پلاک ۱۳
امروز داشتم به همهٔ کارهای عقبافتاده یا ناموفقم فکر میکردم و پر بودم از حس ناکافی و نالایق و «"نا"هرچی خوبه» بودن. یهو یه دوست بهم پیام داد و بدون اینکه اصلاً بدونه، کلی امیدواری... ✨
میخوام بگم ما نمیدونیم محبتمون قراره کجا رو بگیره و شاید با خودمون بگیم حالا یه پیام من چه تأثیری داره مگه؟ ولی شاید اون پیام، شکافی رو پر کنه که ناامیدی ذرهذره ازش وارد شده و فقط یک میلیمتر مونده تا کاملاً طرف مقابل رو غرق کنه.
@pelak13
همین شوق دمادم میتواند
و بارانی که نمنم میتواند...
دلم را -بس که گنجشک است- حتی
نگاه سادهای هم میتواند...
پر از احساس باران باشد اما...
درختی در خیابان باشد اما...
مرا بنویس: گنجشکی که یک عمر
دلش میخواهد انسان باشد اما...
تو باید بوی نیلوفر بگیری
مبادا رنگ خاکستر بگیری
تو باید آنقدر گنجشک باشی
که با هر قطره باران پر بگیری
به من، ای شوق بیپایان، کمک کن!
به این گنجشک سرگردان، کمک کن!
بلد هستی زبان قطرهها را
به من در خواندن باران کمک کن!
چه خوب این همصدا را میشناسی
نگاه آشنا را میشناسی
من از تو دل نخواهم کند، باران!
تو که گنجشکها را میشناسی...
@pelak13
دنبال خودپرداز میگشتم و مگه بود؟ کلی راه رفتم و وقتی از دور دیدمش، تازه خستگی رو متوجه شدم و یه لحظه همونجا موندم. عین دلتنگی. اون لحظه که تموم میشه، تازه بغض فرصت بروز پیدا میکنه. مثل خواهرزادهم که یکی از دفعات اول که پیشم تنها بود، تمام مدت بغض کرده بود و در نهایت مامانشو که دید بغضش ترکید. یا عین اون جواب آزمایشی که نگرانش بودم و وقتی فهمیدم مشکلی نیست، گریهم گرفت. نمیدونم. توی مسیر انگار مجبوری قوی باشی. وقتی متوجه میشی تموم شده، بالاخره میتونی یه لحظه متوقف بشی، قوی نباشی، خستگی بگیری و گریه کنی...
@pelak13