تابلو اعلانات پژوهش
#هفته_پژوهش 🔴 مسابقه انشا نویسی با موضوع: کتابخانه مدرسه ما 🔵 ویژه پایه های پیش نیاز_ اول_دوم 🌕
نام: #حنانه
نام خانوادگی: #سودمند
موضوع #انشاء: کتابخانه مدرسه ما
برای اولین بار بود ک پام به اون کتابخونه باز شد . هیچوقت حتی توی خوابمم نمیدیدم ک همچین اتفاقی بیفته
از پله ها بالا رفتم رسیدم جلوی در کتابخونه دستگیره در رو چرخوندم و وارد کتابخونه شدم . همه جا ساکت بود ! یه سکوت وهم انگیز ! یه نگاه گذری ب کل کتابخونه انداختم از میز و صندلی ها گرفته تا قفسه ها
امدم برگردم ک صدایی نظرم رو جلب کرد .
اما این صدا از کجا بود؟ کسی غیر من اینجا هست ؟ گوشامو تیز کردم صدا از قفسه کتاب ها بود
ب اولین قفسه رسیدم ک صدای دو تا مرد امد . دارن چی میگن؟ با ترس به اطراف نگاه کردم ک کتابی نظرمو جلب کرد ((شهابی در شب)) بازش کردم ک صدای مناظره و بحثشون بالا گرفت
یا خدا ! مگه کتاب سخنگو هم داریم ؟
ب شدت بستمش و گذاشتمش سر جاش ک صدای خنده ترسناکی ب گوشم خورد!
۲تا پا داشتم امدم ۲تای دیگه هم قرض کنم و فلنکو ببندم که اسم کتاب مانعش شد ((فتنه شیطان)) آروم بازش کردم که با صدای گریه نوزادا و دخترای نوجوان قلبم ب درد امد . نگاهی ب متن کتاب انداختم [[شیطان پرستی گوتیک::قربانی کردن نوزادان و دختران باکره در مراسم های خود]] زدم جلوتر که با صدایی ک شنیدم دو متر پریدم هوا صدای [[موسیقی متال]] کتابو بستم و گذاشتم سر جاش.
انگار اینجا جادویی بود
رفتم قفسه بعدی این قفسه مخصوص رمان ها و داستان ها بود بعضی هاشونو باز کردم از صدای مرد بقال و طوطی تا دعواها و مراسم های عروسی .
اون ترس و اظطراب جاشو ب شوق و شور داد .
رفتم قفسه بعد اولین کتاب و باز کردم ک صدای استادی امد ک داشت صرف تدریس میکرد استاد بعدی نحو بعدی احکام و علی اخر .
از بین درز کتابا چشمم ب کتابی افتاد ((دایرة المعارفه ادیان زنده جهان )) با بال های خیالیم تا اون کتاب پرواز کردم . برش داشتم و با شوق بازش کردم اما هیچ صدایی نداشت چند صفحه عقب و جلو زدم ولی بازم صدایی نداشت .
چرا اخع؟ یعنی خاصیت جادویی تموم شد ؟ چشمامو گربه کردم و با دقت ب صفحات خیره شدم ولی با اسمی ک دیدم دوهزاریم افتاد. [[دین بودیسم]] منم به احترامشون سکوت کردم و گذاشتمش سر جاش .
امدم برم قفسه بعد که صدای آه و زاری زنی امد با همون صدای مظلومش میگفت[[ غریبا_غریبا ]] محو اون صدا بودم که صدای ضرب شمشیرا تنم رو یخ کرد نمیدونستم برم جلو یا نه خشکم زده بود حتی نفهمیدم چه مدتی بود که اونجا واستاده بودم ولی با تر شدن گونم به خودم امدم.
اشکام دست خودم نبود داستان این صدا چی بود ؟ منو یاد کودکیم میندازه یاد زنان چادر مشکی یاد اشک مادرای داغ دیده .
یه قدم رفتم جلو صدای سم اسبا واضح شد یه قدم دیگه رفتم جلو صدای بالا پایین شدن نیزه ها و شمشیرا به گوش خورد بازم جلوتر رفتم ک این بار صدای پاره شدن رگا باعث شد سرمو بگیرم و بشینم روی زمین نیم نگاهی ب کتاب انداختم حتی اسمشم قلب ادمو داغون میکرد((یک شب و روز در عاشورا)) دست روی قلبم گذاشتم به شدت میزد انگار میخواست بیاد بیرون دستم رو ب سمت کتاب بردم ولی جرعت برداشتنش رو نداشتم .
ب خودم مسلط شدم و از اون کتاب و اون قفسه فاصله گرفتم نمیدونستم برم کجا ک دست گرمی به شونم خورد چشامو بستم و روی نوک پا برگشتم با همون صدای دلنشینش گفت : چرا چشات رو بستی قشنگم چشامو باز کردم ک مسئول کتابخونه رو دیدم نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت فقط سکوت کردم و یک کتاب ب اسم ((آرزوی دیدار)) رو برداشتم بعد از اینکه ثبت شد از کتابخونه امدم بیرون و رفتم به کلاسم
از اون روز به بعد علاقم ب کتاب و کتابخونه ده برابر شد و پاتوقم شده بود کتابخونه.
حالا که جعممون خودمونیه بزارید یه چیز جالب بهتون بگم کتابخونه و کتاب ها فقط برای من جادویی هستن و این تفاوت با بقیه منو خیلی خوشحال میکنه.