه مرد با زن معنا ندارد.
🖌 لذا دخترها نباید پسرها را از بعد احساسات جنسی مثل خود بپندارند و فریب بخورند
اگر اسلام در نوع روابط زن و مرد نامحرم، حریمهایی قرار داده و توصیه هایی را پیشنهاد می کند، حاکی از کمال دقت علمی اسلام است
🔺کشف فلسفه احکام اسلام پس از ۱۴۰۰ سال
#علم_و_دین
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
با ما همراه شوید:
╔══✧༅࿐✾
🆔@payame_kosar
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 سنت های غلط در ازدواج
🔹شهوت زمان نمی شناسد
💠حجت الاسلام قرائتی حفظه الله
🦋
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
🦋 🦋
🦋
جملات کوتاه انتخاباتی...
#انتخابات #امتداد_بدرقه_شهیدان #روشنایزد
با ما همراه شوید:
╔══✧༅࿐✾
🆔@payame_kosar
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_نه
لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسة نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم.
نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسة نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه
یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.»
بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
#ادامه_دارد
🦋
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
🦋 🦋
🦋
🔴 شعار انتخاباتی هر کاندیدا چیست؟
💢 پزشکیان: برای ایران
💢 پورمحمدی: دولت قرار؛ عدالت ثروت، قدرت
💢 جلیلی: یک جهان فرصت، یک ایران جهش؛ هر ایرانی یک نقش باشکوه
💢 زاکانی: دولت خدمت
💢 قاضیزاده: دولت مردم و خانواده
💢 قالیباف: خدمت و پیشرفت
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar