eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
150 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۸ ✍ #ز_جامعی( م.مشکات) -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های ح
🌹🍃 ۱۹ ✍ (م.مشکات) شروین آهی کشید و گفت: - می دونستم بی فایده است پدرش همانطور که مشغول بود گفت: - چی بی فایده است؟ - هیچی، مهم نیست وقتی در را باز کرد. پدرش گفت: - من یه کم کار دارم. بعدش با هم حرف می زنیم شروین زیر لب گفت: - همیشه کار داری و رفت... چراغ اتاق را خاموش کرد و دراز کشید. اشک در چشم هایش حلقه زد. یکدفعه چشم هایش را پاک کرد و گفت: -چته؟ تو که عادت داری، تو که از اولش تنها بودی، دیگه چه مرگته؟ نفهمید کی خوابش برد... زنگ موبایل بیدارش کرد. همان طور که چشمانش بسته بود دست کرد گوشی را برداشت. - بله؟ - طبق معمول رختخواب - تویی سعید - زود باش، الان می رسم به زور خودش را از رختخواب بیرون کشید. یقه اش را صاف کرد. نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق بیرون رفت. از در حیاط که بیرون رفت سعید جلوی پایش ترمز زد. - سالم بر امپراطور رختخواب ها. تو دنیا به جز رختخواب جاهای زیادی هست ها ! سوار شد. - کجایی بابا، دیروز تا حالا هرچی زنگ می زنم خاموشی - مونده بود خونه - و خودتون کجا بودید؟ جوابی نداد. - آفتاب از کدوم طرف دراومده شما لباس عوض کردید؟ - دیشب خیس شد - خب شبا نباید زیاد آب و چایی بخوری - مشکل از من نبود. آسمون سوراخ شده بود. - پس دیشب خیابون گردی داشتید... سعید از پله ها بالا رفت تا به کلاس برسد و شروین به طرف دفتر آموزش رفت. جلوی در که رسید دستش را کرد توی جیبش و سرجایش ایستاد. - اَه. لعنتی توی پله ها نشست و سرش را میان دستش گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماند. بی رمق بلند شد. وقتی آقای نعمتی بار دوم برگه انصراف می داد نگاهی کنجکاوانه به شروین انداخت. او هم سریع برگه راگرفت وبیرون امد. وارد کلاس که شد کلاس تقریبا پرشده بود. پشت میز استاد ایستاد. نگاهی به گوشه کلاس کرد. همان جایی که خودش می نشست. چیزی پیدا نبود. ابرویی بالا برد. سر جایش نشست و مثل همیشه سرش را روی دستش گذاشت. استاد وارد کلاس شد. سلام کرد و بدون حرف دیگری مشغول تدریس شد. وقتی درس تمام شد پشت میز نشست و گفت: - قرار بود مسئله ها رو حل کنید تا رفع اشکال کنیم. کسی اشکال نداره؟ - چرا استاد. بعضی هاش واقعاً سخت بود - مثلاً ؟ هر کس شماره ای می گفت. - پس همه مشکل دارن. البته به غیر دوستمون کنار دستی شروین یواشکی صدایش کرد. - پاشو، دیدت @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۲۰ ✍ (م.مشکات) شروین راست شد. استاد به شروین خیره شد و گفت: - شما مسئله ها رو حل کردید؟ من و من کنان جواب داد. - من؟ بله ... یعنی یه چیزائیش رو - اینطور که معلومه برای شما زیاد سخت نبوده و قبل از اینکه شروین جوابی بدهد استاد ادامه داد: - چون به نظر می آد مشکلی نداشتید - چرا ... ولی خب ... - می تونم رو کمکتون حساب کنم؟ - کمک؟ - من یه کم نسبت به گچ و گردش حساسیت دارم. امروز هم دستکشم رو جا گذاشتم. اگر شما به جای من پای تخته مسئله ها رو بنویسید ممنون می شم - اما من همش رو بلد نیستم - ایرادی نداره. کمکتون می کنم شروین بلند شد، کنار دستی اش گفت: - گاوت زائید استاد کتاب را دست شروین داد، دستی به شانه اش زد و رفت ته کلاس روی یکی از صندلی های خالی نشست و شروین هم مشغول حل کردن شد. هرجا را که اشتباه می کرد شاهرخ تصحیح می کرد. بالاخره تمام شد. - خیلی ممنون. خوب بود شروین کتاب را پس داد و بدون اینکه حرفی بزند نشست. شاهرخ همانطور که وسایلش را برمی داشت گفت: - دفعه بعد همه مسئله حل می کنن و از کلاس بیرون رفت. وقتی سعید شروین را دید گفت: - نگفته بودی واحد بنایی هم داری شروین سوار شد و گفت: - فقط مسئله حل نکرده بودم که کردم - قبلا پرتقال فروش پیدا می کردن جدیدا. کیسه گچ؟ - گیر داده بیا مسئله حل کن. به من چه که تو به گچ حساسیت داری سعید استارت زد: - به سلامتی گند زدی به آبروی دانشجو جماعت یا نه؟ - ای. تقریباً - ضایعت نکرد؟ - نه اتفاقا یکی از بچه ها تیکه می پروند حالش رو گرفت... چرا از این ور می ری؟ - می خوام ببرمت یه جای خوب - ول کن سعید، حوصله ندارم - می خوای تا ساعت 4 چه غلطی بکنی؟ - چه می دونم - خب من می دونم. باور کن بهتر از متراسیون دانشکده است چیزی نگفت... - پیاده شو، رسیدیم نگاهی به تابلو انداخت. - بیلیارد؟ - شرط می بندم تا حالا نیومدی شروین شانه ای بالا انداخت. - بازیه باحالیه. قول میدم اگه بازی کنی دیگه ولش نکنی. تازه اگه زرنگ باشی علاوه بر بازی کلی گیرت میآد وارد سالن شدند. شروین که تصورش از سالن های بیلیارد چیزی شبیه صحنه هایی بود که در فیلم های مافیایی، مثل پدر خوانده و امثالهم بود انتظار فضایی تاریک و پر از دود را داشت اما برخلاف تصورش همه جا روشن بود و به جای دود غلیظ سیگار برگ تنها بوی بی رمق تک و توک سیگار های لایت را که با بوی اسپری خوشبو کننده هوا مخلوط شده و بود- و البته چیز مزخرفی شده بود- حس کرد. کمی جا خورد اما چیزی نگفت. خب قطعا فیلم و واقعیت با هم فرق دارند! سعید دستش را گرفت و کشید به طرف یکی از میزها. - بیا، اونجاس چند تایی جوان دور میز بودند. با هم احوالپرسی کردند. - چه خبر؟ بابک کجاست؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۲۱ ✍ ( م.مشکات) امروزیه برد حسابی داشته. فکر نکنم بیاد - شما هم خوب کاسبی می کنید ها - تو چی؟ حاضری بازی کنی؟ 4 به 1 سعید لبه میز نشست، توپ را برداشت و گفت: - فعلاً نه. نیومدم بازی بعد سرش را به طرف شروین چرخاند: - بیا جلو شروین. چرا اونجا ایستادی؟ شروین از تاریکی بیرون آمد. دستش را روی شانه شروین گذاشت. - اینجا همه خودی ان پسری که طرف صحبت سعید بود نگاهی تحقیرآمیز به شروین انداخت و پرسید: - این دیگه کیه؟ شروین فقط نگاهش کرد و سعید جواب داد: - شروین. رفیق من - اسم خودش رو می گم -پس اسم باباشه؟ - از کجا پیداش کردی؟ - این آقا شروین رفیق فابریک ماست - نگفته بودی با جنوب شهری ها می پری سعید با تعجب گفت: - جنوب شهری دیگه چیه؟ - اینا رو از کجا پیدا می کنی؟ آدم قحط بود که این شده رفیق فابریکت؟ آرش این را گفت و به طرف شروین آمد، نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت: - قول می دم عمراً اسم بیلیارد رو شنیده باشه و رو به سعید ادامه داد: - لباس کهنه های خودته؟ خیلی به تنش زار می زنه. باید می دادی تنگش کنن همه خندیدند. شروین راه افتاد که برود. سعید دستش را گرفت و به آرش توپید: - خفه شو آرش شروین دستش را بیرون کشید. سعید تقلا می کرد که نگهش دارد. - صبر کن شروین شروین در چشمان سعید زل زد و گفت: - به اندازه کافی حال کردم و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبید: - اگه دفعه بعد اون دهن گندت رو نبندی خودم درش رو گل می گیرم آرش دست سعید را کند و گفت: - هی عوضی، مراقب رفتارت باش سعید داد زد: - خفه شو احمق . این پسره با پول تو جیبیش می تونه کل زندگیت رو بخره. به همین راحتی یه مشتری رو پروندی. جواب بابک رو هم خودت بده آرش که گویا ترسیده بود ساکت شد. شروین توی ماشین منتظر بود. سعید کنار ماشین ایستاد. - چته بابا؟ چرا تریپ پیش دبستانی برمیداری؟ - می خوای خم شم سوار شه؟ - از کی تا حالا اینقدر روحت لطیف شده؟ پیاده شو، سوسول بازی درنیار - اگه نمی آی سوئیچ رو بده خودم می رم سعید سری تکان داد و گفت: - خیلی یه دنده ای و سوار شد. - جای خوبت همین بود؟ - قبول دارم یه کم مشکل داره ولی بچه بدی نیست - یه کم؟ حوصله دعوا نداشتم وگرنه حالش رو می گرفتم - تقصیر خودته. صد بار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش. آخه کی باورش میشه تو بچه مایه دار باشی؟ - نباشم. آدم که هستم - ببین داداش، این حرفها مال کلاس معارفه. تو دنیای واقعی این چیزا معنی نداره. پولت رو رو کن تا آدم حسابت کنن @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
✔ نسخه جدید ایتاگرام v3.4 منتشر شد .apk
13.96M
☑️ نسخه جدید ایتاگرام با امکانات جدید ارائه شد. 1⃣ اضافه شدن تغییرات ظاهری در تمامی منوی تنظیمات 2⃣ اضافه شدن تغییرات ظاهری در پنجره های هدایت پیام در صفحه گفتگو ، گروه و کانال ها 3⃣ تغییرات ظاهری در گزینه های بیشتر در صفحه گفتگو ، کانال و گروه ها و پنل مدیران 4⃣ تغییرات ظاهری در صفحه پروفایل کاربر و گزینه‌های بیشتر 5⃣ بهبود بصری قابل توجه در محیط برنامه 6⃣ بهبود پارامتر های نوشتاری محیط برنامه 7⃣ رفع اشکالات گزارش شده 🔰ایتاگرام بروز شده به آخرین نسخه ایتا 🔰تغییر آیکون جدید 🔰ایجاد پوسته رنگی جدید در تنظیمات 🔰صدای پیام گفتگوی ورودی و خروجی جدید 🔰تغییر نمایش عضویات کانال به (دنبال کننده) 🔰امکان مکالمه صوتی در آینده نزدیک و… 3.1.15 _ v3.4 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
قسمت تنظیمات بزنید بعد قسمت قالب چند تا رنگ داره خودم آبی انتخاب کردم
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
روزهای عجیبی هست زمانه الک برداشته و سخت در حال الک کردن است😔 کاش یادمان بماند ... #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا