پلاک ۱۳
در خیابانهای اطراف دکتر قدم میزدیم. من و خواهرزادهٔ کوچکم با هم، در انتظار اتمام کار خواهرم. دست کوچکش را گرفته بودم و گاهی با یک انگشت هم نوازشش میکردم که بداند من فقط مراقبش نیستم، دوستش هم دارم.
وقتی با کودک پیادهروی میکنی، قدمهایت آهستهتر میشود. همین باعث میشود شتابان از کنار داستانهای مردم نگذری. از روبهروی هر ساختمان پزشکانی که میگذشتیم، تصاویری میدیدم که راحت نمیشد از آنها گذشت. یک خانم اشک میریخت. خوشبختانه تنها نبود، وگرنه حتماً کنارش میماندم تا اگر به قدر آغوشی کاری از من برمیآمد، انجام میدادم. بعضیها کودکی بیرمق را در دست گرفته بودند... بعضیها نگران دنبال داروخانه میگشتند، به امید اینکه داروی مد نظرشان را پیدا کنند...
و روی شیشهٔ داروخانه نوشته بود داروی فلان بیماری، فلان، فلان... بالای در یک آزمایشگاه نوشته بود مرکز تشخیص فلان... بیماریهایی که نامشان را نمیدانستم و گاهی حتی نمیتوانستم بخوانم. با خودم میگفتم ندانستنِ نام همهٔ بیماریهایی که نمیشناسیم، یکبهیک، نعمت است.
خلاصه، در این خیابانهایی که پر از دکتر و داروخانه است، نه شادیهایت آنچنان شادکنندهاند، نه غمهایت آنچنان ناراحتکننده، نه دردهایت آنچنان سخت... همهچیز آرام آرام است. با این حال، در همان خیابان، کتابفروشیای بود که اجازه داده بود روی شیشهاش بنویسند و آنجا پر از شعرهای عاشقانه بود. گلفروشی، لباسفروشی و قنادی همچنان پررونق بود. انگارنهانگار که چند قدم آنطرفتر چه خبر است.
آن خیابان، مشتی از خروار همین دنیاست. ما ابد در پیش داریم و هنوز عاشق میشویم، شعر میخوانیم، گل میخریم... عاشق شدن، شعر خواندن و گل خریدن بد است؟ البته که نه! فقط نباید رنگوبوی غفلت داشته باشد؛ غفلت از هر چیزی که در چند قدمی آنیم...
@pelak13
در حفظ رضاست تا ابد حفظ الرضا
کز خاک درش برآورم سر چو گیاه
آرامگهم چو گشت اين خُلد برين
شويد کرمش گناه اين نامهسياه
با شيخ بهاء دين همسايه شدم
چون شيخ ز شه گرفتهام توشهٔ راه
بر خاک رضا نهادهام پيشانی
کاين قبه بود کعبهٔ دل، عرش اله...
~ آخرش یه روز برای کتیبههای در و دیوار حرم میمیرم 🥲💛✨
@pelak13
وقتی رفته بودیم کاظمین و سامرا، دلم گرفته بود که چرا حرمها هنوز بهاندازهٔ حرم امام رضا علیهالسلام آباد نیست. امام شأنش رو از این چیزا به دست نمیاره، ولی خب، عزیز دل ماست، دیدن غربتش سخته برامون...
به همین نسبت، طبیعیه که غربت بقیع قلبمون رو پارهپاره کنه... اما!
داشتم بین اشعار شهادت امام حسن علیهالسلام میگشتم؛ دیدم بخش زیادی از اشعار، فقط دربارهٔ بقیع هست. آیا بزرگترین غم، اینه؟ یا نشناختن ائمه علیهمالسلام؟ یا دم زدن از ائمه و راهشون رو نرفتن؟ یا ندونستن تاریخ زندگیشون، صحبتهاشون، منظومهٔ فکریشون؟
سهم ما از امام، این بوده که در و دیوار و پروفایل مشکی کنیم؟
و هنوز با همون اخلاق قبلی باشیم؟ همون لحن، همون کلمات؟
با همون سبک زندگی همیشگی؟
همون صفحههای اینستاگرام؟
همون پوشش؟
همون افکار؟
ای دریغ!
/در خانهٔ کریم کفایت نمیکند
یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط!/
@pelak13
قرار ابرهای بیوطن بیهودهپیماییست
در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریاییست
دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار
درختی مثل من هر سال ناچار از شکوفاییست
تو هم بیچارهای! بیچاره چون شیری که میداند
فقط وقت عبور از حلقهٔ آتش تماشاییست
چراغ حُسن میافروزی و در شهر میگردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیباییست...
~ فاضل نظری
@pelak13