eitaa logo
دل باخته
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند. بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است . از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید 🅱 Pcdr.parsiblog.com
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ✍ خاطره ای بسیار زیبا و شنیدنی از شهامت و شجاعت مثال زدنی بسیجی دلاور شهید  : 💠 قسمت اول 🖌... جریان برمیگرده به سال ۱۳۵۸ درست زمانی که اولین شهدای پاسدار و نیروی های مردمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهر زنجان از منطقه عملیاتی کردستان رسیده و طی مراسمی باشکوهی در مزار شهدای پائین شهر به خاک سپرده شدند، آنروز به همراه شهید جعفر پهلوان افشار ، شهید علیرضا یوسفی و آزاده سرافراز مهرعلی طاهری و تعدادی دیگر از بچه های حزب اللهی شهر ، حسابی جلوی تابوت شهدا سر و صدا راه انداخته و با شعارهای تند علیه گروهک های ضد انقلاب و سینه زنی مدام ، شور و حالی عجیب و حماسی به مراسم تشیع شهدا بخشیدیم و بعد دفن شهدا هم همگی باهم برگشته و در چهارراه پائین کنار دژبانی ارتش روی تیرآهن های که اونجا ریخته شده بود نشسته و مشغول بحث و گفتگو در خصوص اوضاع سیاسی شهر و چگونگی مقابله با گروهکهای ضد انقلاب فعال در شهر شدیم، هر کدام چیزی گفته و پیشنهادی دادیم تا اینکه شهید پهلوان افشار حرف کتاب فروشی شفق را پیش کشید و پشنهاد داد که برای ضربه زدن به گروهک کمونیستی فدائیان خلق و گرفتن انتقام خون شهدای تازه دفن شده ، به آن کتاب فروشی حمله کنیم. همه از فعالیت های ضد انقلابی و پخش اعلامیه ها و جوزه های گروهک ها در آن پایگاه به اصطلاح کتاب فروشی مطلع بودیم و بخوبی میدانستیم که نابودی این لانه فساد ضربه سنگینی برای گروهکهای ضدانقلاب خواهد بود و برای همین هم سریع پیشنهاد جعفر را پذیرفته و با شور و هیجان بلند شده و سریع دوتا تاکسی در بست گرفته و به سمت کتاب فروشی شفق حرکت کردیم. تعدادمون کمتر از ۱۰ نفر بود و همگی نوجوانهای ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ ساله ای بودیم که بزرگ مون شهید پهلوان افشار و شهید علیرضا یوسفی بودند ، چهارراه سعدی پیاده شده و چندنفر و چندنفر به سمت سعدی شمالی و کتاب فروشی شفق حرکت کردیم تا زیاد جلب توجه نکرده و باعث خبردار شدن مزدوران ضدانقلاب نشویم. خلاصه با کلی احتیاط و مخفی کاری جلوی مغازه شفق رسیده و در کمال حیرت دیدیم که کرکره مغازه پائین است. باورکردنی نبود کتاب فروشی که جمعه ها هم تعطیل نمیکرد و یکسره هفته فعالیت می کرد حالا درش قفل بود و هیچ خبری هم از نیروهای مزدورش نبود. حسابی حالمون گرفته شد و ناراحت برگشتیم سمت چهارراه سعدی و گوشه ای نشسته و مشغول گفتگو شدیم ، داشتیم قول و قرار برای فردا می گذاشتیم که یهوی جعفر بلند شد و با لحنی جدی گفت : کسی از جاش تکون نخوره تا برگردم ! سریع هم پرید و یه تاکسی در بست گرفت و رفت ، اصلا نفهمیدیم یهوی چی به کله اش زد؟ اما خیلی طول نکشید که با یه میلگرد کلفت و اف شکل ( مخصوص جابجایی تیرآهن ) برگشت و خیلی با قاطعیت گفت: بچه ها امروز باید حتماً این فسادخونه را نابود کنیم و انتقام شهدا را بگیریم ، از لحن حرف زدن و چشای پرخونش میشد فهمید که تصمیم خودش را گرفته و میخواد که باهاش همراه شویم، جعفر دیگه چیزی نگفت و شتابان به سمت کتاب فروشی به راه افتاد، ماهم بی درنگ به دنبالش راه افتادیم و همین که جلوی مغازه رسیدیم ، جعفر میلگرد را به قفل کرکره انداخت و چندنفری قفل اول را شکسته و مشغول شکستن قفل دوم بودیم که ناگهان چندتا موتورسیکلت جلوی مغازه توقف کرده و نفرات شون با چوپ و چماق و پنجه بوکس و زنجیر به سمت مون حمله ور شدند.... 🌀 ادامه دارد... ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ خاطره ای بسیار زیبا و شنیدنی از شهامت و شجاعت مثال زدنی بسیجی دلاور شهید  : 💠 قسمت دوم 🖌... مزدورها همه شون بزرگ سال و هیکل شأن چند برابر ما بود و برای همین هم اصلاً نتونستیم مقابل شأن مقاومت کنیم و هرکدام سراسیمه به سمتی فرار کردیم، چند دقیقه اینطرف و اونطرف دویدیم و اونا هم دنبالمون دویدن تا اینکه جعفر را گرفته و وسط خیابان چندنفری مشغول زدنش شدن و آنچنان بی رحمانه و وحشیانه کتکش زدن که شهید علیرضا یوسفی دیگه طاقت نیاورده و با فحش و ناسزا به سمت شون حمله ور شد، ماهم با دیدن این صحنه جرأت پیدا کرده و با سنگ و هرچی که به دستمون اومد به سمت مزدوران یورش بردیم. خیابان به دلیل توقف ماشین ها حسابی ترافیک شده و با تجمع مردم هم مدام به نفرات مون اضافه شد و مزدوران هم با دیدن این اوضاع احساس خطر کرده و دست از کتک زدن جعفر و علیرضا برداشته و نم نم عقب کشیده و شتابان پا به فرار گذاشتند. جعفر با اینکه حسابی کتک خورده و تموم سر و صورتش کبود و خونی بود ، مثل یه پهلوان مرد از کف خیابان بلند شده و لنگان و لنگان رفت و دوباره میلگرد را برداشته و مشغول شکستن قفل کرکره شد، مردم هم که دیگه حسابی سر شوق و هیجان اومده بودند با تکیبر و صلوات به کمکش رفته و تو چند ثانیه درب مغازه باز شد و هر چه کتاب و جوزه و اعلامیه و هفته نامه توش بود، وسط خیابان ریخته شد و در میان تکیبر و شعار مردم به آتش کشیده شد، تو این گیر و داد به همراه علیرضا یوسفی وارد انباری کوچک کتاب فروشی شده و تعداد زیادی عکس بزرگ از عزت الدین حسینی و قاسملو ( رهبران گروهگهای ضد انقلاب دردگیر با نظام در کردستان ) را آنجا پیدا کردیم و برای آگاهی مردم ، سریع چندتا از عکس هارو به کرکره مغازه بغلی چسبونده و با فریاد و سروصدا مردم را برای تماشای عکس ها دعوت کرده و مدام از شهدای والامقام شهرمان زنجان گفتیم که به دست ایادی همین مزدوران مظلومانه به شهادت رسیده و امروز صبح دفن شون کرده بودیم. مردم هم با دیدن عکس رهبران ضد انقلاب و شنیدن حرفهای پر از شور و انتقام ما چنان عصبانی و سرخشم آمدند که با داد و فریاد شروع به آتش زدن مغازه نمودن و آنچنان بلائی سر کتاب فروشی آوردن که دیگه هیچ کدام از گروهک های ضد انقلاب جرأت نکردند که دوباره درشو باز کنند و در داخلش فعالیت نمایند و با اینکار یکی از مراکز اصلی فعالیت گروهک کمونیست و ضدانقلاب فدائیان خلق در شهر زنجان با ایثار و از جان گذشتگی شهید جعفر پهلوان افشار و شهید علیرضا یوسفی و سرباران کوچک و کم سن و سال پیر جماران خمینی کبیر (ره) برای همیشه تعطیل شد. راستش آن روز چنان شهامت و ایثار و مردانگی و شجاعتی از بسیجی شهید جعفر پهلوان افشار و بسیجی شهید علیرضا یوسفی دیدم که هیچگاه فراموشش نمیکنم و همین امر هم باعث شد که بعد اون در اکثر درگیریهای سخت و دشوار با گروهکهای ضد انقلاب در شهر زنجان همچون یه رفیق و همرزم کوچک کنارشون باشم و از دلیر مردیها و فداکاری هایشان درس های فراوانی بگیرم.  🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی 🖍 خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری 🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور شهید از رزمندگان سلحشور و حماسه ساز در دوران دفاع مقدس بود که آذرماه ۱۳۶۲ در عملیات ، منطقه عملیاتی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد. 🌺 روحش شاد و نامش جاوید ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab