eitaa logo
دل باخته
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند. بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است . از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید 🅱 Pcdr.parsiblog.com
مشاهده در ایتا
دانلود
28.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 🌀 قسمت هجدهم 📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی ♦️  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 🌀 قسمت نوزدهم 📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی ♦️  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ذلت نمی پذیرم 📽 فیلمی دیدنی و خاطره برانگیز از عملیات عاشورایی در منطقه غرقه به خون با نوحه ای زیبا و شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها 🎙... گر با لبان تشنه در کربلا بمیرم ذلت نمی پذیرم نهضت ادامه دارد زینب شود سفیرم ذلت نمی پذیرم با جان و دل پسندم آنچه خدا پسندد تن را به روی خاک و سر را جدا پسندد دل را شکسته خواهد جان را فدا پسندد دل را شکسته خواهد جان را فدا پسندد... 🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد 🏴 سالروز وفات عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) برهمه شیعیان ، مخصوصا مدافعان غیرتمند حرم شریفش تسلیت باد . ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
30.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 📽 خاطره بسیار زیبا و شنیدنی سردار رشید اسلام ، سرتیپ پاسدار فرمانده گردان غواصان خط شکن حضرت ولیعصر (عج) از عملیات عاشورایی ♦️ لازم به ذکر است که سردار دلاور اکنون فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا شمال‌غرب کشور هستند و همچون ایام دفاع مقدس مشغول حراست و پاسداری از مرزهای ایران اسلامی و امنیت و آرامش مردمان آن هستند. 🌸 از برای سلامتی و موفقیت ایشان صلواتی ذکر فرمایید. 🇮🇷 شیرمردان زنجانی ، سرداران غواص و از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز در دوران دفاع مقدس بودند که دیماه ۱۳۶۵ در عملیات عاشورایی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کردند . 🌺 روحشان شاد و یادشان گرامی ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✍ دست نوشته ای بسیار زیبا از سردار بسیجی غواص دلاور : ✍ دلم برای آن خاکریزها و گرد و غبار ناشی از انفجار گلوله ها.. دلم برای منورها ، برای گلوله های رسام که دل تاریک شب را می شکافند و انفجارها که سکوت شب را می شکند... دلم برای فریاد الله اکبر ، دلم برای شهدا ، برای انسانهای مخلص ، برای خاکهای خونین ، برای صدای نوحه بسیجی های عاشق حسین (ع) ، برای صدای سینه زنی ، برای خنده ها و گریه های عارفان عاشق خدا ، برای صدای قرآن ، برای زمزمه ی راهیان خط مقدم ، برای بوسه ها و خداحافظی ها تنگ شده است ..... 🌸 روحش شاد و یادش گرامی 🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، سردار غواص از رزمندگان سلحشور و حماسه ساز در دوران دفاع مقدس ، از فرماندهان غیور و بی باک اطلاعات و عملیات بود که دیماه ۱۳۶۵ در عملیات عاشورایی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد . ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💠 قسمت اول 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از منطقه عملیاتی و حال و هوای رزمندگان اسلام در 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 🇮🇷 با هدف انهدام نیروهای دشمن و تحکیم مواضع به دست آمده در عملیات کربلای پنج فروردین ماه ۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی شلمچه و منطقه آبگرفتگی شمال‌ بوبيان‌ در شرق بصره عراق توسط رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به مدت پنج روز اجرا گردید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ خاطرات شنیدنی از رزمندگان در عملیات به روایت بسیجی جانباز : 💠 🖌... نوزده فروردین ، همه برای عملیات کربلای هشت آماده بودیم. ساعت دو بعدازظهر اتوبوس‌ها رسید و با همه‌ی تجهیزات‌مان به راه افتادیم. جاده‌ی مستقیمی را به پیش می‌رفتیم. نمی‌توانستم در طول مسیر بخوابم. چشمانم باز بود و از پنجره‌ی اتوبوس به جاده خیره شده بودم. بچه‌ها زیر لب ذکر می‌گفتند. سید داود از جا بلند شد و نوحه خواند. صدایش حزن دلنشینی داشت و بچه‌ها اشک می‌ریختند. چهره‌اش نورانی‌تر از همیشه به‌ نظر می‌رسید. چند هفته پیش ، در تعطیلات عید با بچه‌های گردان به مشهد رفته بود و عطر و بوی حرم را داشت. برای من عطر و جانماز سوغاتی آورده بود. می‌دانستم که آرزوی شهادت دارد. شاید این‌بار به‌ خاطر رسیدن به آرزویش ، امام رضا(ع) را واسطه قرار داده بود. تابلوهای چوبی واحد تبلیغات در کنار جاده به چشم می‌خورد. روی آن نوشته بود: لبخند بزن بسیجی! اتوبوس نزدیک خرمشهر به سمت راست پیچید. حدس زدم که محل عملیات مان در شلمچه باشد. شلمچه برای بسیاری از رزمندگان ، خاطرات کربلای چهار و پنج را تداعی می‌کرد. پس از چند ساعت به جایی نزدیک شلمچه رسیدیم . بقیه‌ی راه را سوار تویوتا شدیم و در تاریکی آسمان به طرف مقری در شلمچه حرکت کردیم. محل استقرار نیروها، مقر تاکتیکی لشکر ۱۱ عراق بود ؛ همان مقری که رزمنده‌ها در کربلای پنج تصرف کرده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم ، بچه‌ها از ماشین پیاده می‌شدند که سید با صدای بلند گفت: برادران! برای اینکه با پیروزی و سربلندی برگردیم ، یک صلوات محمدی‌ پسند بفرستید! بعد ، همه یک‌صدا و با شوق صلوات فرستادند و وارد مقر شدند. حاج‌ جمال پرستارلویی ، فرمانده گردان مان بسیار مسئولیت‌‌پذیر و باحوصله بود. ساعت ۱۰ شب بی‌سیم زدند که گروهان ما با فرماندهی آقا وهاب تاران آماده حرکت شود. تا خط‌ مقدم فاصله‌ی زیادی نداشتیم. در تاریکی شب به‌ سمت خط حرکت کردیم. از بین سلاح‌های جنگی، من فقط یک کلاشینکف و خشاب اضافه برداشتم و سید داود شبیری برای روحیه‌دادن به نیروها رجزهای حماسی می‌خواند: پدافند هوایی ، تو خیلی باصفایی... توپ صد و‌ شش- تانک بزن برو پیش.. در حین انجام کار ، بسیجی‌های کم ‌سن‌ و سالی را می‌دیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن می‌شدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک می‌کردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. به‌ وضوح شادی را در چشم تک ‌تک‌ شأن می‌دیدم. چهره‌ی بعضی‌ها نورانی‌تر از همیشه بود ؛ همچون ماه‌پاره‌ای در دل شب... در پشت خاکریزها اتفاق‌های خوب و بد منتظرمان بود. اعتماد جعفری از آخر ستون ، خودش را به جلوتر رساند و دوشادوش سیدداود روی زانوها نشست. دلم آشوب بود. نگرانی‌ام را بروز نمی‌دادم ، اما حواسم به سید بود. او با آرامش و طمأنینه در گوش کسی که آر پی ‌جی داشت ، حرف می‌زد. آرپی‌جی‌زن خیز برداشت که دوشکا را خاموش کند ، اما سرباز عراقی مجالش نداد. گلوله‌اش در کمتر از لحظه‌ای به سید خورد و بناگوش او را شکافت. سید به حالت سجده و با پیشانی روی خاک افتاد ، ولی بسیجی آر پی ‌جی‌ زن خودش را نباخت ؛ با قدرت ایستاد و با شلیک اولین آر پی ‌جی، دوشکا را خاموش کرد و خودش هم بلافاصله با تیرهایی که به سمت‌مان می‌آمد ، از پا افتاد. در یک لحظه غرش خوفناک و رعب‌آور دوشکاها در دشت پیچید. ستون برخاست و همه به سمت کانال یورش بردند. سید داود شبیری در سجده‌ی عشق از عمق جانش صدا می‌زد : یا زهرا (س) یا زهرا (س) به‌گمانم در خلسه‌ی زیبایی به‌‍‌ سر می‌برد که من با آن بیگانه بودم. دلم گواهی می‌داد که سید چند ساعت بیشتر کنار ما نمی‌ماند و شهادتش خیلی دور نیست. گویا بار آخری که به مشهد رفت، اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته بود. اعتماد جعفری خودش را به سید چسبانده بود. نمی‌توانست از او دل بکَند ، اما چاره‌ای نداشتیم ؛ باید هرچه زودتر خودمان را به طرف کانال بعثی‌ها می‌کشاندیم. دوشکاها و انواع گلوله‌های توپ و خمپاره همچنان ما را می‌زدند. بیشتر سلاح‌های سبک ما نارنجک بود و چیزی شبیه اسباب‌بازی تلقی می‌شد. یادآوری آیه‌ی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ » دلم را آرام می‌کرد. آتش درگیری ما با دشمن برای لحظه‌ای خاموش نمی‌شد. اعتماد جعفری، رسول، شعبان ، مجتبی تاران و تعدادی از نیروها خودشان را به ورودی کانال رساندند... 🌀 ... 🖍 برداشت از کتاب خاطرات حاج امیر جم به قلم مریم بیگدلی ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از حال و هوای رزمندگان اسلام ساعتی قبل از آغاز با نوحه ای شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها 🎙... عشق حسین ما را به این وادی کشانده رزمندگان تا کربلا راهی نمانده خیزید از جا ای شرزه شیران شد وقت پیکار خیل دلیران یاری نمایید اسلام و قرآن رهبر سلام رزم جویان را رسانده... 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💠 قسمت دوم 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از منطقه عملیاتی و حال و هوای رزمندگان اسلام در 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 🇮🇷 با هدف انهدام نیروهای دشمن و تحکیم مواضع به دست آمده در عملیات کربلای پنج فروردین ماه ۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی شلمچه و منطقه آبگرفتگی شمال‌ بوبيان‌ در شرق بصره عراق توسط رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به مدت پنج روز اجرا گردید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ خاطرات شنیدنی از رزمندگان در عملیات به روایت بسیجی جانباز : 💠 🖌... مجتبی تازه استخدام سپاه شده بود و تعصب داشت با همان لباس پاسداری به جبهه برود. زرنگ بود و سر نترسی داشت. وزنش شاید به ‌زور شصت کیلو می‌شد، اما خیلی فرز و چابک بود. من هم سریع‌تر خودم را به دهانه‌ی ورودی کانال رساندم. آنچه را که می‌دیدم ، باور نمی‌کردم ؛ درون کانال قیامتی بود به‌مراتب آشفته‌تر از بیرون آن. در مقابلم معبری تنگ و تاریک می‌دیدم که یک متر عرض و دو متر ارتفاع داشت. به‌سختی می‌شد در آن راه رفت. یک لحظه بوی تند خون آمیخته با گرد و خاک به مشامم رسید. کف خاکی کانال پر بود از جنازه‌های عراقی و ایرانی. چیزهای دیگری هم بود. وقتی پایم را روی زمین می‌گذاشتم، تازه می‌فهمیدم چقدر پوکه فشنگ، قمقمه‌های خالی و کلاه آهنی کف کانال ریخته شده است. بچه‌های همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشته‌اند. صدای آه و ناله‌ی زخمی‌ها به گوش می‌رسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دسته‌ی اول برسانم. گذشتن از روی جنازه‌ها سرعتم را کم می‌کرد و نمی‌توانستم از کنار زخمی‌ها بی‌تفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که این‌ها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم. بعثی‌ها برای استراحت شان، داخل کانال سنگرهایی حفر کرده بودند. سنگرها را هم یکی‌یکی رد کردم. دسته‌ی اعتماد جعفری آنها را پاک‌سازی کرده بود. به میانه‌های کانال که رسیدم، آقا وهاب و معرفت تاران را دیدم. فکر می‌کردم معرفت خیلی جلوتر رفته، اما چه خوب که کنار دست آقا وهاب کمک می‌کرد. دو برادر او شهید بودند ؛ ترابعلی و فرهاد . اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، ما از خجالت و شرمندگی جرأت نگاه‌کردن به چشم‌های پدر و مادرش را نداشتیم. خیالم راحت شد. در وضعیت خوفناک کانال، سالم‌بودن او و بقیه‌ی نیروها خوشحالم می‌کرد. آقا وهاب، فرمانده گروهانمان بود و در خط مثل بقیه‌ی نیروها می‌جنگید. بارها دیده بودم که رفاقت فرماندهان با نیروها به‌قدری عمیق است که انگار مثل برادر هستند. آقا وهاب برای سید داود شبیری دلشوره داشت. رفتم به او سری بزنم. بچه‌ها در یک فرصت مناسب، او را داخل سنگری در کانال آورده بودند تا کمتر تیر و ترکش بخورد. وارد سنگر که شدم، علی بخشی را هم با چشم‌های باندپیچی‌شده دیدم. تیر به چشمش خورده بود. به‌طرف سید رفتم. صورتش خون‌آلود بود و نگاهش بی‌رمق. حال خوبی نداشت. دلم گرفت. بغضی در گلویم چنبره زده بود. – سید چی شده؟ چرا نمیری عقب؟ – نمی‌تونم برگردم. – تو رو به جدت قسم برگرد. خدا می‌دونه فردا صبح تو این کانال چه غوغایی میشه! – نمی‌تونم به خودم حرکت بدم. هر وقت بقیه‌ی زخمی‌ها رو بردید، منم ببرید عقب. جراحتش عمیق بود. با اینکه می‌دیدم حال خوبی ندارد، اما اصرار می‌کردم که برگردد. قبل از اینکه او را به کانال بیاورند، چند جای بدنش تیر خورده بود؛ تمام تَنش زخمی بود و خون‌آلود. در میانه‌ی بغض و التماس‌های من، معرفت تاران از راه رسید. همان‌جا نشست و چند بادکنک فوت کرد. انتظار هر چیزی را داشتم، جز دیدن بادکنک‌ها؛ آن ‌هم در شب عملیات. با ناراحتی نگاه تندی به او کردم. حتماً از طرز نگاهم، متوجه تعجبم شد که بلافاصله توضیح داد: چند روز پیش که با سید برای گشت‌و‌گذار به شوشتر رفته بودیم، دختر بچه‌ای کنار خیابون بادکنک می‌فروخت. همه رو یک‌جا خریدم، به‌شرط اینکه دیگه دستفروشی نکنه. این کارم سید رو خوشحال کرد. الان از جیبم پیداشون کردم. می‌خوام فوت کنم که بچه‌ها هم روحیه بگیرن. نمی‌توانستم چیزی بگویم. از دیدن بادکنک‌های رنگارنگ خنده‌ام گرفت. فقط چند دقیقه‌ای مکث کردم تا شاهد لحظه‌های تکرارنشدنی باشم. بادکنک‌های بزرگ در سیاهی شب بالا می‌رفتند. چند اسیر عراقی هم گوشه‌ی کانال نشسته بودند و مات‌ومبهوت ما را نگاه می‌کردند. نمی‌توانستم بیشتر کنار سید بمانم. چاره‌ای نبود جز یک خداحافظی تلخ و غم‌انگیز که او را تنها بگذارم و خودم را به دسته‌ی اعتماد جعفری برسانم.... 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 🖍 برداشت از کتاب خاطرات حاج امیر جم به قلم مریم بیگدلی ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💠 قسمت سوم 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از منطقه عملیاتی و حال و هوای رزمندگان اسلام در 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 🇮🇷 با هدف انهدام نیروهای دشمن و تحکیم مواضع به دست آمده در عملیات کربلای پنج فروردین ماه ۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی شلمچه و منطقه آبگرفتگی شمال‌ بوبيان‌ در شرق بصره عراق توسط رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به مدت پنج روز اجرا گردید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ فرازی زیبا از وصیتنامه سردار غواص : 🖌...خواهران عزیز ! مبادا حجاب اسلامی را فراموش کنید . چرا که خواهرم ، حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است . 🌸 روحش شاد و یادش گرامی 🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، فرمانده خاکی و بی ادعا جبهه ها ، سردار غواص از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز در دوران دفاع مقدس بود که دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات ، منطقه عملیاتی در کسوت فرمانده گروهان غواصان خط شکن گردان حضرت ولیعصر عج لشگر ۳۱ عاشورا به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ فرازی زیبا از وصیتنامه بسیجی غواص : 🖌... اما اى خواهران ! رسالت شما بسیار سنگین است که با حفظ حجابتان ( که حجاب تو کوبنده تر از خون من است ) و حفظ خون و پیام شهدا مى توانید ، خدمت بزرگى به اسلام و مسلمین بکنید. امیدوارم که بتوانید به نحو احسن به وظیفه خود عمل نمایید.  🌺 روحش شاد و یادش گرامی 🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص از رزمندگان سلحشور و حماسه ساز در دوران دفاع مقدس بود که دی‌ماه ۱۳۶۵ در عملیات عاشورایی ، در منطقه به آرزوی دیرین خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .  ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ فرازی زیبا از وصیتنامه سردار بسیجی : 🖌... شما اى خواهران عزيزم ! وصيتم به شما اين است كه را هميشه رعايت كنيد و بدانيد كه سياهى چادر شما كوبنده تر از سرخى خون من است. 🌺 روحش شاد و یادش گرامی 🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، سردار بسیجی از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز در دوران دفاع مقدس بود که دی‌ماه ۱۳۶۵ در عملیات عاشورایی ، در منطقه به آرزوی دیرین خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .  ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ فرازی زیبا از وصیتنامه بسیجی غواص : 🖌... خواهرانم ! خود را حفظ کنید و با دشمنان داخلی و خارجی مقابله کنید. 🇮🇷 شیرمرد زنجانی بسیجی غواص از بسیجیان سلحشور و رزمندگان حماسه ساز در دوران دفاع مقدس بود که دیماه ۱۳۶۵ در عملیات عاشورایی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد . 🌸 روحش شاد و یادش گرامی ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 سخنان تکان دهنده تنها شاهد زنده مانده از واقعه قتل‌عام ۱۷۵ شهید غواص در عملیات عاشورایی ♦️ دیماه ۱۳۶۵ عملیات عاشورایی کربلای چهار لو رفته و غواصان خط شکن در دام مزدوران بعثی عراق افتادند و ۱۷۵ نفر از این غواصان با دستان بسته زنده به گور شده و به شهادت رسیدند و بعد از ۲۹ سال محل دفن آنان کشف و پیکر پاک شأن سال ۱۳۹۴ به کشور بازگردانده شد. 🌺 نامشان جاوید و یادشان گرامی ...از چنبر نفس، رسته بودند آن‎ها بت‎ها ،همه را شکسته بودند آن‎ها پرواز شدند و پرگشوند به عرش هرچند که دست بسته بودند آن‎ها ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی ♦️  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 🖌 ... سلام شلمچه سلام بر تو ای قرار بی قراران ، ای جائیکه نه چندان دور نردبان معراج و ترقی بودی . سلام بر تو ای نقطه تلاقی عرش با فرش . سلام بر آن نیمه شب هایت ، سلام بر آن فضای عارفانه و عاشقانه ای که شب زنده دارانت با ترنم زیبا و ملکوتی الهی العفو ، می آفریدند. سلام بر نماز شب هایی که در سنگرهای آسمانی تو آغاز میشد و در بهشت خاتمه می یافت. و باز سلام بر تو ای شلمچه ، ای جبهه عاشقان ، ای تمامیت عرشیان... ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی 🇮🇷  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 👌شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت ، شلمچه ، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد. و دریچه آسمانی است که از آن بوی رشادت و عطر دلنواز شهادت میوزد. شلمچه شهر شهود و شهادت است . شلمچه بازار است ، بازار عشقبازی و جانبازی ، شلمچه تابلو است تابلوی حماسه و عرفان که بر تارک تاریخ ایران اسلامی می درخشد. جایگاه اهل زیارت است نه اهل زر ، زیارتگاه دلدادگانی که خود زائرانی بودند که در نیمه راه سفر عاشقی پرپر شدند و به مولای عشق پیوستند و زیباترین حدیث بندگی را با بندبند وجودشان و با قطره قطره خونشان نوشتند. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
31.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی ( به یاد تصویربردار این فیلم خبرنگار شهید امیراسكندر یكه‌تاز ) 🇮🇷  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 👌 بسیار زیبا و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت اول 🖌... اروند بوی خون و آتش گرفته بود ، گویی آن شب ، ماه سرخ ترین آوازش را در گوش اروند زمزمه می کرد . اروندی که همیشه کشتی های سرکش و سنگین ، مسافر امواجش بودند . حالا بچه های گردان حضرت ولیعصر (عج) را در خودش می پیچید و فرو می برد . عراقی ها درست لب ساحل نشسته بودند و دانه دانه بچه ها را رصد می کردند و می زدند ، انگار آنها آماده تر از ما برای عملیات آمده بودند . با دنیایی از تجهیزات ، اروند را برایمان به آتش کشیده بودند . مدتی زیر آب بودم ، خمپاره هایی که داخل آب می افتادند ، آن قدر تعدادشان زیاد بود که گرمای خفه کننده ای اطرافم را فرا گرفته بود . از شدت فشار حاصل از انفجار ، داخل آب بالا و پائین می رفتم و توازنم به هم می خورد . زنده ماندنم در آن شرایط عجیب تر بود ، سرم را که از آب بیرون می آوردم ، سرخی اروند بیشتر از داخل آب دلم را می سوزاند . به هر زحمتی بود خودم را کنار ساحل جزیره ماهی رساندم ، مسعود حسنی هم آنجا بود ، کلاه کاموایی سیاه رنگش روی سرش بود ، هنوز با مواضع تعیین شده مان دو کیلومتر فاصله داشتیم ، اطراف را نگاه کردم تا ببینم باز هم از بچه ها کسی را می بینم . ارتباط ما با بچه های خط قطع شده بود . شدت آتش دشمن روی اروند بقدری زیاد بود که بعید می دیدم کسی بتواند رد شود . باید از همانجا از آب بیرون می آمدیم و منطقه را برای دشمن ناامن می کردیم تا شاید راهی برای ورود بچه ها باز شود . نظر مسعود را پرسیدم . نگاهش روی اروند بال و بال می زد . پلک هایش انگار هزار کبوتر عاشق شده بودند و در میان خون و آتش می سوختند . زلال چشمانش در سرخی اروند در تقلایی سرخ ، زخم هزار آرزوی سوخته می شد و بر قلبم فرود می آمد . با استیصال پرسیدم ، چکار کنیم مسعود !؟ نگاهش را از اروند گرفت و با اشاره به جزیره گفت : نمی دانم . مات و متحیر بودیم . عراقی ها هنوز متوجه ما نشده بودند . ما تنگه ام الرصاص و جزیره بوارین را رد کرده بودیم و رسیده بودیم به جایی که اروند باز می شد . فاصله دو ساحل بیش از هزار متر بود . کنار سیم خاردار بودیم که دیدم میکائیل علیجانی و محمد رستگار هم به سمت ما می آیند . از دیدن آنها خوشحال شدم . چه جذابیتی داشت محمد رستگار . نامش برازنده چهره و اخلاقش بود . آنها ما را از دور دیده بودند و به سمت ما می آمدند . با دیدن آنها دل مان قرص تر شد و امیدوار شدیم که بچه های زیادی از آتش عراق گذشته باشند . تصمیم گرفتیم به ساحل بزنیم و آنجا را پاک سازی کنیم . نزدیک ساحل تیرباری بود و مدام به اروند تیراندازی می کرد ، ولی ما را نمی دیدند . ما چند متر بیشتر با آنها فاصله نداشتیم ، اسلحه من نارنجک تخم مرغی بود ، آن را در آوردم ، گلوله اش را انداختم و شلیک کردم و بلافاصله سرمان را زیر آب بردیم . وقتی سرم را از آب بیرون آوردم ، دیدم چند عراقی فرار می کنند . پشت تیربار خالی شده بود و می توانستیم از آب بالا بیاییم . چند لحظه بعد تیربار دوباره شلیک کرد . مسعود حسنی گفت : جواد اسلحه ات را به من بده و خیلی سریع اسلحه مرا گرفت ، می خواست تیربار عراقی را بزند ، من دیدم نوک تیربار چرخید به سمت ما و روی آب شلیک کرد . دستم را روی شانه مسعود گذاشتم و در حالی که او را به داخل آب هل می دادم ، گفتم برو پایین و خودم را هم زیر آب کشیدم . کمی بعد از آب بیرون آمدم . مسعود سنگین شده بود . صورتش تیر خورده بود و خونش داخل آب پخش می شد . هزار ناله و بغض را در گلویم خفه کردم و لباس مسعود را به سیم خاردار متصل کردم تا آب پیکر او را نبرد و بچه های ساحل شکن که رسیدند او را به عقب برگرداند... 💠 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت دوم 🖌... هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت می‌گذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم . ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند . باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند . از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند .‌ عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند . خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند . سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .‌قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند . تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بی‌سیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم... 🌀 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت سوم 🖌...ترسی از مردن و شهادت نداشتم ، مسیری که در آن پا گذاشته بودم ، راه پیروزی یا شهادت بود و شهادت را تنها مقصد این راه می دیدم . زنده ماندن و اسارت برایم ننگ بود . حتی چشم هایم را هم نبسته بودم . عراقی ها میکائیل را نمی دیدند و او قدرت عمل بیشتری داشت . میکائیل به پهلوی عراقی شلیک کرد و آنها را به رگبار بست . عراقی ها در میان شلیک ما به اینطرف و آنطرف می افتادند و کشته می شدند . با کشته شدن آنها روحیه ما برای تصرف آنجا بالا رفت . چشم های میکائیل برق می زد .ما فهمیدیم که به یاری خدا سه نفری هم می توانیم با آنها بجنگیم و تلفات بگیریم . هنوز چند نفرشان پشت سنگر بودند . من ضامن نارنجکی را کشیدم و به طرفشان پرتاب کردم . آنها فرار کردند و چند دقیقه بعد سنگرهای خودشان را با آر پی جی 11 زدند . شدت انفجار خیلی بالا بود . آنها فکر می کردند تعداد ما زیاد است و داخل سنگرها هستیم . هر کدام یک طرف نگهبانی می دادیم . فقط من و میکائیل و یکی از بچه‌های گردان سالم بودیم که او را هم دیگر نمی دیدم . من و میکائیل تصمیم گرفتیم به هر قیمتی هست مقاومت کنیم تا در هر شرایطی آنجا که سرپل بقیه نیروهایمان بود را حفظ کنیم که یکدفعه انفجار شدیدی کنارمان اتفاق افتاد و چند ترکش به من اصابت کرد . من از ناحیه صورت، زانو ، مچ پا و پشتم زخمی شدم . ترکش به بینی و دهانم اصابت کرده بود و خون از سر و صورتم جاری بود. خونریزی مچ پایم بیشتر بود . به جستجوی میکائیل اطرافم را نگاه می کردم .شدت انفجار او را روی جعبه های مهمات پرتاب کرده بود. بی حرکت همانجا به روی شکم افتاده بود . یک لحظه زیر نور ماه دیدم که صورتش خونی ست ، آه از نهادم بلند شد . از درد به خود می پیچیدم . توان حرکت نداشتم . تمام بدنم می سوخت. فکر کردم میکائیل هم شهید شده است ، اما با صدای ناله اش فهمیدم هنوز زنده است . از درد سرش می نالید . به زحمت خودمان را داخل سنگر خمپاره رساندیم. مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی هم آنجا بودند . از یاسین عظیم زاده هم خبری نبود . مرتضی مرزپور بچه مراغه بود. با لحن شیرین ترکی اش می نالید و می گفت : یاندیم... یاندیم... گلویش زخمی شده بود و صدایش از حنجره اش بیرون می آمد . فریدون الیاسی هم از ناحیه کتف و گردن زخمی شده بود . حال هر دو خیلی وخیم بود و خونریزی زیادی داشتند . میکائیل هم که چشم هایش هر لحظه بیشتر در تاریکی فرو می رفت و هر چند دقیقه از هوش می رفت . وضع بدی پیش آمده بود . ساعتم را نگاه کردم . دو بعد از نیمه شب بود . مرتضی ، فریدون ، میکائیل .. خودم هم که به این وضع بودم . یاسین را هم نمی دیدم ، آن پسری هم که نامش را نمی دانستم هم رفته بود . ساعتی به این وضعیت گذشت . امیدوار بودم بچه ها سر برسند و منطقه را بگیرند .‌ اما با وضعیت شب پیش اروند مگر کسی هم مانده بود ؟ آرزو می کردم فرماندهان متوجه وضعیت پیش آمده می شدند و جلوی حرکت بچه ها را می گرفتند . داخل یک سنگر خمپاره قرار گرفتیم . خونریزی پایم خیلی زیاد بود . پایم را روی جای بلندی قرار دادم تا کمتر خونریزی کند . ضامن نارنجکی را هم کشیدم و به حالت آماده در دستم نگه داشتم تا اگر عراقی ها دوباره سراغ مان آمدند به طرفشان پرتاب کنم . موج های سرخ اروند ، خمپاره هایی که بر سرمان آوار شده بود ، شهادت بهترین دوستانم ، وضعیت مان داخل سنگر ، لحظه های کش دار و تلخی که بر قلبم آوار شده بودند ، دلم داشت می ترکید ، حسین حبیبی که در بستر اروند فرو می رفت ، داود احمدی درست پشت سرم بود ، اما او را ندیدم ، شاید او هم .... چشم که باز کردم ، نارنجک بدون ضامن هنوز توی دستم بود . اگر موقعی که خواب بودم نارنجک از دستم می افتاد با آن همه گلوله خمپاره که در اطراف ما بود ، همگی پودر می شدیم ، اما خواست خدا بود که این اتفاق نیفتد . در تاریکی سنگر دستم را روی زمین کشیدم و یک سوزن خمپاره برداشتم و به محل ضامن نارنجک انداختم و آن را روی زمین گذاشتم . ساعتم را نگاه کردم ، چهار صبح بود . طعم خون تا گلویم رسیده بود . صدای ناله گاه و بیگاه دوستانم به من می فهماند هنوز زنده اند . از شدت درد و خونریزی دوباره چشم هایم بسته شدند . به علت خونریزی نمی توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم . در آن شرایط دشوار ، خواب و بیهوشی چه مرهم خوبی بودند برای دردها و آلام درونم . دردهایی که هر کدام به تنهایی کافی بود تا عنان از کف انسان رها کند... 🌀 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت چهارم 🖌...حضور عراقی ها در اطراف مان حتی این آرامش موقت راهم از من گرفت . با وضعیت بدی که برایمان پیش آمده بود ، حال من بهتر از بقیه بود . من باید بیشتر حواسم بود و از آنها دفاع می کردم. خودم را به بیرون سنگر کشیدم و بیرون را نگاه کردم . کسی نبود . آسمان را نگاه کردم . ماه درشت تر بود و پرنورتر از همیشه می تابید . فکر کردم شهید می شوم و این خلسه قبل از شهادت است . نجوا کردم ، خدایا تو خود شاهد باش که ما دیشب آنچه در توان داشتیم ، انجام دادیم . ما تمام تلاش مان را کردیم تا خون سربازان تو به هدر نرود . دوباره خودم را به داخل سنگر کشیدم . کنار میکائیل نشستم و پایم را دراز کردم و چشمانم را دوختم به بیرون سنگر . دوست نداشتم در خواب کشته شوم . دوست نداشتم دشمن فکر کند که ما را غافلگیر کرده است . نمی دانم چطور شد که چشم هایم بسته شدند . چشم که باز کردم ، خورشید کاملاً بالا آمده بود . یک لحظه دیدم چند عراقی با کلاه قرمزشان به سنگر سرک می کشند . بی اراده از کنار دستم نارنجکی را برداشتم تا به سمت آنها پرتاب کنم ، اما نارنجک حلقه نداشت . پین آن سرجایش بود . خواستم با دندانم پننش را بکشم.‌ لب ها و لثه ام خون آلود بود و با درد شدیدی که داشت ، نتوانستم . نارنجک همین طور دستم بود و من با آن کلنجار می رفتم تا ضامنش را آزاد کنم که دست های سنگینی را روی شانه هایم احساس کردم . انگار کوه روی شانه هایم افتاده بود . هر طور بود باید ضامن نارنجک را می کشیدم . عراقی به قدری نیرومند بود که مرا در هوا بلند کرد و از سنگر بیرون انداخت . شاید هم من به علت خونریزی و ضعف ناشی از جراحت رمقی برای مقاومت نداشتم . همچنان نارنجک در دستم بود . وقتی نارنجک را در دست من دید ، لگد محکمی به پهلوی من زد و فرار کرد . از شدت ضربه اش روی زمین پخش شدم و نارنجک چند متر آنطرف تر پرتاب شد اما منفجر نشد . نگاهم را به اروند دوختم . الان در بستر خود خفته بود . بدون نشانی از طوفان شب قبل . چشمانم جستجوگر قایق های ساحل شکن بودند . هنوز ته قلبم امیدوار رسیدن بچه ها بودم. اما خبری نبود . حتی خمپاره ها هم آرام گرفته بودند . اطرافم را نگاه کردم شاید نارنجکی و یا اسلحه ای بیابم .‌جز همان نارنجک بدون حلقه که از دستم چند متر آنطرف تر افتاده بود ، چیزی نمی دیدم . خواستم به سمت آن بروم و به هر قیمتی شده پینش را آزاد کنم ، اما عراقی ها که دیدند نارنجک منفجر نشد ، بالای سرم آمدند . با قنداق تفنگ از شانه و کتفم می زدند و به عربی چیزهایی می گفتند . حرف هایشان را متوجه نمی شدم . چند نفر دیگرشان با احتیاط به داخل سنگر رفتند و چند لحظه بعد میکائیل را هم بیرون آوردند . زانوهایش روی زمین کشیده می شد . سرش روی سینه اش افتاده بود . از اسارت بیزار بود و همیشه می گفت: بسیجی نباید اسیر شود . باید تا پای جان بجنگد ، یا پیروز می شود یا شهید . اسارت در قاموس او به مفهوم ذلت بود . میکائیل چشمش نمی دید . دستش را روی زمین می کشید . انگار او هم در جستجوی اسلحه بود . عراقی لگد محکمی به پهلوی او زد . صدای ناله اش را نشنیدم اما صدای غرورش را که خرد می شد را خوب شنیدم . فریدون الیاسی و مرتضی مرزپور را هم که به شدت زخمی شده بودند را از سنگر بیرون آوردند ، صدای خخ خخ گلویشان قلبم را به درد می آورد . یاسین عظیم زاده را هم از رانش زده بودند . رانش کاملاً باز شده و خونریزی شدیدی داشت . یکی از بچه‌های قایق ران هم آنجا بود . بادگیر کرم رنگ برتنش بود . لهجه اصفهانی داشت . عراقی که بالای سرش ایستاده بود ، از جیب او یک قرآن و چند عکس بیرون آورد و از او گرفت . از اینکه عکس هایش دست عراقی ها افتاد ، خیلی ناراحت بود . این را می شد از حالت نگاهش به آن عراقی که محتویات جیبش را برداشته بود ، فهمید . او را هم کنار ما نشاندند . یکی از عراقی ها لوله اسلحه اش را روی پیشانی بچه ها می گذاشت و ماشه آن را تا قسمت خلاصی اش می کشید و بعد رها می کرد . وقتی او این کار را می کرد ، بچه ها حرفی نمی زدند . نه التماسی نه ناراحتی و ترسی . فقط لب هایشان آرام تکان می خورد و شهادتین را می خواندند . از آن همه آرامش خودم تعجب می کردم . انگار خدا در یک لحظه ما را لبریز صبر و آرامش کرده بود وگرنه مگر میشد بدون کمک خدا آن قدر محکم ایستاد . چهره ها بقدری آرام بود که فکر می کردم هر لحظه بچه ها خواهند رسید و این کابوس تمام خواهد شد . تنها چیزی که در آن لحظات آزارم می داد ، ننگ اسارت بود... 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💠 قسمت اول 📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی 🇮🇷  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 👌 بسیار زیبا و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
27.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 💠 قسمت دوم 📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی 🇮🇷  در دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقیها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت . 🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد 👌 بسیار زیبا و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab