عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین متعجب گفت: - مخت تاب خورده؟ سعید که خودش را مردد نشان
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۱
✍ #ز_جامعی
- انگار فکر آدم رو می خونه. باورت میشه سعید؟ سوال رو کامل حل کرد. حتی یه چیزهایی گفت که
من عمراً می فهمیدم
- داداش سیاه ضایع شد
- ول کن ماجرا هم نیست. بعد از کلاس گیر داده بقیش رو حل کنه. الکی بقیه جواب رو هم گذاشت
گردنمون. آدم رو به غلط کردن میندازه
- می خوای چه کار کنی؟
شروین مفلوکانه جواب داد:
- اگر نرم خیلی تابلوئه. باید فکر کنه واقعاً سوال داشتم
- امروز که نمی خوای بری؟
شروین وحشت کرد:
- نـــــــه! کلم داره سوت می کشه
- بابک سراغت رو می گرفت
- حوصله ندارم. بلد هم نیستم
سعید سعی کرد مجابش کند:
- اون دفعه هم همینو می گفتی ولی دیدی که خوش گذشت. تازه اگه بخوای بلد بشی باید زیاد بازی کنی
- حوصله دودش رو ندارم
- نمی خوای نیای بهانه الکی نیار. نه که خودت لب نمی زنی
- آخه سیگار نمی کشه که. دودکش کار خونه است... همچین سیگار برگ می کشه انگار سیگار الیته !!
بابک خیلی گرم تحویل گرفت.
- می خوام ببینم چقدر بلد شدی. حاضری بازی کنی؟
شروین چشم غره ای به سعید رفت و رو به بابک گفت:
- ولی من هنوز یاد نگرفتم
- هیچ کس بیلیارد باز به دنیا نمی آید. همه بازی می کنن یاد می گیرن
شروین دید چاره ای ندارد. خودش هم بدش نمی آمد برای همین رضایت داد. چوب را گرفت و خم شد،
کمی چوب را عقب و جلو کرد و زد.
- برای شروع خوبه
بابک این را گفت بعد دست شروین را گرفت و زاویه دستش را درست کرد
- خوب روش متمرکز شو بهترین زاویه رو انتخاب کن و بعد بزن
شروین سری به نشانه تائید تکان داد و ضربه را زد.
ربع ساعتی بازی کردند تا اینکه شروین پیتوک داد و توپ سفید در پاکت افتاد. بابک چوب را از دست
شروین گرفت، توپ سفید رنگ را جایی گذاشت که که نزدیک حلقه بود بعد در حالیکه خم می شد گفت:
- وقتی توپت نزدیک حلقه است باید جوری ضربه بزنی که پیتوک برگرده سر جای قبل و نیفته تو پاکت،
یعنی به نصفه پائینی
این را گفت و ضربه را زد. توپ شماره یازده توی پاکت افتاد و پیتوک به عقب برگشت. شروین که
خوشش آمده بود لبخندی زد و سر تکان داد. صدایی بلند شد.
- نمی فهمم بابک تو چرا وقتت رو صرف این می کنی؟ مگه اینجا کلاس آموزشه؟
آرش بود. توپ را از جلوی شروین برداشت. شروین راست شد.
- بذار سر جاش
آرش رو به بابک گفت:
- همه ما بهتر از این بازی می کنیم اونوقت تو ...
شروین چوب را به طرف آرش دراز کرد.
- بیا! تو بازی کن
- لازم نیست. اینجا من می گم کی بازی کنه. هرکس نمی خواد هری
- تو الکی خودت رو علاف کردی برای آموزش!!
بابک که انگار داشت به حقیقت مطلقی اعتراف می کرد جواب داد:
- این از همه شما بهتر بازی می کنه
- این فقط چند روزه اومده. حتماً دفعه بعد از خودت هم بهتر بازی می کنه
آرش این را گفت وپوزخند زد.
- به نظر من استعدادش رو داره. خود تو هم خیلی وقت نیست بازی می کنی. می تونی امتحان کنی. من روش شرط می بندم
- رو این؟
- قول میدم می بازی
- به این؟ عمراً؟
بابک قاطعانه گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۲
✍ #ز_جامعی_(م.مشکات)
شروین که احساس کرد لبه مرگ و زندگی گیر کرده است مردد نگاهی به بابک کرد:
- ولی من...
- بازی کن. نترس
شروین تمام تلاشش را کرد. گاهی شروین جلو می افتاد و گاهی آرش. اگر این ضربه را درست میزد
ضربه بعد هم مال خودش می شد و احتمال بردش زیاد می شد. توپ یازده و دوازده را توی پاکت
انداخت. حالا دیگر ضربه آخر هم مال خودش بود. توپ هشت را هم که مانده بود توی پاکت انداخت.
سعید داد زد:
- آفرین شروین. گل کاشتی پسر
بابک دست زد و شروین با غروری بچه گانه رو به آرش گفت:
- حالا چی می گی؟
آرش عصبانی غرغر کرد:
- شانسی بردی
- شرط می بندی؟
- آره
سعید گفت:
- ولی شروین، اگر ببره؟
- نترس حالیش می کنم. پولش برام مهم نیست. حاضر نیستم جا خالی بدم
بابک گفت:
- آفرین. خوشم میاد مثل مرد میای جلو و کم نمیاری
دوباره بازی شروع شد. بابک همان طور که پیپ می کشید با خوشحالی از گوشه میز، بازی را دنبال می کرد. آرش جلو بود و شروین گرچه تظاهر به خونسردی می کرد اما معلوم بود از این عقب ماندن عصبی شده. سعی می کرد ولی فایده نداشت. توپ های آرش تقریبا تمام شده بود ولی شروین هنوز سه
تا از توپ هایش را داشت. با اشتباهی که کرد توپ آرش را داخل پاکت انداخت و باخت. آرش گفت:
- دیدی گفتم شانی بردی
شروین با چشمانی مالامال از خشم در چشمانش خیره شد.
- از کجا معلوم تو این دفعه شانسی نبردی؟
بابک میانداری کرد.
- بسه دیگه . مثل بچه ها به هم نپرید. بازی برد و باخت داره
شروین پول را شمرد و روی میز گذاشت. بابک گفت:
- آرش نمی خوای ما رو مهمون کنی؟
آرش خنده ای مغرورانه دم گوش شروین کرد و رفت. شروین عصبانی کنار میز ایستاده بود. بابک که توتون پیپش را خالی می کرد دستی به شانه شروین زد.
- جدی نگیر. آرش زیادی مغروره اما منظوری نداره. وقت زیاده. اگه بخوای می تونی حالش رو بگیری. باید تمرین کنی
این را گفت و چشمکی به شروین زد.سعید که دلخور به نظر می رسید گفت:
- من گفتم شرط نبند
قبل از اینکه شروین حرفی بزند بابک جواب داد:
- الکی نترسونش. چیزی نشده که. اگه بخواد پیشرفت کنه باید جرأت داشته باشه. یه مرد هیچ وقت کم نمیاره
آرش با چند تا بطری نوشابه برگشت. بابک یکی از بطری ها را برداشت و گفت:
- بعدش من و شروین یه دست دوستانه بازی می کنیم
آخر بازی شروین داشت با پسرها حرف می زد، سعید و بابک هم با هم پچ پچ می کردند. بالاخره از هم جدا شدند.
- با بابک چی پچ پچ می کردی؟
- هیچی، راجع به آرش بود. گفتم حواسش بهش باشه شر درست نکنه
شروین که خسته به نظر می رسید گفت:
- من خیلی خسته ام. تو رانندگی می کنی؟
سعید سوئیچ را گرفت.
- ولی انصافاً خوب بود
- ای، بد نبود
- سوار شو، سوار شو که تو اگه کیف دنیا رو هم بکنی باز ناراضی هستی
- شاید!
سوار شد و گفت:
- بدشانسی آوردم وگرنه می بردم
- این که چیزی نیست. می گن بابک با رفیق هاش سر ماشین شرط می بندن اونوقت تو برای 200 تومن
عزا گرفتی؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیارم
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
- می دونی؟ اولش خیلی شل تر بازی می کرد بعدش جدی شد. فکر کنم کلک زد. حتی دعواشون هم به
نظرم ساختگی بود.
- از این آرش هرچی بگی برمیاد. من که بهت گفتم. ولی بابک نه، گمون نکنم
شروین سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و گفت:
- تو چطوری شب ها بیرون می مونی؟ من دارم از خستگی می میرم
- یکی ندونه فکر می کنه من دارم خرابت می کنم. پاتوق های خودت یادت رفته؟ من بودم 4 نصفه شب
می رفتم پارک گیتار زدن؟ حالا کلاس میذاری، حوصلم...
سرش را برگرداند ولی شروین خواب بود. برای همین ساکت شد ...
- شروین ... شروین .... پاشو، رسیدیم
شروین بیدار شد، دستی به صورت و چشم هایش کشید.
- رسیدیم؟
پیاده شد.
- کجا می ری؟ ماشین رو چکار کنم؟
شروین همان طور که از خواب پیلی پیلی می خورد دستی تکان داد و بدون اینکه برگردد گفت:
- ببرش. صبح بیا دنبالم
سعید همانطور که رفتن شروین نگاه می کرد زیر لب گفت:
- فکر می کنه راننده استخدام کرده. بچه سوسول. عیب نداره. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه شروین خان و رفت.
سعید پرسید:
- برنامه امروزت چیه؟
- باید برم پیش استاد
- استاد؟ آها ... بابا ولش کن، دیگه یادش رفته
- اینکه من می بینم بمیره هم یادش نمی ره. از هفته پیش تا حالا هر وقت منو دیده یه لبخند می زنه. اگر
روش می شد می گفت چرا نمیای. من از دستش در می رم. فردا باهاش کلاس دارم. نمی خوام شک کنه
- خب شک کنه. تو که می خوای انصراف بدی
- اگر چیزی بگه سر کلاس نمیشه جوابش رو داد. خیلی ناجور حال می گیره. منم که میشناسی کم
نمیارم
- تو آخرش سر کم نیاوردن سرت رو میدی
- سرم بره بهتر از اینکه کم بیارم
سعید دستی به شانه اش زد:
- پیش استاد خوش بگذره. ما می ریم دَدَر
- ما؟
- با بچه ها
- آها! از اون لحاظ
سعید چشمکی زد. دست هایشان را به هم زدند و از هم جدا شدند...
شروین نگاهی به تابلو بخش انداخت.
- مهدوی 224
بالای اتاق ها را نگاه می کرد. در یکی از اتاق ها باز شد و کسی بیرون آمد. از کنار شروین رد شد و
نگاهی به شروین انداخت .یک لحظه با هم چشم در چشم شدند. چشمان آشنایی داشت. همانطور که داشت
فکر می کرد بالای در اتاق ها را نگاه می کرد.
- خودشه
در زد.
- بفرمائید
شاهرخ پشت میزش بود و روی میز خم شده بود.
- ببخشید
استاد سر بلند کرد. با دیدن شروین لبخندی زد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سلام 🍏
روزتون نورانی 🌝✨🌸🍃✨🌸🍃✨
✍ مادرِ عزیزی🌸🌾 که عروسی میری حواست نیست، آرایشتو پاک نمیکنی از سالن خارج میشی، هر چند سراسرِ سال بدون آرایش بری بیرون، همون یک شب کافیه تا فرزندت تناقض رو در رفتارت ببینه و عملآ از حجاب زده بشه!!!😪
حواست هست؟!!
خواهرِ خوبِ من! 🌸🌾
توجّه کنیم!!!!!❗️❗️
نگو یک شب هزار شب نمیشه!
همون یک شب کافیه تا فرزندت یک عمر دچار سرگردانی و بی هویتی بشه..
فرزندت با خودش دودوتا چار تا میکنه، میگه همه ی اینا ظاهرسازیه، اگه مادرم به حجاب باور داشت حتّی یک شبم حجابش رو نمیگذاشت کنار یا کم اهمّیّت نمیشد!..
بعد پا میشی میایی پیشِ یکی مثِ من ،میزنی تو سرت که آااااخ بچّه ام از دست رفت..😥
چرا بی حجاب شد؟!😓
منکه باحجابم! 😳
منکه رعایت میکنم!😳
مادر و پدرِ عزیزی که در مهمانی، سفر، جشن و.. خیلی به نماز اول وقتت اهمّیّت نمیدی،،،،،
دنبال دلایل عجیب و غریب برای کاهل نمازی فرزندت نباش!!!❌❌❌🤔😳
یادته رفتی جشن نامزدی و عروسی؟
آخر شب نمازتو خوندی؟!!
یادته رفتی سفر نمازتو دیر خوندی حتی وقتیکه میشد توقّف کنی و اول وقت بخونی؟!!!⁉️
✍ میریم عروسی،
میریم سفر،
میریم مهمونی،
میریم پیک نیک و..
سعیمون این باشه در هر شرائطی نمازمون رو اهمّیّت بدیم،،،
حالا به موارد استثنا کار ندارمااا❌
مثلآ یه وقت در سفریم، ساعت هشت شب اذانه ،جای مناسب برای وضو و دستشویی و توقف پیدا نمیکنیم یکی دوساعتم ممکنه بگذره تا نماز بشه خوند، که البته☘ اغلب ☘میشه بین راه توقف کرد زمان مناسب، یا طوری برنامه ریخت که سر وقت نماز خوند..
اگر نشد دیگه خدا ناظره و بیش از توان ما از ما انتظار نداره..
✅همه ی تالارها معمولآ نمازخانه دارند، اون هایی هم که ندارند، یه گوشه از سالن بایست یه چادری ، پارچه ای چیزی بنداز زیر پات وایسا نمازت رو بخون ، بچتم یاد میگیره و متوجّه اهمّیّت نماز میشه، متوجّه میشه عروسی، جشن، سفر و.. نمیتونن مانع باشن برای انجام تکالیف شرعی..❌
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
به طراوت گندم زار قسم🌾🌾🌾
به سرسبزی دشت 🍃🍃وآبی آسمان پاک✨
#چادرم برایت دعای عهد✨ میخوانم هر روز🌞
عهد با مادر✨
عهد با آقا ✨
عهد باشهدا ✨
باز میگویم برای هزارمین بار
سرم برود چادر از سرم نمی افتد🙏🌸
این است دعای عهد من با چادرم
که هر روز تکرارش میکنم😊🍃🍂🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
آمار های قابل تآمل نسبت به پربازدیدترین سایت های س ک س جهان:
در هر دقیقه ۱۲ ویدئوی س ک سی آپلود می شود!
در هر دقیقه بیش از ۵۷ هزار جستجو در مورد س ک س انجام می شود!
در هر دقیقه بیش از ۲۰۰هزار ویدئوی س ک سی دیده می شود!
و ...
🔴 رتبههای بالاترین کشور های بازدید کننده از سایت های س ک سی به ترتیب:
۱. آمریکا
۲. انگلستان
۳. هند
۴. ژاپن
۵. کانادا
۶. فرانسه
۷. آلمان و...
بعضی به غلط فکر می کنند در جوامع غربی با برهنگی، اصطلاحا چشم و دلشون سیر میشه ولی در واقع کاملا برعکسه و تشنه تر می شن لذا آمار بازدید سایت های پورن و س ک س در آن جا بسیار بالاست!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمز تربیت بچه ها
در خانه ی زهرا(س) وعلی(ع)🍂🍃🍂🍃🍂🌸🌸🌸🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیار
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- بفرمائید
شروین وارد شد و نشست.
- زودتر از این منتظرتون بودم
شروین عکس العملی نشان نداد. برگه ها را درآورد و به شاهرخ داد. نگاهی به سوال ها انداخت و
نگاهی به شروین.
- عجب سوال هایی
کنار شروین نشست. خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. گاهی از شروین سوال می کرد
وجواب می خواست. وقتی تمام شد شروین دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد. شاهرخ گفت:
- از اون سوال های نفس گیر بود
بعد چایی ریخت و طرف شروین گذاشت. شروین برگه هایش را جمع کرد. شکلاتی از توی ظرف برداشت.
- اینطور که معلومه خیلی به درس علاقه داری. این سوال ها برای هر کی پیش نمیاد
شروین چایی اش را برداشت ولی حرفی نزند. شاهرخ به صندلی تکیه داد و درحالیکه به قاب عکس
روبرویش خیره شده بود گفت:
- بهترین سال های عمر آدم دوران دانشجوئیه. با بچه ها شیطنت می کنی، با استادها کل کل می کنی. یاد
اون موقع ها افتادم . من همیشه با سوال هام پاپیچ استادها می شدم. توی همون کتاب هایی که بهت دادم
نمونه سوال هام هست. اگر دقت کنی متوجه میشی
شروین به سرفه افتاد. شاهرخ لیوانی آب برای شروین ریخت و درحالیکه به کمرش می زد پرسید:
- چی شد؟
شروین سرفه کنان جواب داد:
- هیچی ... شیرین بود. پرید تو گلوم
لیوان آب را گرفت. شاهرخ پرسید:
- راستی کتاب ها به درت خورد؟
شروین لیوان را سر کشید.
- نه. هنوز وقت نکردم ولی سعی می کنم بخونمشون
سریع بلند شد.
- بابت جواب ها ممنون
استاد تا دم در همراهش رفت.
- اگر مشکلی بود خوشحال می شم کمکی کنم
- چشم ... حتماً
نزدیک شب بود که رسید خانه. ماشین توی حیاط را خوب می شناخت. می خواست یواشکی برگردد که
سگ خانه شان به طرفش دوید.
- وای نه
از توی ایوان صدا یی آمد:
- حتماً شروینه
به ناچار از لای درخت ها بیرون آمد.
- به به آقا شروین
بعد از احوالپرسی روی صندلی نشست.
*
سعید با بچه ها ایستاده بود. شروین را که دید دستی تکان داد، چیزی به بچه ها گفت خداحافظی کرد و به طرف شروین آمد.
- چطوری؟
- ای
- تو کلا دستور زبان فارسی رو عوضی کردی ها! جواب یه چیزهایی
رو ای میگی که اصلا ربطی نداره. شروین سلام، ای، شروین خوبی؟ ای. شروین مردی؟ ای تو چیز دیگه ای بلد نیستی؟
شروین کسل گفت:
- نمی دونم
- چه خبر؟ به این یکی نمی تونی بگی ای
شروین شانه ای بالا انداخت. سعید گفت:
- آها، یادم نبود این یکی هم هست
و بعد به تقلید از شروین شانه بالا انداخت. دستی به شانه اش زد.
- چند تاش غرق شده؟
- هیچی
- این هیچی یعنی همه چی
شروین رویش را برگرداند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- خسته ام سعید، ول کن اصلا حوصله نداذم نمی خوام راجع به چیزی حرف بزنم
- من چی؟ حرف نزنم؟
- فکر کنم اگه بگم بمیر راحت تره برات
- دیروز رفتم باشگاه. اگه بودی دعوات می شد. بابک طرفدار تو بود...
یکدفعه شروین نشست. سعید هم کنارش نشست.
- چی شد؟
شروین سرش را پائین آورد و با دست هایش گرفت.
- هیچی، تو برو ، منم می آم
- چیزی نمی خوای؟
- نه
- مطمئنی؟
- آره، گاهی اینجوری می شم. باید تنها باشم
سعید رفت. چند بار نگاهی به عقب انداخت ... شروین دستی روی شانه اش احساس کرد.
- هرچی فکر می کنم می بینم تو مرام ما نیست تنهات بذارم . یه بلایی سر خودت می آری
- برو سعید، سر به سرم نذار
- اینجوری که نمیشه، پاشو خودت رو لوس نکن
شروین یکدفعه سرش را بلند کرد و داد زد:
- د برو دیگه. ولم کن. گفتم که می خوام تنها باشم
همه به طرفشان برگشتند . سعید نگاهی به اطراف کرد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد تا شروین را آرام کند گفت:
- خیلی خب، خیلی خب ، آروم باش...
و رفت. شروین دوباره سرش را میان دست هایش گرفت. چند دقیقه ای گذشت. دوباره دستی روی شانه
اش احساس کرد. عصبانی بلند شد. دستش را مشت کرد و عقب برد و یقه سعید را گرفت، داد زد:
- مگه نمی گم...
ولی حرفش نیمه تمام ماند. کسی که روبرویش بود سعید نبود. دستپاچه یقه شاهرخ را ول کرد وتته پته
کنان گفت:
- ببخشید ... من ... فکر کردم ... سعید ... یعنی...
- کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد آرام باشد. نفسش را بیرون داد. لحظه ای چشم هایش را بست
و گفت:
- من واقعاً معذرت می خوام. اشتباه شد
و وقتی شاهرخ با خونسردی جوا ب داد:
- عیبی نداره، مهم نیست
روی صندلی ولو شد.
- می خواستم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم ولی مثل اینکه وقت مناسبی نیست
شروین کمی چشم هایش را مالید.
- راجع به چی؟
- اگر اشکالی نداره بریم اتاق من...
شاهرخ کتش را آویزان کرد و با دست به شروین اشاره کرد که بنشیند. بعد لیوانی آب برایش ریخت.
شروین با اکراه گرفت و سر کشید.
- می تونیم صحبت کنیم؟
شروین که احساس می کرد آب خنک آرام ترش کرده سری تکان داد.
- شما هفته پیش اومدید برای رفع اشکال. اشکال هایی که برای شما پیش اومده نشون میده خیلی دقیق
درس می خونید . من نمرات سال های گذشتتون رو دیدم. فکر کنم شما بتونید کمکم کنید
- چه کمکی؟
- قرار شد جواب مسئله ها رو بنویسیم. یادتون که هست. اما مسئله ها زیاده و با این مشغله ای که من دارم فکر نمی کنم به موقع آماده بشه، چون فصل های قبلی هم هست
- خب همه کتاب ها حل المسائل داره
- نه متأسفانه. این کتاب جدیده، بنابراین مجبوریم خودمون مسائل رو حل کنیم
- خودمون؟
- می خواستم اگه برای شما مشکلی نداره مسائل فصل های گذشته رو حل کنید
شروین که سعی می کرد دستپاچگی اش را لو ندهد گفت:
- من؟؟ نمی تونم، یعنی بلد نیستم
- اگر مشکلی داشتید کمکتون می کنم. آخرش هم خودم یه بازنگری می کنم
- همش رو؟
- بعضی هاش تکراریه. کنار مسئله هایی که باید حل بشه علامت زدم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرستاد- سر تکان داد.
- اگر براتون مقدور نیست می تونید قبول نکنید. راحت باشید. مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد. هرچند
اگر قبول کنید لطف بزرگی کردید
- باشه. سعیم رو می کنم
- مزاحم بقیه درس ها نیست؟
- من درس ندارم
شاهرخ کتاب را به شروین داد.
- واقعاً ممنونم. لطف کردید
شروین سری تکان داد. صدای در بلند شد.
- بفرمائید
پسر جوانی بود. به نظر می رسید استاد از دیدنش خیلی خوشحال شده. چون بلند شد و به استقبالش رفت. با هم دست دادند و در آغوشش گرفت.
- هادی جان شما بشین. من الان میام
پسر جوان نگاهی به شروین کرد و نشست. شاهرخ رو به شروین که به سمت در می رفت گفت:
- اگه بتونی تا دو هفته دیگه تمومش کنی خیلی عالیه
- دو هفته؟ سعی می کنم اما قول نمی دم
وقتی از اتاق خارج شد صدای شاهرخ را می شنید که با مهمان جدیدش حال و احوال می کرد:
- خب آقا هادی کم پیدا شدید، چه خبر از اون ورا؟
دم در سالن که رسید نگاهی به اطراف انداخت. خبری از سعید نبود. کتاب را توی کیفش گذاشت. دست هایش را توی جیبش کرد و در حالیکه سرش را پائین انداخته بود وارد حیاط شد. با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می کرد.
- خوشم میاد باحال ضایع می شی
سربلند کرد. سعید بود که روی صندلی نشسته بود.
- نیازی به مشت و لگد نیست. مثل آدم هم بگی میرم
شروین خندید. سعید کنارش راه افتاد.
- با اجازه
پوست کلفتی. فکر کردم قهری
- واقعاً
- ا وا خواهر، اینا چه حرفیه، بلا به دور، شما یه خطایی کردی. بخشش از بزرگونه مادر!
شروین لبخند زد.
- حسابت رو رسید؟ چند نمره افتادی؟
شروین که دوباره یادش آمد چه اتفاقی افتاده با اوقات تلخی گفت:
- کاش نمره کم می کرد. آخر ضد حاله. می گه مسئله حل کن. گیر سه پیچ داده، ول کن ما هم نیست
- خودت شروع کردی؟ نگفتم باهاش کل کل نکن؟
- لعنتی، چهار فصل رو انداخت گردنم
- به زور باتوم در راستای کمک به علم خدمت می کنید؟
- خر شدم، با اون ضایع بازی که قبلش درآوردم گفتم شاید اینجور بهتر باشه
- حالا چرا تو؟ محسن که درسش بهتره
- فکر کنم می خواد مچ بگیره. نزدیک بود لو برم. بو برده می خواستم با اون سوالها حالش رو بگیرم.
خیلی زرنگه . نمی دونی چه سریشیه! یکی نیست بگه حل می کنی بکن. چه کار داری طرف فهمید یا نه. هی ازت سوال می کنه. مجبورت می کنه گوش بدی
- می خوای چه کار کنی؟
- چه می دونم. اینم شده قوز بالا قوز
- برا تو که بد نیست. از یکنواختی خسته شده بودی، دنبال سرگرمی می گشتی
- بخشکی شانس
- قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید. خوردی؟ حالا هستش رو تف کن. بی خیال، بالاخره
هرکی یه خریتی می کنه. می خوای بریم یه هوایی عوض کنیم؟
- نمی دونم. حوصله خونه رو ندارم. دیگه حالم از اون قبرستون به هم می خوره
- خودت کردیش قبرستون. با اون خونه چه کارا که نمیشه کرد!
- آخه چقدر پارتی؟ چند روز؟
- کاش می شد من جام رو با تو عوض کنم . خونه به این باحالی. فقط پیانوت اندازه یه ماشین می ارزه!
- وقتی برای هیچ کس ارزشی نداری، وقتی کسی نمی پرسه زنده ای یا مرده؟ پیانو به چه دردت می خوره؟
- حالا مگه از ما که می پرسن چی گیرمون می آد؟ این چیزا برا آدم نون و آب نمیشه. با این همه پول که زیر دست توئه می شه حال دنیا رو کرد اونوقت تو می خوای ازت بپرسن حالت چطوره؟
- تو خونه ما آدم ها و زندگی یه بخشی از پولن. مازندگی می کنیم که پول دربیاریم. هیچ لذتی از اون
همه پول نمی بریم. فقط هی اضافه می شه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
بانوی #مستبصر اندونزیایی: در اندونزی شرکتی برای اعزام دختران فعالیت دارد که #دختران را برای کنیزی به عربستان می فروشند و اخبار زیادی از تلویزیون پخش می شود که همین دخترانی که برای کار به عربستان رفته اند، یا آسیب دیده اند و یا جنازه شان برمی گردد، برای همین مادرم از این موضوع نگران بود.
*زن در سراسر اندونزی یک کالاست.
در سراسر #اندونزی از زنان بی حجاب و زیبا و #آرایش کرده برای کار به خصوص در فروشگاه ها دعوت می شود و در حقیقت زن به عنوان کالا مطرح شده و شخصیتی برای او قائل نیستند.
https://goo.gl/SEmMu8
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بانوی #مستبصر اندونزیایی: در اندونزی شرکتی برای اعزام دختران فعالیت دارد که #دختران را برای کنیزی به
🔻قصه پرغصه یک دختر اندونزیایی برای کشف حقیقت؛
⭕️ دختران اندونزی کنیز شیوخ عربستان می شوند/ پولی برای خرید روسری نداشتم
🔹برخی زنان در جهان #آزادی را در بیحجابی میدانند. من این آزادی را « آزاری» میدانم، چون نمی توانند در برابر نگاه نامحرمان خود را حفظ کنند؛ ما با #حجاب به نامحرم پیام میدهیم که از یک محدوده جلوتر نیا.
🔹شایعات زیادی از سوی #وهابیت در مورد شیعه مطرح است از جمله اینکه شیعیان کافرند چون امام علی(ع)را به عنوان پیامبر و خدا می دانند و یا اینکه قرآن دیگری دارند.
🔹 #تحریف_کتب صحاح سته اهل تسنن از سوی وهابیت در اندونزی
وقتی به ایران آمدم با اصل این کتب آشنا شدم و در اندونزی کتاب صحیح بخاری و صحیح مسلم قسمتهای مربوط به ائمه اطهار(ع) حذف شده و دردسترس مردم نیست.
🔹پذیرش امامت به همین سادگی نیست و من یک سال طول کشید تا به صورت پنهانی و با مطالعه کتابهایی که به زبان خودم ترجمه شده بود با حقیقت آشنا شدم و هنوز شیعیان کشور من نسبت به بسیاری از احکام اسلامی در مورد نماز و روزه اطلاع ندارند.
🔹 زن در سراسر اندونزی یک کالاست
در اندونزی شرکتی برای اعزام دختران فعالیت دارد که دختران را برای کنیزی به عربستان میفروشند و اخبار زیادی از تلویزیون پخش می شود که همین دخترانی که برای کار به #عربستان رفته اند، یا آسیب دیده اند و یا جنازهشان برمیگردد.
🔹سؤال «چرا به ایران آمده ام؟»
زیاد از من پرسیده می شود و من در جواب می گویم: هجرت کرده ام تا حجابم حفظ شود و دینم را تقویت کنم. حفظ دین و حجابم برای من بسیار سخت شده بود.
تنها کشوری که توانسته قانون حجاب را اجرایی کند فقط ایران است و کشورهای اسلامی زیاد داریم ولی قانون حجاب ندارند.
🔹 زن در سراسر اندونزی یک کالاست و حجاب زنان مسلمان اندونزی سلفون زده است.
🔹دلایل قرآنی زیاد است و به مردم این کشور می گویم که حجاب برای احترام به شما زنان است که آزادانه فعالیت کنید و بهترین کشور برای ما که حجاب را انتخاب کرده ایم #ایران است.
شما زنان ایرانی باید شکرگزار باشید و من غبطه می خورم به این نعمت الهی که ایرانیان دارند و در کشور ما نیست، قدرخود را که به عنوان یک خانم محترم شمرده می شوید.
متنکامل این گزارش رو اینجا بخوانید:👇
http://hawzahnews.com/detail/News/481013
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
قشنگ ترین شعر و سرودِ توی دنیا ؛ اشهد ان علیا ولی الله.mp3
386.7K
❤️ شعر زیبا برای بیدار کردن کودکان برای اقامه نماز صبح
💛 یک بیت یا دو بیت را هر روز تکرار کنیم ... این «شعار تبلیغاتی» است
🍃 بیدار شو از خواب نازنین که صبح شده باز ، اشهد ان علیا ولی الله ...
🍃 خروس دوباره می خونه کوچولوی ناز ،
اشهد ان علیا ولی الله ...
پدر یا مادر عزیز هر کدومتون صداتون قشنگ تره این کارو انجام بدین، میتونین صداتونو ضبط کنین بذارین رو موبایل به شکل آلارم موقع نماز یا سحر صدا بزنه، بچه کلّی آرامش میگیره، به ذوق میاد پامیشه، علاوه بر اون گاهی خوابشون سنگینه، آروم نوازششون کنین، یه بوسه بزنین به پیشونیشون، با الفاظ مهربون چن بار آروم صداشون کنین
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
2.56M
چگونه فرزندانمون رو برای سحر و #نماز صبح بیدار کنیم؟
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
4_5848257933883736262.mp3
4.29M
آداب استقبال از ماه مبارک #رمضان
استاد #فیاض_بخش
حتما گوش بدید، باید همین روزها گوش بدید به این فایل
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرس
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تازگی ها خیلی فیلسوف شدی. ول کن این حرفا رو
شروین نگاهی به بغل کرد تا بپیچد:
- از دور می بینی، نمی فهمی چه می گم
- می تونی یه کارگر بگیری، دوتومن بهش بدی، مطمئن باش روزی هزار بار ازت می پرسه حالت
چطوره؟ زنده ای یا مرده؟
شروین لبخندی زد و سر تکان داد. سعید که داشت شیشه عینکش را تمیز می کرد نگاهی به شیشه اش انداخت،عینک را به چشم زد و گفت:
- بی خیال. امروز می خوای حال آرش رو بگیری؟ اون روز خیلی کرکری می خونه
شروین شانه ای بالا انداخت. سعید زیر چشمی نگاهی به شروین کرد.
- ممکنه فکر کنه ترسیدی. مخصوصاً با ادن باخت اخری. البته شاید بهتر باشه محلش ندی. هرچی میخاد فکر کنه
شروین جوابی نداد...
وسط بازی دو تا از بچه ها بود. وقتی تمام شد آرش گفت:
- همه حال این بازی به شرط بندیشه. پول بیشتر هیجان بیشتر. البته خیلی ها دوست دارن مثل دخترا فقط
دوستانه بازی کنن
شروین نگاهی به سعید کرد. آرش ادامه داد:
- شاید هم می ترسن
- کسی با من بازی نمی کنه؟
بابک گفت:
- با من بازی کن
سعید خندید وگفت:
- تو پول می خوای همین جوری بگو
- تو و شروین تا حالا با هم بازی نکردید
نگاهی به هم انداختند.
- پایه ای؟
- سر چند؟
وقتی شروین سرش را به علامت" نمی دونم" تکان داد سعید گفت:
- می خوام یه player mp3 بخرم. 25 تومن کم دارم. باباهه هم راضی نمیشه. باید جورش کنم
از جیب من؟ و اگه باختی؟
- و حتماً
- جهنم، یه ماه دیگه می خرم
بازی هایشان در حد هم بود. یکی شروین، یکی سعید، توپ آخر مال شروین بود. اگر توپ نارنجی را
در پاکت می انداخت برده بود. نگاهی به سعید کرد. لبخندی زد. توپ را زد. توپ سفید و نارنجی با هم
داخل پاکت افتاد.باخت. پول را به سعید داد. بابک گفت:
- خیلی شل بازی کردی
- باید پولش جور می شد
- رفیق با حالی داری سعید
آرش گفت:
- مگه اینجا بالیووده؟
شروین نگاهی به سعید کرد، با سر اشاره ای به آرش کرد و خندید...
سوار ماشین که شدند شروین گفت:
- قیافش رو دیدی؟ خیلی دیدنی بود
- خوب سوسکش کردی. داشت منفجر می شد
- حیف شد. کاش بیشتر شرط بسته بودم
- خب می بستی
- دیگه باید براش چک می کشیدم
- بابا ما کلی برات کلاس گذاشتیم، می خوای آبروی ما رو ببری؟
- من چقدر بذارم تو جیبم آبروی شما حفظ می شه؟
- یه قدری بذار که آرش دیگه سر این یکی دستمون نندازه
- باشه، دفعه دیگه دسته چکم رو همرام میارم فعلا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از گسنگی می میرم.
این را گفت و فرمان را چرخاند.
سعید کمی از نوشابه اش را سر کشید و گفت:
- خوبه، راضی هستید؟
- خسیس بازی درآوردی یه شب شام دادی ها، پیتزا؟
- کم با کلاسه؟ تو که همینم ندادی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
آلزایمر! اون قلیون و دیزی رو کی حساب کرد؟
- ها؟ چی می گه؟ بابا بیا پولت رو پس بگیر. اگر از شانس منه از امشب این مسیر رو عوارضی می بندن
- فکر کنم تا دو سه هفته دیگه نتونم جم بخورم
سعید گازی به پیتزایش زد و با نگاهی پرسشگر به شروین خیره شد.
- جناب استاد مسئله ها رو برای دو هفته دیگه می خوان
- بی خیال، چهار تا شو حل کن بگو نتونستم
- اونم می گه آره جون خودت. تو راه حل ندی سنگین تری
- وقتی داشت می بردت می دونستم یه کاری دستت میده. گفتم بیام دنبالت اما فکر نمی کردم اینقدر خل باشی.
- اصلا نفهمیدم چی شد. خودم هم نمیدونم چرا قبول کردم. نتونستم بگم نه!
- آخه آدم کم بود؟
- یارو فکر کرده من خیلی بارمه. می گفت نمره های پارسال رو دیده
- همون هایی که از رو دست محمد نوشتی؟
شروین شانه ای بالا انداخت:
- حتماً، یه بار تقلب کردیم. افتاده بودیم بهتر بود
- نتیجه اخلاقیش این می شه که هیچ وقت تقلب نکن. همیشه نون بازوت رو بخور، ... قیافشو!
- حالا کجاش رو دیدی!
- خوشم می آد خودت هم میدونی چه افتضاحی بار آوردی
سعید پول را به صندوق داد وگفت:
- حالا خیلی ناراحت نباش. می ری کنارش از گل و بلبل می گید. تو هم که بدت نمیاد. هی ازت حال و
احوال می پرسه تو هم حال کن
شروین خندید.
*
کلاس که تعطیل شد صبر کرد تا خلوت شود. رفت سر میز.
- سلام
- سلام آقای کسرایی
تعدادی برگه روی میز گذاشت.
- اینا جواب سوال های فصل اول
شاهرخ برگه ها را گرفت و با لبخندی حاکی از سپاس گفت:
- ممنون
- البته من چند تائیش رو نتونستم حل کنم. کنارش علامت گذاشتم
- عیبی نداره. برای همین ها هم ممنون
آسون بود
- گفتم اگر فصل ها رو جدا جدا بیارم وقت دارید اشکالاتش رو برطرف کنید. این فصل نسبتاً اسون بود ولی فصل های بعد سخت تره. فکر کنم اشکالاتش بیشتر بشه
- هرچقدرش رو بتونید حل کنید کمک بزرگیه
بعد کیفش را برداشت و گفت:
- اگر مشکلی داشتید می تونید بیاید دفترم، اکثر مواقع اونجا هستم
از کلاس که بیرون آمد دم در ایستاد و گفت:
- در ضمن خونه من رو هم که بلدید. خوشحال می شم
خداحافظی کرد و رفت. سعید که از دور کلاس را می پائید وقتی دید شاهرخ رفت وارد اتاق شد.
- گفتی؟
- گیر تر از این حرفاست که فکر کنی
- شاید متوجه منظورت نمیشه . واضح تر بگو
- عمراً ، من دهنم رو باز کنم تا تهش رو می خونه. نمی خواد به خودش بگیره
- پس دوباره بایکوت؟
شروین سر جنباند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
در زد. کمی طول کشید تا در باز شود.
- سلام، شمائید؟بفرمائید
سلام کرد و دست شاهرخ را که به طرفش دراز شده بود گرفت. از پله ها پائین رفت. کف حیاط آب
پاشی شده بود. شاهرخ جلو رفت ،کنار تخت ایستاد رویش را برگرداند و گفت:
- نمی شینی؟
نگاهی به تخت و بعد به شاهرخ کرد. جلو رفت. شاهرخ وارد ساختمان شد تا تلفن را که زنگ میزد
جواب بدهد و شروین آرام گوشه تخت نشست و کیفش را توی بغلش گذاشت.نگاهی به دور تادور حیاط
انداخت.ساختمان خانه به شکل ال بود. پنجره های چوبی و قهوه ای رنگ. از سمت چپ در ورودی تا
نزدیک قسمت شرقی خانه باغچه بود. .باغچه ای پر از پیچک و گل های شب بود.گل ها آنقدر انبوه
بودند که دیوار را کاملا پوشانده بودند. حتی تنه درخت سرو و اناری که در باغچه بود هم پیدا نبود و
فقط از شاخه های بیرون زده درخت انار و میوه هایی که به آن آویزان بود می شد فهمید که این وسط
درختی هم هست. روبروی تختی که شروین رویش نشسته بود حوضی بود مربعی شکل با کاشی های
آبی رنگ و ماهی هایی که درونش چرخ می زدند. گلدان های شمعدانی کنار حوض هنوز چندتایی گل
داشتند. پله های ورودی در قسمتی بود که دو طرف خانه به هم وصل میشد. قسمتی از خانه که روبروی
شروین بود ایوان داشت اما آنطرف دیگر نه. در داخل ایوان میز صبحانه خوری سفید رنگی گذاشته
بودند که به نظر می آمد صندلی های نیم دایره ای اش نرم باشند برای همین شروین خیلی دلش می خواست برود و آنجا بنشیند! آخر تختی که رویش نشسته بود با هر تکانش قیژ قیژ می کرد. پله ها زیاد یا بلند نبودند برا ی همین می توانست داخل اتاق ها را ببیند. از تخت خواب و چوب لباسی که درون اتاق روبرویش بود حدس زد که اتاق شاهرخ است. از اثاثیه آن یکی اتاق هم معلوم بود که اتاق پذیرایی است.
کاشی های کف حیاط رنگ و رو رفته بودند اما چون آب پاشی شده بودند فضای حیاط را خیلی دلچسب
می کرد. خانه قدیمی بود اما حس مطبوعی را به شروین منتقل می کرد.حس یک خانه! چیزی که شروین
هیچ وقت در خانه خودشان احساس نکرده بود. کمی روی تخت جا به جا شد تا شاید در موقعیتی بنشیند
که تخت کمتر صدا کند. نگاهی به کاغذهایی که روی تخت ولو بودند انداخت. چند تا از برگه ها را
برداشت.
- جواب سوال هاست. فصل های آینده
سربلند کرد. شاهرخ بود که با ظرف میوه از پله ها پائین می آمد. چقدر استاد در لباس خانه خنده دار
شده بود! شاید هم چون شاهرخ را همیشه در لباس رسمی دیده بود حالا این پیراهن و شلوار نخی،
خاکستری رنگ و چهارخانه برایش مضحک بود! لبخندی زد. شاهرخ که انگار معنی لبخندش را فهمیده
باشد گفت:
- استاد با لباس خونه خنده دار میشه، نه؟
بعد بشقابی جلوی شروین گذاشت. شروین سر تکان داد و پرسید:
- جواب سوال ها به دردتون خورد؟
و زیر چشمی شاهرخ را پائید.
شاهرخ ظرف میوه را جلوی شروین گذاشت وگفت:
- بد نبود. نیاز نیست خیلی نگرانش باشی. یه سری مشکل داشت ولی به نسبت خوب بود
شروین ابرویی بالا انداخت و برگه ها را از توی کیفش درآورد.
- اینا مسئله های فصل دوم
شاهرخ گفت:
- معلومه خودتون هم به درس علاقه دارید
بعد همانطور که برگه ها را جمع می کرد خندید و گفت:
- شاید هم می خواید سریعتر خالص بشید
شروین همانطور که ماتش برده بود گفت:
- فکر کنم دومی!
شاهرخ برگه ها را کناری گذاشت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا