eitaa logo
پیام شهدای خراسان رضوی
336 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
10 فایل
این کانال در راستای انتقال پیام شهدا به نسل جوان و ترویج فرهنگ شهدا فعالیت دارد ارتباط با مدیر @Kh_shohada_a
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 خاطره ای از دوران جنگ ▫️چند روزی از عید ۱۳۶۵ می‌گذشت. پس از مجروحیت سخت در عملیات والفجر ۸ در فاو، از بیمارستان به خانه آمده بودم. مادرم تُشکی گوشه‌ی اتاق، رو به حیاط پهن کرده بود که آن‌جا استراحت می‌کردم. در را هم باز کرده بود تا نسیم بهاری بهم بخورد. به‌قول خودش، این نسیم مُرده را زنده می‌کرد. از بس آب‌میوه و غذاهای مقوی به‌خوردم داده بود و مدام استراحت می‌کردم، مثل جوجه‌های جلوی آفتاب بهاری، چُرت می‌زدم. تلفن که زنگ خورد، مادرم گوشی را برداشت و سپس به من گفت: بیا مثل این‌که رفیقای تو هستند. گوشی را که گرفتم، فهمیدم علی اشتری است. گفت می‌خواهند با چندتا از بچه‌ها به ملاقاتم بیایند. مادرم از صبح خانه را جمع‌وجور کرده بود. تا گفتم: "رفیقام دارن میان" چایی را دم کرد و ظرف میوه و پیش‌دستی‌ها را آورد گذاشت کنار تشک من. نیم ساعتی نگذشت که زنگ خانه به‌صدا درآمد. خواستم بلند شوم بروم در را باز کنم که مادرم مانع شد و گفت: - مثلا تو زخمی هستی و اینا اومدن ملاقاتت! با دیدن جمشید مفتخری، علی اشتری و حسین کریمی، کلی ذوق کردم و خوشحال شدم. از روزی که در فاو زخمی ‌شدم، اینها را ندیده بودم. دست اشتری یک کادوی بزرگ بود. تعجب کردم. این اخلاق اصلا به این بچه‌ها نمی‌آمد. نگاهی به مادرم انداختم که ذوق‌زده، داشت به کادو نگاه می‌کرد. اشتری گفت: - ببخشید دیگه، قابل شما رو نداره. خواستیم یه جعبه شیرینی بگیریم، دیدیم این بهتره. واسه همین این رو شریکی باهم خریدیم. کلی از آنها تشکر کردم. جمشید اصرار کرد کادو را باز کنم. حسین کریمی، محجوب سر به‌زیر انداخته بود. به‌خواست علی کادو را باز کردم. شانس آوردم مادرم رفته بود توی آشپزخانه. کاغذ کادو را که باز کردم، با جعبه‌ی بزرگی مواجه شدم. با خود فکر کردم حتما ظروف کریستال و از این چیزها باشد، ولی آن‌قدر سنگین نبود. در جعبه را که باز کردم، با چند بسته پفک‌نمکی مواجه شدم. چشمانم چهار تا شد. بین‌شان را گشتم، هیچی نبود جز دو سه تا پفک‌نمکی. اشتری داشت از خنده می‌ترکید. حسین جلوی خنده‌اش را گرفته بود و جمشید هم پِقی زد زیر خنده؛ آن‌چنان که مادرم با تعجب، وارد اتاق شد. مانده بودم چه بگویم. مادرم نگاهی به داخل جعبه انداخت و با نگاهش بهم فهماند: بفرما، رفیقات هم مثل خودت بی‌مزه هستند. اشتری با نگاه مادرم، از خجالت آب شد. حسین که مثل لبو قرمز شده بود؛ ولی به ‌یک‌باره همه باهم زدیم زیر خنده. (حمید داودآبادی) 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها صفحه رسمی بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی👇 🌷@isaar_razavi اخبار بروز طوفان الاقصی را در کانال پیام شهدا رضوی دنبال کنید👇 🌷https://eitaa.com/payamshohadarazavi
♨️طنز تلخ: بدموقع! گفتم: برای چه می‌خندی؟ گفت: ایلان ماسک توییت زده که آمریکا با این بدهی‌های هنگفتش، دارد به سمت ورشکستگی می‌رود. اگر هریس رییس جمهور شود حداکثر ۱/۵سال دوام می اوریم. گفتم: مگر چقدر بدهی دارد؟ گفت: طبق چیزی که دفتر بودجه‌ی کنگره‌ی آمریکا گفته، ۳۵ تریلیون دلار که هنوز هم در حال افزایش است. گفتم: یعنی خیلی است؟ نگاه عاقل اندر سفیهی در من کرد و گفت: معادل کل تولید ناخالص داخلی چین، ژاپن، آلمان، هند و انگلیس روی هم! گفتم: یا ابوالفضل؛ پس خیلی است! گفت: جالبی‌اش اینجاست که دارد روزانه ۳ میلیارد دلار هم بابت بهره‌ی بدهی‌هایش پرداخت می‌کند. سری تکان دادم و گفتم: پس چرا این دوستان غربگرای ما له‌له می‌زنند که برویم به آمریکا دخیل ببندیم که مشکلات اقتصادی‌مان حل شود؟! گفت: طفلکی‌‌ها کمی دیر رسیده‌اند؛ یعنی بد موقعی به پست آمریکا خورده‌اند. حکایت بنده‌خدایی‌ ست که از کشتی تایتانیک جا مانده بود و با کلی خواهش و تمنا و هزینه، با بالگرد او را به کشتی رساندند؛ نیم ساعت بعد اعلام کردند که همه باید کشتی را تخلیه کنند چون در حال غرق شدن است. https://eitaa.com/payamshohadarazavi