eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت118 #فاطمه_امیری_زاده سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،
🌹 تیمور قهقه ای زد و گفت: ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه کمیل وحشت زده گفت: ــ تو چیکار کردی تیمور؟ ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم ــ عوضی ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند. به طرف سمانه رفت و گفت: ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون ــ چرا تو منو نمیرسونی ــ من باید برم جایی ــ کجا کمیل ــ جایی کار دارم سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت: ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید: ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟ ــ سمانه آروم باش عزیزم سمانه با گریه فریاد زد: ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت: ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟ کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید، حرفی نزد. سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت : ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون،محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم ــ اما تنهای.. ــ این قضیه رو خودم تنهایی باید تمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری نه کس دیگه ای ــ نگران نباش ــ برید بسلامت امیرعلی سوار ماشین شد،کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،ماشین روشن شد و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت ،چشمان اشکی و پر ا حرف او بود.... سمانه در طول مسیر حرف نزد،و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست. به محض رسیدن امیرعلی ماشین را به داخل خانه رفت،سمانه پیاده شد و منتظر امیرعلی ماند. ــ چیزی شده خانم حسینی؟ ــ کمیل کجا رفته؟ ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد دخالت کنیم اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم ــ اگه خبری شد خبرم کنید ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد. صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند. ــ دخترم سمانه گریه کردی؟ سمانه میـ دانست الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند. ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد بیای خونمون؟من دانشگاه بودم زنگ زد گفت باید بیای خونه سمانه روی مبل نشست و آرام گفت: ــ آره ــ برای همین گریه کردی؟ ــ با کمیل بحثم شد سمیه خانم کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت: ــ عزیز دلم دعوا نمکـ زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده یه چیزی گفته والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره سمیه خانم نمی دانست که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد. ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت . غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... ** ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت ‌جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
اِلٰهــے هَبْ لے ڪَمٰالَ الْاِنْقِطٰاعِ اِلَیْڪـــ❤ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
از خاطره ی چادری شدنش تعریف میکرد میگفت رمضان نزدیک بود، خواستم برای میهمانی خدا بهترین لباس را بپوشم ... وابسته شدم❤️🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت121 #فاطمه_امیری_زاده سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوا
🌹 & چهار سال بعد& ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم ،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت: ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل ــ نه دخترم عجله دارم ــ چشم اومدم با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید. ــ سلام سردار بفرمایید تو ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد. ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم، سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت: ــ به دردتون خورد؟ ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست. نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند. با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت. **** ـــ دیدیش؟؟ به علامت تایید سری تکان داد ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
مسیح علینژاد در مقاله جدید خود در سایت The Independent شکر خواری اضافه کرده که : احترام مردم به شهدایی مثل همت و باکری حاصل شست و شوی مغزی است! و گفته هر کار ممکنی رو باید کرد تا سپاه نابود بشه تاکید هم کرده " هر کاری "... خباثت شاخ و دُم نداره.. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
بعضی از بانوان هم آنقدر خانوم هستند که یک مرد با خیال راحت میتواند مرد باشد... #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
سونوگامی رسم جدیدی است که در آن افراد با خودشان ازدواج میکنند در این رسم خطبه عقد را میخوانند و فرد در آینه به خودش بله می گوید!😳 به کجا چنین شتابان😐😐 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
بازیگر فیلم‌های مسیح علی‌نژاد بازداشت شد یاسمن آریانی، همکار مسیح علی نژاد در پروژه «آزادی‌های یواشکی» بازداشت شد. یاسمن آریایی که چندی است به عنوان همکار مسیح علی نژاد در پروژه «آزادی های یواشکی» فیلم هایی از کشف حجاب خود در اماکن عمومی را منتشر می‌کرد،دو روز گذشته بازداشت شد. برپایه این گزارش، چندی پیش یک کلیپ از کشف حجاب آریانی و دوستانش به مناسبت روز ۸ مارس(روز جهانی زن) در متروی تهران،‌ توسط مسیح علی نژاد منتشر شد.. اسناد کمک مالی آمریکا به علی نژاد چندی قبل در رسانه ها منتشر شد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت124 #فاطمه_امیری_زاده با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین
🌹 خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با زندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گفت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دوباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم. قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد. به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم. هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
حجاب بیزینسی😐 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلـیپ📽 #اسـتادرائـفی_پـور #دین داری در #اخرالزمان 🔥 دوستان حتما ببینید . برای من حقیر هم دعا کنید #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
رفته ای از حرم دفاع کنے، خیالت راحت .منهم اینجا از حریم دفاع میکنم. سلامم را به بانوی صبور دمش برسان وبگو اگر سرم برود چادر از سرم نمیرود ان شاالله♡ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا