💢 #کربلای_پنج
✍ خاطره ای شنیدنی از شب آغازین عملیات عاشورایی #کربلای_۵ از زبان بسیجی غواص #حاج_حمید_صدری :
🖌... در تاریکی شب یا علی گویان حرکت کردیم. وقتی از موانع خارج شدیم، حدود ۸۰ متر به خاکریز دشمن مانده بود که اصغر بسطامیان شهید شد ، مرحوم سید حسن سیادت مجروح شد ، یوسف قربانی ماند و من.
نزدیک تر شدیم و در میدان تیر عراقیها قرار گرفتیم ، من و یوسف قربانی در حالت نیم خیز حرکت میکردیم . حدود ۲۰ یا ۲۵ متری به خاکریز اول دشمن مانده بود که یوسف قربانی گفت : فیلمهای پارتیزانی را دیدهای؟
گفتم : چطور؟
گفت: دیده ای پشت سر هم می ایستند و به شکل نیم دایرۀ کامل شلیک میکنند ، ما هم داخل آب می نشینیم و نوبتی شلیک میکنیم.
قبول کردم ، داخل آب نشستیم ، یوسف قربانی یک نیم دایره کامل شلیک کرد و نشست و نوبت من که شد فقط یک تیر رها شد و اسلحه ام دیگر شلیک نکرد.
با اینکه چند بار حتی داخل آب امتحان کرده بودم و میدانستم که شلیک می کند، اما هر چه کردم کارساز نشد . اسلحه را به آب انداختم . فقط ۹ تا نارنجک داشتم. باز به طرف دشمن حرکت کردیم. ۴ تا گلوله داخل آب به من اصابت کرده بود ، اما همان طور که اسلحه ام شلیک نکرد ، آن گلوله ها هم کارساز نشد.
۴ یا ۵ متر مانده به خاکریز ، یوسف قربانی هم گلوله خورد ، گلوله به یک گوشش خورد و از گوش دیگرش خارج شد و به داخل آب افتاد. از داخل آب بیرون آوردمش و دیدم ، آخرین لحظات زندگی اش است . از دهان و دماغ و حتی چشمانش خون بیرون می زد چند بار به اسم صدا زدم ، اما جوابی نشنیدم و شهید شد. گفتم : "یوسف تو هم رفتی . سلام مرا به بچه ها برسان...
تیرباری که اکثر رزمندگان ما را شهید کرده بود را شناسایی کرده بودیم. وقتی کاملاً از آب در آمدم و نزدیک تر شدم. دشمن به هیچ وجه به من تسلط نداشت که با گلوله بزند مگر اینکه با نارنجک میزد که من هم یک جا نبودم و سریع حرکت می کردم ، ناگهان متوجه شدم شخص دیگری خود را به خط رسانده ، دقت که کردم دیدم ، رضا چمنی است . یک طرف خط ما پاسگاهی بود به نام پاسگاه کوتسواری که رو به طرف پاسگاه خرمشهر ایستاده بود و صدا میزد، اصغر نقدی بیا. دو بار صدا زد اما چون سرپا بود با گلوله زدند و شهید شد و به آب افتاد.
من یک لحظه نگاه کردم دیدم در خط ما هیچ کس نیست . به طرف سنگر تیربار دشمن حرکت کردم ، چون هوا کاملاً تاریک بود مرا نمیدیدند. آرام از خاکریز بلند شدم و داخل سنگر را نگاه کردم. دیدم ۲ تا تیربار گذاشته اند و پنجره ها را باز کرده اند و ۲ تا تیربار را حالت قیچی بیرون آورده اند . ۲ نفر پشت تیربار نشسته بودند . ۲ نفر هم فقط برای قطار آنها گلوله ردیف می کردند و یک نفر هم از بیرون مهمات میآورد . من هم در آن مسیر نارنجکها را انداخته بودم ، فقط ۲ تا نارنجک داشتم . نارنجک را کشیدم . وقتی نارنجک را می کشیم تا عمل کردن نهایت ۶ ثانیه زمان میبرد.
من به مدت ۳ ثانیه در دستم نگه داشتم تا سریع عمل کند و در شمارۀ ۴ آرام دستم را بردم کنار تیربار و از پنجره به داخل انداختم. آنها متوجه نشدند اما کسی که مهمات می آورد مرا دیده بود ، مهمات را زمین انداخت و خود فرار کرد. چون سنگر بسته بود نارنجک به شدت عمل کرد و درجا ۴ نفرشان به درک واصل شدند و نفر پنجم در حال فرار زخمی شده بود. وقتی نارنجک عمل کرد دیدم یک نارنجک در نیم متری من افتاد، این نارنجک را همان فردی که مجروح شده بود انداخته بود.
در عرض چند ثانیه صدها فکر کردم که چه کنم خواستم با دست بردارم و بیندازم یا با پا بزنم. گفتم شاید زمان نباشد نهایتاً حالت سجده نشستم و گفتم هر چه باداباد. منفجر شد و آتش سیاهی از آن بلند شد. ۵ ترکش به پشتم اصابت کرد اما اینگونه نبود که مرا از پای در آورد. چون قسمت های نرم گوشت ترکش خورده بود اثرگذار نبود. در ان حال حاج عباس راشاد رسید و او اولین نفری بود که از گروهان شهید ابوالفضل خدامرادی رسیده بود.
از سمت راست ما گروهان خدامرادی به فرماندهی شهید ابوالفضل خدامرادی حرکت می کرد ، وقتی به سیم خاردارها رسیدند ابوالفضل خدامرادی شهید شد و پشت سرش معاونش محمود سهرابی هم شهید شد...
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۵
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #کربلای_پنج
✍ خاطره ای شنیدنی از شب آغازین عملیات عاشورایی #کربلای_۵ از زبان بسیجی غواص #حاج_حمید_صدری :
🖌... در تاریکی شب یا علی گویان حرکت کردیم. وقتی از موانع خارج شدیم، حدود ۸۰ متر به خاکریز دشمن مانده بود که اصغر بسطامیان شهید شد ، مرحوم سید حسن سیادت مجروح شد ، یوسف قربانی ماند و من.
نزدیک تر شدیم و در میدان تیر عراقیها قرار گرفتیم ، من و یوسف قربانی در حالت نیم خیز حرکت میکردیم . حدود ۲۰ یا ۲۵ متری به خاکریز اول دشمن مانده بود که یوسف قربانی گفت : فیلمهای پارتیزانی را دیدهای؟
گفتم : چطور؟
گفت: دیده ای پشت سر هم می ایستند و به شکل نیم دایرۀ کامل شلیک میکنند ، ما هم داخل آب می نشینیم و نوبتی شلیک میکنیم.
قبول کردم ، داخل آب نشستیم ، یوسف قربانی یک نیم دایره کامل شلیک کرد و نشست و نوبت من که شد فقط یک تیر رها شد و اسلحه ام دیگر شلیک نکرد.
با اینکه چند بار حتی داخل آب امتحان کرده بودم و میدانستم که شلیک می کند، اما هر چه کردم کارساز نشد . اسلحه را به آب انداختم . فقط ۹ تا نارنجک داشتم. باز به طرف دشمن حرکت کردیم. ۴ تا گلوله داخل آب به من اصابت کرده بود ، اما همان طور که اسلحه ام شلیک نکرد ، آن گلوله ها هم کارساز نشد.
۴ یا ۵ متر مانده به خاکریز ، یوسف قربانی هم گلوله خورد ، گلوله به یک گوشش خورد و از گوش دیگرش خارج شد و به داخل آب افتاد. از داخل آب بیرون آوردمش و دیدم ، آخرین لحظات زندگی اش است . از دهان و دماغ و حتی چشمانش خون بیرون می زد چند بار به اسم صدا زدم ، اما جوابی نشنیدم و شهید شد. گفتم : "یوسف تو هم رفتی . سلام مرا به بچه ها برسان...
تیرباری که اکثر رزمندگان ما را شهید کرده بود را شناسایی کرده بودیم. وقتی کاملاً از آب در آمدم و نزدیک تر شدم. دشمن به هیچ وجه به من تسلط نداشت که با گلوله بزند مگر اینکه با نارنجک میزد که من هم یک جا نبودم و سریع حرکت می کردم ، ناگهان متوجه شدم شخص دیگری خود را به خط رسانده ، دقت که کردم دیدم ، رضا چمنی است . یک طرف خط ما پاسگاهی بود به نام پاسگاه کوتسواری که رو به طرف پاسگاه خرمشهر ایستاده بود و صدا میزد، اصغر نقدی بیا. دو بار صدا زد اما چون سرپا بود با گلوله زدند و شهید شد و به آب افتاد.
من یک لحظه نگاه کردم دیدم در خط ما هیچ کس نیست . به طرف سنگر تیربار دشمن حرکت کردم ، چون هوا کاملاً تاریک بود مرا نمیدیدند. آرام از خاکریز بلند شدم و داخل سنگر را نگاه کردم. دیدم ۲ تا تیربار گذاشته اند و پنجره ها را باز کرده اند و ۲ تا تیربار را حالت قیچی بیرون آورده اند . ۲ نفر پشت تیربار نشسته بودند . ۲ نفر هم فقط برای قطار آنها گلوله ردیف می کردند و یک نفر هم از بیرون مهمات میآورد . من هم در آن مسیر نارنجکها را انداخته بودم ، فقط ۲ تا نارنجک داشتم . نارنجک را کشیدم . وقتی نارنجک را می کشیم تا عمل کردن نهایت ۶ ثانیه زمان میبرد.
من به مدت ۳ ثانیه در دستم نگه داشتم تا سریع عمل کند و در شمارۀ ۴ آرام دستم را بردم کنار تیربار و از پنجره به داخل انداختم. آنها متوجه نشدند اما کسی که مهمات می آورد مرا دیده بود ، مهمات را زمین انداخت و خود فرار کرد. چون سنگر بسته بود نارنجک به شدت عمل کرد و درجا ۴ نفرشان به درک واصل شدند و نفر پنجم در حال فرار زخمی شده بود. وقتی نارنجک عمل کرد دیدم یک نارنجک در نیم متری من افتاد، این نارنجک را همان فردی که مجروح شده بود انداخته بود.
در عرض چند ثانیه صدها فکر کردم که چه کنم خواستم با دست بردارم و بیندازم یا با پا بزنم. گفتم شاید زمان نباشد نهایتاً حالت سجده نشستم و گفتم هر چه باداباد. منفجر شد و آتش سیاهی از آن بلند شد. ۵ ترکش به پشتم اصابت کرد اما اینگونه نبود که مرا از پای در آورد. چون قسمت های نرم گوشت ترکش خورده بود اثرگذار نبود. در ان حال حاج عباس راشاد رسید و او اولین نفری بود که از گروهان شهید ابوالفضل خدامرادی رسیده بود.
از سمت راست ما گروهان خدامرادی به فرماندهی شهید ابوالفضل خدامرادی حرکت می کرد ، وقتی به سیم خاردارها رسیدند ابوالفضل خدامرادی شهید شد و پشت سرش معاونش محمود سهرابی هم شهید شد...
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab