... جبر آن زمان که پشت در خانهاش نشست
برخاست آن قیامت عُظمی به اختیار
رفت آنچنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی محمد است به معراج رهسپار
برگشت، زخمخورده، ولی فاتح نبرد
چون بازگشتِ حمزه از آشوب کارزار
در خون خضاب شد تن یاران بعد از او
آنها که نام «فاطمه» را میزنند جار
اما هنوز هم به تأسی ز فاطمه
نام علیست روی لبِ شیعه آشکار
زهراست مادر من و من بیقرار او
آن نام را میآورم آری به افتخار
آن بانویی که وقت تشرف به رستخیز
پیغمبران پیاده میآیند و او سوار
فریاد میزنند که سر خم کنید، هان
تا از صراط بگذرد آیات سجدهدار
هرجا نگاه میکنم آنجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار
اینها که گفتهایم یکی بود از هزار
اما هنوز شیعه مصمم، امیدوار.....
🖤 صلی الله علیکِ یا فاطمة الزهرا
@pelak13
سلمان پیرمرد سنوسال گذشتهای است. شیخی خمیده و سپیدموی و عصادار. به خانه پیامبر و خانه امیرالمومنین رفت و آمد دارد. حتی در غیاب خود حضرات. او امین و معتمد اهلخانه است؛ اصلا «سلمان از اهلخانه است». سلمان میگوید روزی به خانه مولا رفتم. حضرت صدیقهطاهره سلاماللهعلیها را دیدم که مشغول آسیا کردن گندم بود و از شدت کار، از دستان مبارکش خون سرازیر بود و دسته آسیا خونی بود. عرض کردم که جان من به فدای شما، فضهبانو، خادم خانهتان، بیکار است. چرا کار را به او نسپردید؟ فرمود کارهای خانه یکروز با من است و یکروز با فضه. امروز نوبت استراحت اوست. پس از او خواستم که اجازه کمک به من بدهد. او مشغول رسیدگی به حسین شد و من باقی گندمها را آسیا کردم. صدای بلال که در از بام مسجد بلند شد، برای صلاة ظهر به مسجد رفتم؛ مولا را دیدم و از انگشتان خونین فاطمه به او گفتم. پس علی درمیان مسجد گریست و زود به سوی خانه رفت.
«فَلَما فَرغْتُ قُلتُ لِعلِيٍّ مَا رَأَيتُ فَبكَى وَ خَرجَ»
روایت ادامه دارد.
کار به ادامهاش ندارم.
اصلا نمیشود کاری به ادامهاش داشت.
همینجا زمینگیر میشوم. علی بخاطر یک جراحت سطحی و ساییدگی پوست فاطمه، وسط مسجد، بین مردم گریه میکند و شتابان سمت خانه میرود. تازه جراحتسطحیای که به چشم هم ندیده و فقط وصفاش را شنیده. علی تاب شنیدن از زخمهای جزئی فاطمه را ندارد. تاب یک تاول کوچک روی انگشت. خودتان حرفم را تا آخر متوجه شوید. توان گفتن نیست. ببخشید.
عجم علوی |
https://t.me/m_molaie110
هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهیست به افتادنِ سیبی
چون قصهٔ آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی
آیینهٔ تاریخ ِتو را، درد شکسته است
اما تو نه تاریخشناسی نه طبیبی...!
فرمودند :
یاری رساندن به مؤمن مظلوم
از یک ماه روزه و اعتکاف
در مسجد حرام برتر است!🌱
| #امامصادقعلیهالسلام |
@najvagraphy | نجوا
پلاک ۱۳
فرمودند : یاری رساندن به مؤمن مظلوم از یک ماه روزه و اعتکاف در مسجد حرام برتر است!🌱 | #امامصادق
ولی چرا من با این پیام گریهم گرفت؟
تعبیر مؤمن مظلوم خیلی خاص بود 🥺
بیرون بودم. یه خانوم به اون یکی گفت هنوز دندونت درد میکنه؟ گفت آره خیلی. جراحیش خیلی سخت بود. بعد هم پاشدن که با همدیگه به مسیرشون ادامه بدن. یه خانوم دیگه رو هم قبلا توی درمانگاه دیده بودم، دستشو پانسمان کردن، آستین مانتوشو کشید پایین و پانسمان کاملا مخفی شد و رفت. انگار نه انگار. به این فکر میکنم که ما حتی از دردهای جسمی همدیگه خبر نداریم و ممکنه اونی که خیلی هم منظم و مرتبه، اگر آستینشو کنار بزنه زیرش زخم باشه. دردهای روحی رو که دیگه خیلی وقتا به نزدیکترین افراد هم نمیگن آدما. القصه کاش مهربونتر باشیم نسبت به دیگران. ما تقریباً هیچی از رنجهاشون نمیدونیم. باگذشتتر. صبورتر و بیخیالتر.
+ البته کاش بقیه هم در مورد ما اینو در نظر بگیرن 🥲😂
@pelak13
🧡 امام باقر علیهالسلام:
🧡 وَجَدنا في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام أنَّ رَسولَ اللّه صلي الله عليه و آله قالَ وهُوَ عَلى مِنبَرِهِ: وَالَّذي لا إلهَ إلاّ هُوَ، ما اُعطِيَ مُؤمِنٌ قَطُّ خَيرَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ إلاّ بِحُسنِ ظَنِّهِ بِاللّه، ورَجائِهِ لَهُ، وحُسنِ خُلُقِهِ، وَالكَفِّ عَنِ اغتِيابِ المُؤمِنينَ.
🧡 در كتاب على عليهالسلام ديديم كه پيامبر صلیاللهعليهوآله روى منبر فرمود: سوگند به آن كه معبودى جز او نيست، هرگز به هيچ مؤمنى خير دنيا و آخرت داده نشد، مگر به سبب خوشگمانىاش به خدا و اميدش به او، و خوشخويىاش، و خوددارى از غيبتكردن از مؤمنان.
🧡 کافی، ج۲، ص۷۱، ح۲
@pelak13
پلاک ۱۳
بهش میگم وقتی فیلم یوسف پیامبر (ص) رو میبینی، دلت نمیگیره که بعضی بازیگرهاش فوت کردند؟ بعضیها خیلی پیر شدند؟ بعضیها خیلی تغییر کردند؟ با تعجب میگه خب فیلمش قدیمیه! [یعنی: این گذر زمان خیلی طبیعیه و جای دلگرفتگی نداره!]
با خودم میگم از این نظر، آدمهایی که منطقشون به احساساتشون غلبه داره چقدر راحتترن. لابد از این که یک آشنا اسبابکشی کنه هم دلشون نمیگیره، یا این که یک مغازهٔ کوچیک ساعت ۱۲ شب باز باشه و یه پیرمرد اونجا تنها نشسته باشه، یا از دیدن یک گل پرپر شده روی زمین، یا ورقزدن کتاب ادبیات چند سال قبل و خوندن شعرهایی که برههای از زمان همدم روزها بودند...
احساساتی بودن یعنی عبور هزاران حس از دلت با کوچکترین محرّکها! آدم اذیت میشه؟ گاهی. اما باید منصف بود. ابعاد مثبتی هم هست؛ مثلاً بهسادگی میتونی از شکلاتی که کسی میذاره توی دستت بیاندازه ذوقزده بشی، تا مدتها بابت اینکه کسی بهت گفته «اینو تو وسایلم دیدم گفتم بدمش به تو» خوشحال باشی، و یک لبخند معمولی برای مدتی طولانی به وجد بیاردت.
@pelak13
پلاک ۱۳
همسایهٔ سمت راستی، زنگ در خونهٔ همسایهٔ بالایی رو زد. همسایهٔ بالایی پرسید کیه؟ و اون خانوم جواب داد: «هاجر خانوم؟ تنهایی؟». هاجر خانوم در رو باز کرد و گفت «آره»؛ همسایهٔ سمت راستی هم بدون حرف دیگهای اومد داخل و رفت بالا.
همینطور که مشغول کارهام بودم و این مکالمهٔ کوتاه رو میشنیدم، متعجب به خودم گفتم چقدر راحت! و بعد به این فکر کردم که من چقدر از بچگی تا حالا ملاحظهکار بودهم! وقتی ۱۲ ساله بودم، همسایهٔ ۲۴ سالهای داشتیم که یه پسر چند ماهه داشت، معمولاً خودش و پسرش تنها بودن. خیلی دوستشون داشتم، میرفتم پیششون و با پسرش بازی میکردم، اونم با من حرف میزد. میدونی، هرطور حساب کنی، حضور من براش خوشحالکننده بود. من فضول نبودم، خرابکار نبودم، بچهشو مدتی نگه میداشتم و حرفهاش رو هم گوش میدادم. با این حال...؟ با این حال هروقت میخواستم برم خونهشون، به خودم میگفتم یعنی برم بگم من میخوام پیش شما باشم؟ عجیب نیست؟ بعد از مامان میپرسیدم بیسکوییت یا کیک داریم؟ میشه یکمی ببرم برای فاطمه خانوم؟ مامان هم انگار که حسم رو درک کنه، میگفت ببر. و من به بهانهٔ اون چهار پنج تا بیسکوییت میرفتم دم در، تا فاطمه خانوم خودش بهم بگه بیا داخل...!
حتی وقتی دانشجو شدم، گاهی اگر دلم برای یکی از اساتیدم تنگ میشد؛ میرفتم یه کتاب یا مقالهٔ مرتبط به تخصص اون استاد رو میخوندم که از توش سؤال پیدا کنم، بعد به بهانهٔ سؤالکردن میرفتم پیشش! هیچوقت نشد که در بزنم و بیمقدمه بگم سلام، میخواستم حالتونو بپرسم! با اینکه کلاً با اساتیدمون صمیمی بودیم...
و حالا هم... با خودم میگم خب مثلاً زنگ بزنم به فلانی و بگم چیکار دارم؟! من همیشه نگران بودم و هستم که مزاحم کسی نباشم! نگران این که خب وقتی حرفی برای گفتن ندارم، مکالمه رو شروع بکنم که به کجا برسه؟ با تمام احساساتیبودنی که پست قبل ازش گفتم، ذهن منطقیم هربار بخوام با کسی صحبت کنم، ازم میپرسه: «اول بگو چرا؟» و اگر بگم چون دلتنگش شدم، یا بگم چون دوستش دارم، چون میخوام صداشو بشنوم، ذهنم پوزخند میزنه و میگه: «همین؟! منطقی نیست».
امروز با شنیدن مکالمهٔ دو همسایه، همین ذهن برگشت و بهم گفت اما منطقی هم نیست که تو اینقدر بیش از حد ملاحظهکاری! حداقل آدم با دو سه تا هاجر خانوم تو زندگیش اینطوری نباشه دیگه، وگرنه خیلی تنها میشه! من بهتزده و حیران روبهروی ذهنم ایستادم و گفتم: خب چرا میزنی زیرش، مگه خودت بهم نگفته بودی؟! ...
شونه بالا انداخت و جواب داد: به من چه!
~ نه این که ملاحظهکار بودن «بد» باشه، اتفاقاً باعث میشه اطرافیانت از جانب تو آسوده باشن. اما «حد» داره...
~ عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت/دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود!
عقل منطق داشت حرفش را به کرسی مینشاند/دل سراسر دست و پا میزد ولی بیهوده بود ...
@pelak13