eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ۱۱✋ الآن وقتِ تصمیم گرفتنِ توئه... دستاتُ بگیر بالا و لبیک بگو! ☝️آقــا ... منم مثل حـر، دارم میام! توی چادر تو، برای منم جا هست؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
به شوق وصال ٺو محجبه ام🍃🍃🍃🍃🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آشوب در دانشگاه روابط غیر اخلاقی و تصاویر تکان‌دهنده‌ای از وضعیت حجاب پشت نرده‌های دانشگاه ....😳 پشت‌پرده‌هایی از آشوب علیه حجاب و حرمت‌شکنی ماه رمضان در دانشگاه 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۶۸ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین کنارش نشست و ادامه داد: - اینکه تو همه مدت منو زیر ن
🌹🍃 ۶۹ ✍ (م.مشکات) - خب تو قاطی داری - کسی که میخواد کنکور قبول شه از خواب و خوراک و تفریحش میزنه تا به هدفش برسه. برای رسیدن به چیزهای بزرگ باید از چیزهای کوچیک گذشت - و حالا تو به چه چیز بزرگی رسیدی؟ قبل از اینکه شاهرخ حرفی بزند صدای اذان بلند شد: - الله اکبر، الله اکبر شاهرخ اشاره ای به سمت صدا که از گلدسته مسجد نزدیک پارک می آمد کرد و گفت: - خودش جوابت رو داد بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: - چه زود ظهر شد؟ کی کلاس داری؟ شروین که به گلدسته ها خیره مانده بود جواب نداد. شاهرخ به شانه اش زد: - اخوی؟ با شمام شروین که تازه به خودش آمده بود تکانی خورد و گفت: - ها؟ کلاس؟ ساعت1 - پس می شه نماز بخونم بعد بریم. مسجد نزدیکه شروین سری تکان داد. وقتی شاهرخ دم حوض وضو می گرفت. شروین کنار دیوار ایستاد و یک پایش را از زانو خم کرده به دیوار پشتش زده بود و شاهرخ را نگاه می کرد. وقت نماز گوشه مسجد نشسته بود، زانوهایش را بغل کرده بود و به آدم هائی که در صف ایستاده بودند و خم و راست می شدند نگاه می کرد. نگاهی به محراب و کاشی های آبی اش انداخت. همینطور نگاهش را بالا برد تا به پنجره های کنار سقف رسید و از آنها به آسمان خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید یکدفعه شاهرخ را جلوی خودش دید. - به چه می اندیشی؟ - داشتم فکر می کردم واقعاً این خم وراست شدن چه فایده داره شاهرخ دستش را دراز کرد و گفت: - فعلا به کلاس رسیدن شما فایده بیشتری داره شروین دستش را گرفت و شاهرخ کشیدش تا از جا بلند شود. دم در که شاهرخ منتظر بود تا شروین کفش هایش را بپوشد چشمش به دختر کوچکی افتاد که چادر سر کرده بود و در حالی که دست مادرش را گرفته بود داشت به سمت در خروجی مسجد می رفت. دخترک سرش را برگردانده بود و به شاهرخ نگاه می کرد. شاهرخ کمی شکلک درآورد. دخترک خندید و دست تکان داد. شروین بلند شد و نگاه شاهرخ را دنبال کرد. بعد دستی به شانه اش زد و گفت: - آهای! توام؟ شاهرخ خنده کنان گفت: - بیرون که کسی محل ما نمیده، اینجا هم که یکی ما رو آدم حساب کرده تو حسودی کن! از مسجد که بیرون آمدند شروین گفت: - دفعه اوله که میام مسجد. تو فامیل ما اگه کسی نذری داشته باشه یا یکی بمیره میاد مسجد. منم که تا حالا هیچ کدومش رو نداشتم. برای مراسم پدر بزرگ هم تا دم در بیشتر نیومدم شاهرخ تلخندی زد. - این عادت آدمیزاده، وقتی نیاز داره یاد خدا می کنه. همیشه هم از خدا طلبکاریم که چرا اینجوره، چرا اونجوره - خب می خواست ما رو نیاره. مگه من خواستم بیام؟ حالا که آورده باید جوابگو باشه - پدر و مادرت خواستن باشی اگر می خواست به حرف تو باشه اونوقت اونا طلبکار می شدن که چرا به ما بچه نمیده. هر کاری بکنه بازم یکی ازش طلبکاره. حالا کی رو باید راضی نگه داره؟ - اون آدم اولی رو برای چی خلق کرد که بعدش بچه بخوان؟ اگر اولی رو خلق نکرده بود این دردسرها نبود چه نیازی به ما داشت؟ - قدرت خلق کردن اثری رو می آفرینه نه الزاماًنیاز. لازمه هوش و قدرت خلق کردنه - خب از اول از آدم ها می پرسید هرکه دوست داشت می آوردش اینجا - از چیزی که وجود نداره میشه سئوال کرد چی دوست داره؟ خواستن یا نخواستن بعد از خلق شدن به وجود میاد. تو بعد از اینکه هوش و ذهن پیدا کردی می تونی تصمیم بگیری که می خوای یا نه. پس همین خواستن و نخواستن رو هم از اون داری. از زندگی و عقل و شعوری که اون بهت داده - مگه خدا نیست؟ مگه نمی گن هر کاری می تونه بکنه؟ - نور و تاریکی یک جا جمع نمیشن. ربطی به قدرت یا ضعف نداره.در ثانی اگر اعتقاد داری که اون خداست و همه چیز رو میدونه پس حتما اومدنت بهتر از نیومدنت بوده.اگر ناراضی هستی پس راهت اشتباهه.خودت رو عوض کن نه اینکه به چیزی که نمی دونی گیر بدی شاهرخ مکثی کرد و گفت: - خب اینم دانشکده، برو کلاست دیر نشه - گیرم حرفای تو درست ولی چرا باید صداش بزنم؟ چه نیازی به صدا زدن من داره؟ - مطمئنی اون به نماز خوندن تو نیاز داره؟ تو به آفتاب نیاز داری نه آفتاب به تو - خب منم نیازی به اون ندارم. خودم که می تونم تشخیص بدم. نمی تونم؟ شاهرخ خندید و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۰ ✍ (م.مشکات) - یه لامپ هر چقدر هم که سیم هایش درست باشه تا وقتی به برق وصل نشه روشن نمیشه. یه نگاه به حال و روزت بنداز ببین بهش نیاز داری یا نه شروین می خواست جوابی بدهد ولی چیزی به ذهنش نرسید. شاهرخ دست شروین را گرفت و بالا آورد و ساعتش را جلوی چشماش گرفت و گفت: - ساعت چنده؟ - یک و ربع و بعد انگار تازه به خودش آمده باشه از جا پرید. - وای دیر شد - منم همینو می گم شروین به طرف ساختمان کلاس ها دوید. وسطای راه ایستاد و رو به شاهرخ داد زد: - ولی من بهت ثابت می کنم که بهش نیازی ندارم شاهرخ همان طور که آرام راه می رفت با دست اشاره ای به ساعتش کرد و گفت: - استاد ریاحی بعد از خودش کسی رو راه نمیده ها ! شروین که دوباره یادش آمده بود دیر شده دوباره به سرعت دوید... وقتی شاهرخ داخل سالن رسید شروین را دید که از کلاس بیرون می آمد و در را می بست. خنده اش گرفت. - نگفتم دیرت شده؟ - هرکاری کردم راهم نداد. تو کجا می ری؟ - کلاس دارم همراه شاهرخ از پله ها بالا آمد. - اگه خواستم برم باشگاه میای؟ - نه - به خاطر شرط بندی؟ - نمی تونم تو رو مجبور کنم شرط بندی نکنی اما می تونم خودم نیام - شرط نمی بندم - حتی اگر اون پسره به پروپات بپیچه؟ - اون موقعی که من میرم آرش اونجا نیست - اگر قول بدی از کوره در نری باشه دم کلاس رسیده بود. اشاره ای به کلاس کرد. - نمیای؟ می خوایم مسئله حل کنیم - ممنون. ترجیح می دم برم سلف فصل پانزدهم - آهای! شروین؟ سعید بود. - معلومه کجائی؟ - چطور؟ - از صبح تا حالا دنبالتم. ستاره سهیل شدی - فکر کنم یه چیزی به اسم موبایل اختراع شده - منم فکر کنم اون اختراع دیروز افتاد توی ترشی سلف و سوخت - خب حالا کارت چیه که اینقدر مشتاق دیداری؟ - یادته گفتم یه کاری می کنم حالت جا بیاد؟ جور شد - حالا چی هست این راه حل فیلسوفانه؟ - دختره که هفته پیش باهام بود رو دیدی؟ - خب - خب به جمالت. یه دوستی داره راست کار خودته. عین خودت خرپول و با کلاس. بالاخره با هزار مکافات راضی شد که ببینتت شروین ایستاد و نگاهی به سعید کرد و گفت: - گوشی من افتاده توی ترشی، مخ تو قاطی کرده؟ داری برای من راه حل میدی یا خودت؟ تو شاید اینجوری حالت خوب بشه اما خوب میدونی که برای من پیشنهاد ابلهانه ایه و دوباره راه افتاد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۱ ✍ (م.مشکات) - نه شاسکول جان، من می دونم دردت چیه. تو از تنهایی خفنگ می بافی. اگه از تنهائی در بیای اینجور خل بازی در نمی آری. تازه این از اون مدل دخترائی که تو دیدی نیست - مگه دخترا مدل دیگه ای هم هستن؟ - تو چهار تا آدم دیدی راجع به همه قانون میدی. به من اعتماد کن ضرر نمی کنی - اما سعید ... - اما نداره. بابا من به خاطر تو کلی التماس کردم. کلی از آبرو خرج کردم. اینجوری روی رفیقت رو زمین میندازی؟ - مگه تو آبرو هم داری؟ سعید پرید جلوی شروین و قیافه ای مظلومانه به خودش گرفت. - قبول؟ - آخه چی به تو می ماسه؟ - به من نمیاد به فکر رفیقم باشم؟ شروین با لحنی بی تفاوت گفت: - نه، اصالا - دستی که نمک نداره همینه دیگه - خیلی خب، حالا اینجور عجز و لابه نکن. ببینم چی میشه * توپ آخر را که زد شاهرخ برایش دستی زد و گفت: - ترشی نخوری یه چیزی می شی به جای شروین کسی دیگر جواب داد. - توجز باختن کاری بلد نیستی؟ مثل همیشه آرش. شروین می خواست جوابش را بدهد که شاهرخ دستش را جلوی بینی اش گرفت و با سر او را از حرف زدن منع کرد. آرش نزدیک میز آمد، توپ را از روی میز برداشت و به اطرافیانش گفت: - این بابا پولش زیادی کرده هی میاد اینجا می بازه بقیه خندیدند. شاهرخ جلو رفت، توپ را از دست آرش گرفت و گفت: - فکر کنم میز شما اون طرف باشه. این میز ماست آرش نگاهی تحقیرآمیز به شاهرخ انداخت و گفت: - چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن شاهرخ با همان لحن آرامش گفت: - ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم - من از اینجا جم نمی خورم - خیلی خب ما می ریم چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت: - بریم شروین شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به شاهرخ چشم دوخت: - ولی شاهرخ ... شاهرخ در چشم هایش خیره شد. - قولت که یادت نرفته؟ شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای به شروین کرد و رو به دوستانش گفت: - معلم آقا کوچولو اجازه ندادند! بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت: - ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت: - حالا می تونی بری، هری! شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد. دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خوردولی مسلماً به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشن ازاو دور میشد. پس کی را زده بود؟! نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاه های متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج بود به طرف شاهرخ رفت. - حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟ شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی شده بود گرفت و گفت @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
سلام همراهان عزیز اگه عزیزی میتونه ادمین تبادل بشه تشریف بیاره پی وی من @rahane20
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
بچه ها در اثر رفتارهای ما، از خودشان درک واقعی ندارند در نتیجه لباس پوشیدنشان هنجاری و برای جلب توجه خواهد بود. آیا در کارکردهایی که نام بردیم، لباس برای جلب توجه است؟ پس چرا لباسی تن بچه هایمان می کنیم که جلب توجه کند؟ دنبال مقصر نمی گردیم با نگاه مسئول این سوءال ها را از خودتان بپرسید و پاسخ دهید. ما 4 تا ارزش یا کارکرد برای لباس شمردیم و جلب توجه جزء آن ها نبود اما یکی از بزرگترین عواملی که در پوشیدن لباس رعایت می کنیم، جلب توجه است. خوب وقتی کودک یاد بگیرد که با لباسش جلب توجه کند، در آینده هم با لباس جلب توجه خواهد کرد. در مبحث احترام به جسم گفتیم که بچه ها نباید با جسمشان جلب توجه کنند و گرنه این مسئله در آنها نهادینه می شود و در بزرگسالی تمام تلاششان این خواهد بود که چگونه دیده شوند به خصوص در ظاهر. امروزه اثرات این مسائل را در جامعه بسیار می بینیم مثل عروسی ها. نوع پوشش های ما در عروسی ها با وجود این که در یک جامعه ی پوششی زندگی می کنیم، چگونه است؟ یک مسئله ای از زیر مثل یک عفونت مزمن در حال تخریب جامعه است و آن تفکر غالبی است که متأسفانه بر جامعه ی ما حاکم شده است، تفکر عرضه شدن. تمام کسانی که این گونه لباس می پوشند قربانی هستند و در حال سقوط و متأسفانه بچه ها هم که شاهد این مسائل هستند هم قربانی می شوند. (ادامه دارد) @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
داستانک حجاب🍃🍂 قرمز... مانتوی جلو باز آلبالویی ،کفشای خوشرنگ ده سانتی موهای شینیون شده ... به قول مادر جون هفت قلم آرایش !!! تولد شیدا بود، حسابی شیک وپیک کرده بودم ‼️ کفشا اذیتم میکرد پام چند باری پیچ خورد... اما مهم نبود! توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف وتمجید شنیدم وذوق کردم خستگی از سر وکولم بالا میرفت کلید درو چرخوندم وارد که شدم جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم ... قطره های خون روش خودنمایی میکرد....😔 بی توجه به اون رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ، خستگیم در بره... شالم وبرداشتم که پرت کنم روی مبل ؛ یهو با صدای سرفه یه مرد ویالاّ گفتنش شالی را که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم وانداختم روی سرم...😟 سر به زیر گفت: سلام ! من اما زل زدم بهش وگفتم : سلام ... مثل پسرای کوچه وبازار چشماش چارتا نشد واز حدقه نزد بیرون..... حتی یه لحظه نگاهمم نکرد! نیشش تا بناگوش باز نشد!!! انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ ولعاب جلوش وایساده... فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست... من برعکس اون در ریلکس ترین حالت ممکن بودم!😏 با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه ... مادر جون گفت: دوست وحیده ؛ تازه از مٵموریت اومده ... خیره به گلای روی میز ناهار خوری رفتم تو فکر ... چرا خجالت کشید🤔 چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد؟؟ صدای مادر جون منو به خودم آورد لیلی جان بیا خدا حافظی ... رفتم بدرقه ..... آستین سمت چپش کاملا خونی بود! خونی که خشک شده بود پرسیدم دستتون زخمیه؟ گفت:نه خون زخمای دوستمه... توبغل خودم شهید شد امروز آوردیمش.... منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم 😥😔 مادر جون گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم... جونتو گذاشتی کف دست... آقا محسن گفت : وظیفست مادر ... هر قطره ی خون من .... تا اینو گفت : سنگینی نگاه مادر جونو رو خودم حس کردم کمی موهامو زدم زیر شال ...😟 آقا محسن برای حفظ حریم من و امثال من میجنگید... اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم! آزادی پوچ 🙁 یا علی گفت ورفت ! من موندم و چاردیواری اتاق و یه پازل به هم ریخته توی ذهنم !.. پوتین و خاک وخون... ناموس وتار مو... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
تَنَفُسْ دَرْ هَوایِ چْادُرَمْ زیْباسْت🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا