eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
روزهای عجیبی هست زمانه الک برداشته و سخت در حال الک کردن است😔 کاش یادمان بماند ... #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
4_5904530346287826078.mp3
1.77M
✔️این فایل رو گوش کنید تا بدونید زن در آمریکا و اروپا چه جایگاهی داره و تا چه حد به حقارت و پستی بهش نگاه میشه... 👈 بیشترین قشر از جامعه تازه مسلمانان شده در غرب زنان هستند ... 🎙 استاد پورآقایی #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
جا مانده ایم... حوصله شرح قصه نیسٺ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستنداتی که بر اساس آن باید #مهناز_افشار را محاکمه و مجازات کرد👆 او یک هنرپیشه نیست، جزئی از پازل #جنگ_روانی جریان برانداز و #منافقین در فضای مجازی است.. میتونید فقط چند نمونه از تخلفات و فضاسازی های وی برای برهم خوردن آرامش روانی جامعه #ایران را ببینید👆 ❌ بستن تهمت تجاوز به یک دختربچه ❌ تبلیغ یک آمپول خطرناک ❌ حمایت از #تروریست های کومله و دراویش ❌ #شایعه سازی علیه نیروهای مقاومت در منطقه و هم پیمانان و متحدان ایران تمامی این اقدامات با پشتیبانی قابل تامل جریان رسانه ای ضدانقلاب و بیگانه در بالا بردن کاذب فالور های وی و ضریب دهی رسانه ای به او انجام میشه. درست مثل حدود 10 #سلبریتی_سیاسی دیگه #محاکمه_مهناز_افشار #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
‼️ سه مرد آمریکایی به اتهام تجاوز به یک گاو، یک بز، ۹ اسب و تعداد نامعلومی سگ دستگیر و مجموعا به ۴۱ سال زندان محکوم شدند! چشم و دل سیری غرب! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۲۱ ✍ #ز_جامعی( م.مشکات) امروزیه برد حسابی داشته. فکر نکنم بیاد - شما هم خوب کاسبی
🌹🍃 ۲۲ ✍ م.(مشکات) شروین نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. - راستی انصرافت چی شد؟ - گیر کرده. هر دفعه یه جوری برگش گم و گور می شه. یا جا می مونه یا خراب می شه - از من می شنوی یه مدت بی خیالش شو تا گیرش باز شه نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ... * ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید. کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد: - من که علافم جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت: - می تونم کمکتون کنم استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد. - شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم - فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه - مزاحم نیستم؟ - من بیکارم استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید: - کجا برم؟ - خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم - سوارت کردم که برسونمت - هر جور راحتی. پس فعلا مستقیم برو چند دقیقه ای به سکوت گذشت. - من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می کردم شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد. استاد گفت: - مثل بقیه جوون ها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی رویش را به طرف شروین چرخاند: - به خاطر من؟ شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت: - عادتمه. حوصله سرعت رو ندارم استاد چند لحظه ای به شروین خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت. - برو راست وقتی پیچید شاهرخ دوباره پرسید: - ساکت بودن هم جزو عادته؟ - مشکلی داره؟ - ابداً. فقط فکر کردم ناراحتی شروین با تمسخر گفت: - ناراحت؟ من اگه خوشحال باشم عجیبه - چند سالته؟ دنده را عوض کرد. - 23 .تو چی 35- - بهت نمی آد. جوون تر می زنی - جدا؟ بابام که اعتقاد داره پیر مردم! استاد این را گفت و خندید. شروین هرچه فکر کرد نفهمید کجای این حرف خنده دار است! -. برو چپ. آ... بعد از پل هوایی ...آره، همین جا. خوبه ممنون تشکر کرد و پیاده شد. - کدوم خونه است؟ - داخل کوچه است. تشریف نمیارید؟ شروین نگاهی به داخل کوچه انداخت. - نمی دونم - خوشحال می شم یه چایی با هم بخوریم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۲۳ ✍ (م.مشکات) شروین مردد بود. استاد اضافه کرد: - البته اگر منتظرت هستن و نگران می شن اصرار نمی کنم شروین پوزخندی زد: - من کسی رو ندارم که نگرانم بشه بعد کمی فکر کرد. نگاهی به چهره آرام استاد و لبخند روی لبانش کرد و گفت: - بهتر از علافیه، نه؟ استاد سری تکان داد. - فکر کنم ماشین را پارک کرد و همراه استاد جوان داخل کوچه رفت. کوچه ای باریک. نگاهی به دیوارها انداخت. قدیمی بودند با آجرهایی دود گرفت. - زندگی اینجا سخت نیست؟ استاد نگاهی به شاخه درخت انگور که بالای یکی از دیوارها پیدا بود و هنوز برگ های سبز داشت انداخت وگفت: - زندگی همه جا سخته جلوی یکی از درها ایستاد. در را باز کرد و خودش کناری ایستاد و تعارف کرد.شروین وارد شد و از پله ها پائین رفت. حیاطی کوچک، حوضی در وسط و دو باغچه که برگ درخت هایش کم کم زرد می شدند. استاد کنارش ایستاد و گفت: - چطوره؟ شروین جواب داد: - آدم یاد فیلم ها می افته. رمانتیکه و با تمسخر ادامه داد: - به درد دخترا می خوره شاهرخ خندید. دستش را توی حوض شست. کتش را درآورد و از پله ها بالا رفت. شروین هم سری تکان داد -که نشان دهنده مضحک بودن این عمل برایش بود - وکفش هایش را درآورد. ولی متوجه شاهرخ که زیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد نشد. استاد همان طور که کت و کیفش را روی مبل می گذاشت به شروین تعارف کرد که بنشیند و خودش بیرون رفت. اما شروین ترجیح داد در اتاق بگردد و اطراف را دید بزند. نگاهی به کتاب های کتابخانه انداخت. قاب عکس زنی جوان بالای شومینه بود. میز کوچک کنار پنجره که رویش کتابی بود و صندلی راحتی کنار آن توجهش را جلب کرد. نزدیک تر رفت. کتاب نبود. دفترچه یادداشت بود. می خواست برش دارد که شاهرخ وارد اتاق شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت. شروین نشست و شاهرخ هم بعد از اینکه از کمد گوشه اتاق دو تا بشقاب برداشت نشست. - خب؟ خونه استاد چه جوریه؟ - تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرقی کنه. البته اینجا یه کم ... شاهرخ ادامه حرفش را گرفت. - قدیمیه؟ - منظورم این نبود اما اینم هست ! - این خونه مرتب به ارث رسیده. هر چند من کسی رو ندارم که براش ارث بذارم و بعد ساکت شد. شروین نگاهی به شاهرخ که داشت با حلقه ای که در انگشت دست چپش بود بازی میکرد انداخت و بعد نگاهی به قاب عکس روی شومینه کرد. می خواست سوالی بپرسد اما منصرف شد. شاهرخ که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد شیرینی را به سمت شروین تعارف کرد. - من خیلی پذیرایی بلد نیستم. خیلی کم کسی اینجا می آد شروین پوزخند زد: - در عوض هرچقدر دلت بخواد ما مهمون داریم. مهمون های تکراری! صدای سوت کتری باعث شد تا شاهرخ از اتاق بیرون برود. چندتایی کتاب روی میز بود. کتاب های درسی بود، گلستان سعدی و چند تا مجله. یکی از کتاب ها را ورق زد. کتاب قطوری بود. شاهرخ سینی چایی به دست برگشت. - هنوز درس می خونی؟ - همین جوری. تفننی برای شروین چایی گذاشت و گفت: - وقتی تنها باشی باید یه جوری خودت رو سرگرم کنی. فکر کنم تو هم درس خوندن رو دوست داری شروین با لحن خاصی جواب داد: - آره، خیلی - اگر بخوای چند تا کتاب دارم فکر کنم به درت بخوره شروین شانه ای بالا انداخت، چایی اش را برداشت، آرام آرام سر کشید و بلند شد. - من دیگه باید برم - عجله داری؟ اشاره ای به فنجانش کرد. - چایی خوردم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۲۴ ✍ (م.مشکات) شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا کتاب ها را که یادش رفته بود بیاورد. شروین از پله ها پائین رفت و کنار حوض ایستاد. نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و به ماهی های توی حوض خیره شد. وارد کوچه که شدند شاهرخ گفت: - این کتاب ها به دردت می خوره. مال دوران دانشجوئیه خودمه. البته خیلی شلوغ پلوغه شروین کتاب ها را گرفت و گفت: - سعی می کنم بخونمشون با هم دست دادند. - من تنهام. اگه دوست داشتی بازم بیا سری تکان داد و رفت. آخر کوچه که رسید. نگاهی به عقب انداخت. شاهرخ که دم در ایستاده بود دستی تکان داد. شروین هم لبخندی زورکی زد و پیچید. سوار ماشین شد، کتابها را روی صندلی کنارش گذاشت. لبخند تمسخرآمیزی زد و راه افتاد. تلفنش زنگ زد. - بله؟ نه، بیرونم ... باشه جلوی کافی شاپ سعید را دید. دختری همراهش بود. جلویش ترمز کرد. سعید سلام کرد. دختر همراهش هم. البته با لحنی خاص. لحنی که شروین از ان متنفر بود. شروین به جای جواب سری از روی اجبار تکان داد و به جلو خیره شد و با انگشتش روی فرمان ضرب گرفت. بعد از چند دقیقه دختر از سعید خداحافظی کرد. - خداحافظ آقا شروین شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد. دختر رفت و سعید همچنان ایستاده بود و با حالتی خاص دست تکان می داد. - میآی سعید یا نه؟ - چه خبر؟ شروین توی آینه نگاهی کرد. - فعلاً که تو خبرهات بیشتره - حالا زوده. تو بعد از کلاس کجا غیبت زد؟ - حوصله موندن سرکلاس جعفری رو نداشتم. نمی دونی از کجا سر درآوردم! - خونه خالت؟ - خونه استاد. همون استاد جدیده - دهه ! تو که خیلی ازش شاکی بودی - تو پیاده رو دیدمش. گفتم هم فال هم تماشا. سوارش کردم. یه کم عجیبه، خوش اخلاقه. کلا ادم خوشحالیه. هنوز توی اون عالم های قدیمیه. تریپ مهمون نوازی. صمیمیت، صلح، صفا، دوستی شروین این را گفت و خندید. - چی گفت؟ نصیحتت نکرد؟ پسر جون بشین درست رو بخون، انصراف نده، اینقدر با این سعید نگرد - چند تا کتاب بهم داد. فکر کنم رو دستش باد کرده بود. عقبه، اونجا - چه کتابهایی، همه اینارو خونده؟ - خودش اینطوری می گفت. مال دوران دانشجوئیشه سعید یکیش را برداشت. - چقدر داغونه. اینارو نخونده، جویده! چقدرم خط خطیه. اینجا رو ببین و با لحنی مثالا ادبی خواند! - مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید - معلومه از اون رمانتیک های بی عقله. نمی فهمم چرا ریاضی خونده بعد کتاب را بست و عقب گذاشت و گفت: - کاری که نداری؟ - چطور؟ - هوس دیزی کردم، پایه ای؟ - تو هم چه چیزایی هوس می کنی * سعید دو تا نون سنگکی را که از نانوایی قبل از میدان دربند گرفته بود روی میز انداخت و در حالیکه از پیش خدمت خواست تا سفره ای بیاورد تا نانها خشک نشوند گفت: - سه تا دیزی مشت با تمام مخلفاتش بعدش هم دو تا قلیون پیش خدمت رفت و سعید لم داد: - جای با صفائیه، نه؟ هفته پیش پیداش کردم. تا حالا ندیده بودم دخترها هم از دیزی خوششون بیاد و قلیون بکشن - از دختر جماعت هرچی بگی برمیاد - سیگاریش رو زیاد دیده بودم اما قلیونی نه. اونم برازجونی. باورت نمیشه چطوری می کشید. روی منو کم کرده بود. می گفت باباش قلیونیه. اونم عادت کرده. همین که امروز دیدش شروین با تمسخر گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🔴ماجرای حمله به طلبه همدانی از کجا شروع شد؟ ✍️محسن مهدیان تحلیلگر مسال سیاسی در کانال تلگرامی خود نوشت: 🔸یکم. یک نفر از اراذل، ظهر دیروز یک طلبه را در مقابل حوزه علمیه همدان مورد اصابت گلوله قرار داد و بعد هم با افتخار در اینستاگرام خبر این جنایت را اعلام کرد. طی دو سال گذشته چند عنوان خبر مشابه داشته ایم. باور کنیم این ماجرا یک حادثه فرعی است؟ ساده انگاری نیست؟ 🔸دوم. روز گذشته فیلمی از تعدادی روحانی در حال تمرین شعرهای کودکانه منتشر شد که بلافاصله مورد تمسخر رسانه های ضدانقلاب قرار گرفت. چرا؟ این طلبه ها برای ارتباط تربیتی با کودکان شعر تمرین می کردند، چه نکته ای باعث شده بود ضدانقلاب عصبانی شود؟ 🔸سوم. از همان روز اول در ماجرای سیل خوزستان، برخی در داخل و خارج از عمامه به سر گذاشتن طلبه ها حین امداد به سیل زده ها شکایت کردند. چرا؟ علت این دندون قروچه ها چیست؟ 🔸ماجرا در نشانه گذاری است. ما در جنگ نشانه ها بسر می بریم. جنگ های نمادی که نیابتی عمل می کنند و دارای یک پشتوانه عمیق مبارزاتی اند. 🔸عبا و عمامه چیست؟ تنها لباس طلبگی؟ لباس دین؟ آیا کارکردی شبیه لباس پزشکی دارد؟ اینطور نیست. لباس دین امروز کارکردی فراتر از یک هویت ساده صنفی دارد. 🔸آخوند درین کشور نماد اسلام سیاسی است؛ بخواهد یا نخواهد. 🔸عبا نشانه ی یک "دین سیاسی" است. همانطور که نیز این روزها فراتر از حجاب است و نشانه "دینداری سیاسی". 🔸مخالفان این روزهای نماد آخوندی، مخالفان کارآمدی دین سیاسی اند. به همین جهت با اجتماعی شدن طلبه و نزدیک شدنش به متن مردم، دچار حقد و کینه و عصبیت می شوند. ماجرای دندون قروچه های ناشی از منبربدوشی طلبه ها در سیل روشنتر نشد؟ 🔸او که به آخوند شلیک کرد، پرده آخرِ همین حقود و دشمنی را تصویر کرد. هرچند این جریان جاهلی نمی داند، این خون هم نماد قدرتست و تماشاگه اسلام سیاسی. ___ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
💌 لذّت حلال #پیام_معنوی #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
27.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارشی درباره آمار بالای بهره برداری جنسی از دختران و نوجوانان در فیلیپین. فیلیپین از سال 2015 به اجرا کنندگان سند 2030 پیوسته است. این کشور بیش از 5 دهه مستعمره آمریکا بوده به طوریکه زبان انگلیسی در آن بسیار رایج است و جنبه فحشای مدرنیته آمریکایی، آنان را از سنتهای خود دور کرده است. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
چه کسی گفته چادری ها عطر نمیزنند؟؟ حتما چادر را خوب نبوئیده است!💕 چادری ها... زیبا ترین عطرهای جهان را در چادرشان دارند! چادر بوی عظمت وبزرگی میدهد...💞 یعنی تو با یک #ملکه رو به رو هستی ! چادر بوی اطمینان وامنیت میدهد... یعنی فرزند زهرا در مقابل تو ایستاده است! یعنی آرامش فکر وذهن جوانان کشورم برایم مهم است چادر بوی صداقت و وفاداری میدهد💕 یعنی زیبایی من به نام کسی دیگری سند خورده است❣💖 چادر بوی حیا وعفت میدهد... یعنی نگاه و فکرت را کنترل کن! خوش بحالت که میراث دار حجب وحیای فاطمه هستی! سفیر عفت فاطمه💖 🌸🍃 زین پس چادرت را با نیت سر کن👌 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۲۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا ک
🌹🍃 ۲۵ ✍ (م.مشکات) - رفیق تازت؟ فکر کنم خودش رو هم هفته پیش پیدا کردی. اینا چی ان باهاشون می گردی سعید. اقلا می خوای با کسی باشی یدونه آدم حسابیش رو پیدا کن. قیافش زار می زد. اگر آرایش نداشت می فهمیدی چه کثافتیه! - هرچی می خواد باشه. پول داره، کافیه - یعنی به خاطر پول هر کاری می کنی؟ سعید سر جایش راست شد،گویی می خواست حرف مهمی بزند: - ببین آقا شروین، تو این جامعه، تو همه دنیا بدون پول یه ذره هم ارزش نداری. آره، تو می تونی بشینی اینجا و بگی برای پول نباید هرکاری کرد ولی من بحثم فرق می کنه. تو شکمت سیره از بوی غذا بدت می آد. همیشه چیزهایی رو که خواستی داشتی برای همین می تونی فیلسوفانه حرف بزنی. دوران آدم بودن گذشت برادر من. درثانی بده آدم چهار روز دل یه بیچاره رو شاد کنه؟ بذار فکر کنه من کشته مرده اون لبخند های احمقانش یا سیگار کشیدنش هستم - من از دخترا خوشم نمیاد اما دوست ندارم کسی رو بذارم سرکار - وقتی خودش اینجوری دوست داره. وقتی خودش می دونه همه چیز دو روز بیشتر نیست اما باور می کنه دیگه به من چه ربطی داره؟ - تو ُخلی - نه به اندازه تو. اگر من پول تو رو داشتم غوغا می کردم - قیافه که داری، الانم که چشم های عسلی مده - پوف! کی کار قیافه داره؟ باید پول خرج کنی تا حرفت برو داشته باشه. با دختر دبیرستانی که نمی خوام رفیق شم شروین متعجبانه گفت: - توواقعاً از اینکه دخترها ازت خوششون بیاد خوشحال می شی؟ سعید دوباره لم داد و در حالیکه تکه چوبی را که از درخت بالای سرش کنده بود مثل گوسفند می جوید گفت: - کی دوست داره تنها باشه؟ اینجوری هم از تنهایی در میای هم هیچ مسئولیتی گردنت نیست. هر وقت هم که مشکل پیش اومد با یه بای بای همه چیز تموم میشه. می تونی هر وقت دلت خواست مدلشو عوض کنی.دست طرف هم به هیچ جا بند نیست! میبینی؟خیلی راحت میشه حال کرد. در ثانی من بیشتر از اون فیش موبایلم که پرداخت میشه خوشم میاد. یه بار به یکیشون گفتم شبیه رز همین دختره که توی تایتانیک بازی می کنه. اونقدر خوشحال شد که پول موبایلم رو داد. باورت میشه؟ شروین که گویی چندشش شده بود گفت: - همین حماقت هاشون حال آدم رو به هم می زنه. عاشق اینن که یکی از زیبایی شون تعریف کنه. سطح فکرشون اندازه بچه است - تند نرو چپ می کنی. یادت رفته خودت چه کار می کردی؟ - خب چون می شناسمشون می گم پیش خدمت سینی را روی میز گذاشت. - امر دیگه ای ندارید؟ سعید سینی و محتویاتش را ورنداز کرد و گفت: - نه داداش. قربانت. فقط قلیون بعدش یادت نره - جیب مفت گیر آوردی راحتی دیگه؟ - حالا یه بار شام می دی. کوفتمون نکن دیگه - فکر کنم تو رفاقتت با من هم به خاطر پولم باشه سعید اولین لقمه آبگوشتش را در دهانش چپاند و با همان دهان پر گفت: - قرار نشد از حرف هام سواستفاده کنی ها. البته قبول دارم تو یه رفیقی مثل همون مهدوی می خوای که هی از انسانیت و تحویل گرفتن و ... بگه. رفیق خوبی می شه برات. به پای هم پیرشین ان شالله شروین خندید و مشغول شد ... دیر وقت بود که رسید خانه. وقتی از ماشین پیاده شد. پدرش هم وارد گاراژ شد. از ماشین پیاده شد سوییچ را دست ناصر داد وگفت: - صبح ماشین تمیز باشه - چشم آقا کتاب هایش را از ماشین برداشت. پدرش نزدیک آمد و گفت: - الان اومدی؟ - اوهوم - کتاب خریدی؟ - قرضیه - راستی ترم چند بودی؟ شروین گفت: - ترم 2 و نفسی از سر درد کشید. - بوی دود می دی، قلیون؟ خودش را جمع و جور کرد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 (م.مشکات) - آره زیر چشمی پدرش را پائید. - چیز خوبی نیست. دردسر می شه - سعید گفت بعد از دیزی می چسبه این را گفت و منتظر عکس العمل پدرش شد. - چه دوست باحالی. راست می گه. گاهی می چسبه. منم بدم نمیاد با خوشحالی گفت: - می تونم ببرمت، یه جای خوب پیدا کردم پدرش دستی تکان داد، در اتاقش را باز کرد و گفت: - باشه برای بعد. شاید آخر هفته فعلا خیلی سرم شلوغه وارد اتاق شد. در را بست و شروین پشت در ماند. نگاهی به کتاب ها انداخت، شانه ای بالا انداخت و رفت توی اتاق خودش. کتاب ها را روی میز گذاشت و پرید روی تخت. سرش را به طرف میز چرخاند و همانطور که به کتاب ها خیره شده بود حرف های سعید در ذهنش تکرار شد: - تو رفیقی مثل همون مهدوی می خوای ... از انسانیت و تحویل گرفته بگه... رفیق خوبی می شه برات... فصل سوم دم در دانشکده استاد را دید. سلام کرد. - سلام آقای کسرایی. خوبید؟ با هم دست دادند. - فکر کنم امروز با شما کلاس دارم شروین سری به نشانه تائید تکان داد. - ساعت ده و نیم سعید از راه رسید، با چرب زبانی سلام کرد و کنار شروین راه افتاد و درحالی که سعی می کرد مهدوی متوجه نشود به شروین ایما و اشاره می کرد. شروین در عین حال که زیر چشمی حواسش به شاهرخ بود سعی می کرد سعید را آرام کند. شاهرخ که نگاهش به جلو بود گفت: - مزاحمتون نباشم. نیازی نیست منو همراهی کنید. راحت باشید بعد رو به شروین گفت: - سرکلاس می بینمتون. فعلا خداحافظ وقتی شاهرخ رفت رو به سعید توپید: - تو چه مرگته؟ چرا اینقدر وول می خوری؟ سعید با چشم هایش به مهدوی اشاره کرد: - خبریه؟ اگه نمره میدن بگو ما هم هستیم - دم در دیدمش. مجبور شدم سلام کنم - میری سر کلاسش؟ - آره - پس انصراف روبی خیال شدی؟ - مگه نگفتی یه مدت بی خیال شم؟ - با این برگه انصراف هایی که تو گرفتی یه دانشکده می تونست انصراف بده شروین نشست. - دیشب بابات رو دیدی؟ - آره. وقتی رفتم تازه اومد - فهمید؟ چیزی نگفت؟ - بابای من؟! اگر بمیرم هم کاری نداره. می گفت رفیق باحالی داری - خوش به حالت. من که مجبور شدم اول بپرم تو دستشویی یه آبی به سر و صورتم بزنم که نفهمه. یه بسته آدامس تموم کردم! شروین که به دوردست خیره شده بود گفت: - حوصله سر و صدا نداشتم. خوشحالم که گیر نداد اما اگه یه چیزی گفت، حتی اگه می زد توی گوشم لااقل می تونستم فکر کنم یه کم براش اهمیت دارم سعید گفت: - دیوانه! تو انگار یه چیزیت می شه بعد همانظور که با چشم هایش یک نفر را دنبال می کرد گفت: - من برم. استاد اومد. می دونی که اگه پشت سرش برم کلاس بیچارم می کنه. پیرخرفت سرکلاس از ترس شاهرخ راست نشسته بود. استاد با حوصله به سوال دانشجوها پاسخ می داد. شروین دستش را بلند کرد تا سوالی بپرسد اما پشیمان شد. کلاس که تمام شد داشت از در بیرون می رفت که شاهرخ صدایش زد. همانجا دم در ایستاد. استاد جلو آمد و با دست اشاره کرد که راه بروند. - فکر کنم شما سوال داشتید ولی نپرسیدید، چرا؟ شروین نگاهی به چشم های استاد کرد اما نتوانست حرفی را که می خواست بزند به زبان بیاورد برای همین دهانش را بست. مکثی کرد، کیفش را جابه جا کرد و در حالی که نگاهش را به در خروجی سالن می دوخت گفت: - چون کار بیخودی بود - یعنی سوالتون اینقدر سخت بود که نمی تونستم جواب بدم؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 (م.مشکات) من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم - می خوای انصراف بدی، هنوز که ندادی! استاد این را گفت و به شروین خیره شد. - درسته؟ شروین نگاهش کرد. - به اندازه کافی وقت داری، نیازی نیست جلوتر از زمان حرکت کنی این را گفت، خداحافظی کرد و رفت... توی سلف بود که سعید روبرویش نشست. - امروز بنایی نداشتید؟ - حالش رو می گیرم سعید در نوشابه اش را باز کرد و گفت: - شروین عصبانی می شود کمی از نوشابه اش را سر کشید و ادامه داد: - چی شد؟ باز زدین به تیپ هم؟ - فضول سوال پرسیدن آدم هم هست - سوال؟ مگه تو درس هم گوش میدی؟ - درس که میده از بچه ها سوال می کنه. نمی خوام کم بیارم. یه سوال کردنی نشونش بدم که حالش جا بیاد تا وقتی سوار ماشین شدند از عصبانیت عین کتری قل می خورد. سعید پاکت سیگار را به طرفش دراز کرد. - خب تو که به قول خودت می خوای انصراف بدی جوابشو می دادی که اینقدر خودتو نخوری. بگیر یکی بکش آروم شی نگاهی به سعید و بعد به پاکت سیگار کرد و یکی از سیگارها را برداشت. - می خواستم اما نشد. نگاهش عجیبه، انگار میتونه ذهنت رو کنترل کنه! سعید برایش فندک گرفت. چند تا پک زد و پرتش کرد. - یا نکش، یا خرابش نکن. بالاش پول دادم برادر! - دوست ندارم بو بگیرم تو که بابات گیر نمیده - بابای من خیلی کارش حساب کتاب نداره. یهو تو معامله ضرر می کنه سر من خالی می کنه. حوصله بحث و سر و صدا ندارم، نمی خوام بهونه دستش بدم - میآی باشگاه؟ - پیش اون رفیق های احمقت؟! نه خیلی ممنون، ترجیح میدم برم بخوابم - پس من همین جا پیاده می شم - می رسونمت - ایول، دمت گرم دم باشگاه نگه داشت تا سعید پیاده شود. - مطمئنی نمیآی - حوصله خونه رو ندارم. همین طور رفیق های تورو - این دفعه مثل اون دفعه نیست. آرش رو خفه کردم. می خوام بابک رو ببینی بالاخره راضی شد. چند تا دختر که داشتند رد می شدند نگاهی به شروین کردند و خندیدند. سعید گفت: - صد بار گفتم درست لباس بپوش. اینجا منو میشناسن. آخرش از دستت دق می کنم - اگه می خوای ُغن ُغن کنی برمی گردم کنار میز که رسیدند بچه ها دست از بازی کشیدند. حال و احوال پرسی کردند و سعید به هم معرفی شان کرد. - پس کو بابک؟ امروز هم نمیاد؟ صدایی از پشت سرش آمد. - سعید؟ سعید برگشت و با چشم اشاره ای به شروین کرد که فقط بابک دید. - اینم آقا شروین که تعریفش رو کرده بودم هیکل بابک از تاریکی درآمد. مردی میان سال با موهای مشکی که تک و توکی نخ سفید در آن دیده می شد و برخلاف تصور شروین لباس رسمی داشت. خیلی شیک پوش به نظر می آمد. صورتی اصلاح شده و عطری که با هر تکانش در هوا پخش می شد. با هم دست دادند. شروین نفسی رضایتمندانه کشید. اقلا این یکی کمی شبیه قهرمان هایی بود که در فیلم ها دیده بود. خودش هم از این فکر خنده اش گرفت برای همین لبخندی زد و بابک که فکر می کرد این لبخند نشانه تاثیر گذاری خودش بوده متقابلا لبخند زد. بعضی مواقع دو فکر متضاد کاملا مشابه به نظر می رسند و این وقتی است که تنها ظاهر قضیه مالک قضاوت باشد. بابک گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امر به معروف به این میگن 😊🌸🍃 امر به معروف خواهر شهید پلارک شهیدی که بوی عطر از مزارش بیرون می آید ببنید ونشر دهید🌸🍃 خیلی زیباست 👌 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
هࢪ گاه ٺوانسٺے نگاهٺ ࢪا ࢪوے ڪفش هایٺ ثابٺ ڪنے آنگاه میٺوانے شهید شوے #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
باز هم استفاده ابزاری از یک زن در تبلیغات! نمایشگاه "ایران بیوتی" چند روز پیش در محل نمایشگاه بین المللی تهران برگزار شد یک خانم با پوشش و حرکات عجیب در حال جذب مشتری و جلب توجه آنها به محصولات یک شرکت تولید محصولات بهداشتی است #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
من چادری دارم از جنس لطافت به خوشبویی گل نرگس وبه زیبایی عطر خدا🍃🍂🍃🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
4_5976409011988201928.mp3
1.68M
🔴بشنوید|آیا حجاب اسلامی باعث فلج‌شدن نیمی از نیروی کار اجتماع می‌شود؟! 🌹شهید مرتضی مطهری #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت27 ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم - می
🌹🍃 ۲۸ ✍ (م.مشکات) - سعید حق داشت اینقدر ازت تعریف می کرد. از همون نگاه اول معلوم می شه که بچه با حالی هستی. مگه نه بچه ها؟ بچه ها نگاهی به هم انداختند. شروین به این تلاش مضحک بابک برای خودمانی شدن لبخند زد و بابک ادامه داد: - اینطور که معلومه دفعه پیش آشنایی جالبی نداشتید. خب گاهی از این اتفاقها می افته . نباید زیاد سخت گرفت. شروین که از شکل شش گوشه سنجاق سینه بابک تعجب کرده بود جواب داد: - اشکال نداره - حالا حاضری یه دست بازی کنیم؟ شروین نگاهی به سعید کرد و رو به بابک گفت: - ولی من بلد نیستم - اینکه چیز مهمی نیست. خیلی راحت می شه یاد گرفت پکی به سیگار برگش زد و به شروین تعارف کرد. - نه ممنون بابک َرک را تکان داد تا توپ ها مرتب شوند. بعد گچ را سر چوبش مالید و بریک را زد: - اوکی. حالا اینجا وایسا نگاه کن. ببین ما چه جوری بازی می کنیم سخت نیست. من مدل ضربه زدن رو یادت میدم خرت و پرت هاش رو از بچه ها بپرس. شروین گوشه ای ایستاد و بازی بابک و سعید را تماشا کرد. بابک توضیح می داد و گاهی چوب را به شروین می داد تا بزند. بعد از یک ساعت بابک پرسید: - چطوره؟ - داره خوشم میآد - حالا کو تا خوشت بیاد. وقتی شرط بندی کنی قضیه جالب تر هم میشه. البته برای اینکه بازی کن خوبی بشی باید زیاد بازی کنی سعید به شروین اشاره ای کرد. شروین منظورش را نفهمید. - پول می خوای؟ سعید می خواست حرفی بزند که بابک خنده ای کرد و گفت - نه آقا سعید، ما تو مراممون نیست پول میز رو مهمون بده. حالا می خوای یه دست بازی کنیم؟ شروین نگاهی به ساعت انداخت و گفت: - خیلی ممنون. من دیرم شده. ساعت 2 قرار دارم. میآی سعید؟ - تو برو. منم الان میام شروین که رفت سعید رو به بابک گفت: - دمت گرم. عالی بود بابک که دیگر از خنده ها روی صورتش اثری نبود درحالی که سیگارش را روشن می کرد گفت: - دفعه بعد از این خبرا نیست. من پول مفت ندارم - دفعه بعد پول این دفعه رو هم در میاری... سعید سوار ماشین شد و گفت: - کجا قرار داری؟ - هیچ جا. خسته شدم. خفه شدم از بس سیگار کشید - اینقدر ادای بچه مثبت ها رو درنیار! اصلاً بهت نمیاد. حالمون رو گرفتی. یه دست بازی می کردی دیگه. دیدی که خیلی باحال بود - بازی کنم که من ببازم و تو حالش رو ببری؟ - خسیس. چطور بود؟ بابک رو می گم - آدم جالبیه و البته خالی بند دنده را عوض کرد و ادای بابک را در آورد: - ازهمون نگاه اول معلوم باحالی! و با تمسخر ادامه داد: - چاخان! - خب هرکی یه عیب داره دیگه ولی عوضش خوش اخلاقه - ایرانیه؟ سعید گفت: - نه آلمانیه! ایرانیه دیگه و پرسید: - میری خونه شروین سر جنباند. - پس من همین جا پیاده می شم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️