eitaa logo
پایگاه بسیج شهید آوینی اداره کتابخانه های قم
58 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
7.6هزار ویدیو
315 فایل
خبری .تحلیلی.مذهبی.اجتماعی و سیاسی سازمان بسیج ادارات استان قم اداره کل کتابخانه های عمومی استان قم ارتباط با مدیر @Jafrim90 @qomplir @pbs84avini @libshqom
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هر چند از محالات بود. گفتم: 《حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند》دست به قلم شد. 🔹بسمه‌تعالی علی عزیز چهار چیز را فراموش نکن: ۱.اخلاص ، اخلاص ، اخلاص ؛ یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا؛ ۲.قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل بیت علیهم‌السلام کن؛ ۲.نماز شب توشه عجیبی است؛ ۴.یاد دوستان شهید ، ولو به یک صلوات! برادرت ، دوستدارت سلیمانی و امضایی که نشست پای این نصیحت های برادرانه . 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... 🔹کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 🔹اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
💌 🌕شهید ♨️موهبت الهی دو فرزند شهید 🌻همسر شهید نقل می‌کند: فرزند اولم، علی در سال۱۳۸۲ به دنیا آمد. شیر نمی‌خورد. واهمه داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت، نیت کرد، قرآن را باز کرد و سوره محمدﷺ آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمدﷺ را آرام‌آرام در گوشش خواند و در کنار آن آیات زیبا گریه می‌کرد. صدای زیبایش طنین‌انداز اتاق شده بود و اشک‌هایی که روی گونه‌هایش جاری بود، از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن، به راحتی علی شیر خورد. 🌻عباس، پسر دومم، سال۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسّی می‌گفت که او حضرت عباس علیه‌السلام است. خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیّت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم. زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت. پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه‌ای از بیماری در بدنش نبود. مجتبی دلداده اهل‌بیت بود و در ایّام ولادت ائمه، شیرینی می‌گرفت و به منزل می‌آورد یا در پادگان بین سربازان پخش می‌کرد. •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• @aflakiyankhaki
💌 🌹شهید مدافع‌حرم محمدحسین بشیری مادر شهید نقل می‌کنند: قبل از تولد محمدحسین خواب عجیبی دیدم. در عالم خواب برای زیارت به امامزاده نرگس‌خاتون روستا برای زیارت رفتم. مشغول زیارت بودم، چشمم به خانمی با چادر مشکی افتاد؛ صورتش را کامل پوشانیده بود و به سمت من آمد و یک نوزاد را در آغوش من گذاشت و گفت: فرزندی که در راه داری، پسر است و نام او را «محمدحسین» بگذار. مقام و مرتبه فرزندت را در ۳۵سالگی خواهی دید. فهمیدم ایشان حضرت زهرا علیهاالسلام هستند. 🎁 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• @aflakiyankhaki
یه روز عصر که با موتور می‌رفت، رسید به چراغ قرمز، ترمز زد و ایستاد. یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد روی جَک و رفت بالای موتور و فریاد زد: اللّٰه اکبر و اللّٰه اکـــبـر... اشهد ان لا اله الا اللّٰه... نه وقت اذانِ ظهر بود، نه اذانِ مغرب! هرکی آقا مجید رو نمی‌شناخت غش غش می‌خندید و مَتَلَک می‌نداخت، و هر کی هم می‌شناخت، مات و مبهوت نگاهش می‌کرد که این مجید چش شده؟ قاطی کرده چرا؟ خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن؛ آشناها اومدن و گفتن آقااا مجید؟ حالتون خوب بود که! چطور شد یهو؟ مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی‌حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش می‌کردن! دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه، به خودم گفتم چی کار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه؟ دیدم این بهترین کاره😂😅 + شادی روح شهید مجید زین‌الدین صلوات https://eitaa.com/pbs84avini @emamali_lib_qom
🔸 رفتار شهید مدافع حرم؛ در روز انتخابات عادتش رو می دونستیم؛ اما باز آخرِ شب گفت: بچه ها! فردا اولِ وقت آماده باشید. صبح زود هم زیارت عاشورا؛ دعا و قرآنش رو خواند؛ بعد هم وضو گرفت و با بچه ها رفتیم رأی دادیم. بعد از رأى دادن، حمیدآقا با دیدنِ انگشتان آبی بچه ها لبخند زد و گفت: قبول باشه! ببینید چقدر سبک شدین؛ خیالتون راحت شد؛ چون اولِ وقت اومدین و تکلیفتون رو ادا کردین... 👤خاطره ای از زندگی سردار شهید مدافع حرم حمید تقوی فر 📚منبع: کتاب اثر انگشت صفحه ۶۵/ راوی: همسر شهید خاکریز خاطرات ۷۹ 🌐 https://btid.org/fa/ 📎 📎 📎 📎 @pbs84avini @libshqom @banketolidat
نمایشگاه کتاب دفاع مقدس به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس نمایشگاهی با 50 عنوان کتاب از مجموعه کتابهای با موضوع سبک و سیره شهدا ، خاطرات، وصیتنامه شهدا برگزار گردید. @pbs84avini @libshqom
💌 🌹شهید مدافع‌حرم ✅هنوز وقتش نرسیده است! ▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم. ▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!! ▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است». ▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید! 📀راوے: شهید ✾📚 @Dastan 📚✾
💢 آقا یوسف؛ همسایه‌‌ی دوست‌ داشتنی ... 🔹ما طبقه‌ی پایین زندگی می‌کردیم و آقای کلاهدوز طبقه‌ی بالا؛ اما هیچوقت متوجه ورود و خروجِ ایشون نشدم. یه شب اتفاقی در رو باز کردم و دیدم آقای‌ کلاهدوز پوتین‌هاش رو در آورده، توی دستش گرفته و از پله‌ها میره بالا... طوری رفت و آمد می‌کرد که مزاحمِ همسایه‌‌ها نشه. صبح‌‌ها هم چون زود می‌رفت بیرون، ماشینش رو خاموش تا سرِ کوچه هُل می‌داد و اونجا روشن می‌کرد، تا برا همسایه‌ها مزاحمت ایجاد نشه... 👤خاطره‌ای از زندگی سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز 📚منبع: سالنامه عطش ظهور ۱۳۸۵ 🔻خاکریز خاطرات ۱۰۵ 📎 📎 📎 📎 @pbs84avini
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت : اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی. من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. راوی : ✾📚 @pbs84avini 📚✾