╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
51.mp3
5.63M
#شکر_در_سختی_ها 5
یه کودک
آغوش مـ❤️ـادر رو
در لحظه ای که ترسیده،
بیشتر از هروقت دیگه ای حس میکنه!
لحظه های سخت زندگی
برای تجربه آرامش آغوش خدا بی نظیرند!
بسوی آغوشـ🌸ــش فـرار کن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ فوق العاده جالب تقابل #حجاب
و بی حجابی‼
💢این کلیپ به تمام سوال های شما پاسخ می دهد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
چادرم لباس رزم است
لباس رزم که عاشقانه 💖 ندارد
میشود عاشقانه دوستش داشت❤️😍
اما کسی برای لباس رزم
عاشقانه نمیگوید
لباس رزم نشانه است؛ رجز دارد وجهاد✌️
مثل #چفیه ی آقا😍
آنوقت اگر تاب آوردی و #فاطمیه ماندی
شیرینی اش🍭 را باهیچ مدل وبرند ومارکی عوض نخواهی کرد
لشگری که لباس دشمن را تنش کند هر چقدر هم پاک و وفادار و صادق باشند
فرمانده را دلسرد میکنند 😢
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عزیزان چهله دعای فرج
دور جدید از فردا آغاز میشه هر کس دوست داره وارد گروه شه🌸
روزی یک بار تا چهل روز🍃
به نیّت تعجیل در فرج آقا❤️🙏
http://eitaa.com/joinchat/1149501454Ca374efaaa8
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم - هر کی تو رو
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
نیلوفر با ادای مخصوص خودش گفت:
- وا؟ یعنی من مزاحم درس خوندنشم؟
- نه نیلوفر خانم، ولی بالاخره اینجور چیزها ذهن آدم رو مشغول می کنه. نمیشه به هر دوتاش همزمان رسید. بهتره بذاریم برای بعد از امتحانات
نیلوفر حرفی نزد ولی مادر شروین گفت:
- خب پس بعد از امتحانها یه جشن می گیریم و نامزدیشون رو اعلام می کنیم
شروین احساس کرد دنیا را روی سرش خراب کردند. یعنی اصلاً مهم نبود او چه می خواهد؟ تا آخر مجلس حرفی نزد. ساکت شد و توی مبل فرو رفت. غرق در افکار خودش بود که دستی را جلوی صورتش دید. سرش را بلند کرد. شوهر خاله اش بود.
- کجائی آقا شروین؟
بلند شد، دست داد و با همه خداحافظی کرد. مادر و پدرش در حالیکه شراره بغل پدرش بود رفتند تا مهمان ها را تا دم در بدرقه کنند ولی شروین دوباره همانجا نشست. چند دقیقه بعد پدر و مادرش برگشتند. مادرش همانطور که می نشست رو به شروین گفت:
- خیلی بلبل زبون شدی. با توام
شروین سر بلند کرد. شراره توی بغل پدرش نشسته بود. سرش را به طرف مادرش چرخاند. مادرش عصبانی بود.
- برای چی اون حرف رو زدی؟ یه جنوبی نشونت بدم
شروین احساس کرد دیگر نمی تواند تحمل کند. با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
- من با نیلوفر ازدواج نمی کنم. به خاله بگو بره یه احمق دیگه گیر بیاره. من نیستم
این را گفت و بی توجه به داد و فریادهای مادرش به سمت در خروجی رفت.
- بیا اینجا ببینم. دارم با تو حرف می زنم. کجا می ری؟
شروین داد زد:
-قبرستون!
در را به هم کوبید و رفت. مادرش رو به پدرش گفت:
-تقصیر توئه، طرفش رو می گیری
بعد همانطور که زیر لب غرغر می کرد از سالن خارج شد.
- واسه من آدم شده، زن نمی گیرم ...
هوا سرد بود. یقه کاپشنش را بالا کشید و در زد. کسی جواب نداد. دوباره، سه باره ...
بالاخره صدائی خواب آلود جواب داد
- کیه؟
- باز کن
در صدائی کرد و باز شد. شاهرخ با موهایی آشفته، چشمهای خواب آلود با لباس خواب و کتی روی شانه اش پشت در بود. خمیازه ای کشید و گفت:
- کیه؟
شروین کمی جلوتر آمد تا نور روی صورتش بیفتد.
- سلام
شاهرخ که از دیدن شروین تعجب کرده بود دستش را از در ول کرد.
- علیک سلام
شروین با لحنی ملتمسانه گفت:
- میشه بیام تو؟
شاهرخ از جلوی در کنار رفت.
- البته
در را بست و پشت سر شروین رفت. شروین با کفش وارد راهرو شد. چند قدمی رفت،یادش آمد که باید کفش هایش رادر بیاورد، ایستاد، کفشهایش را درآورد و پرت کرد دم در و از راهرو وارد اتاق شد. شاهرخ خنده اش گرفت ...
استکان چای را جلوی شروین گذاشت و روبرویش نشست. مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- سرد شد!
شروین که تازه از حال و هوای خودش بیرون آمده بود با دیدن قیافه شاهرخ ناراحتی اش یادش رفت و پقی زد زیر خنده.
- بله دیگه. مردم رو از خواب بیدار می کنی بعدم می خندی. عوض دست درد نکنته
- یه دستی تو موهات بکش. عینهو جنگل شده
- اگر این جنگل تو رو از فکر دربیاره عیب نداره
با این حرف شروین دوباره توی فکر رفت و لبخند از لبانش پاک شد. استکان چای را زمین گذاشت و ساکت شد.
- نمی خوای چیزی بگی؟
شروین به شاهرخ خیره شد. شاهرخ دوباره پرسید:
-چیزی شده؟
شروین سری تکان داد.
:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- می خوای فردا راجع بهش حرف بزنیم؟
شروین لحظه ای سکوت کرد.
- مزاحمت نیستم؟
شاهرخ با قیافه ای حق به جانب و طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:
-الان می پرسی؟ اون موقع که پشت سرهم در می زدی باید فکر می کردی که من بیچاره خوابم
- تو زود می خوابی!
- به نظر شما آدم 1 نصفه شب خواب باشه غیرعادیه؟ ما رو بیدار کرده طلبکار هم هست
شروین خندید.
- کجا باید بخوابم؟
چند دقیقه بعد شاهرخ برگشت. بالاتنه اش پشت تشک پنهان شده بود و فقط پاهایش پیدا بود. شروین خواست کمکش کند اما نگذاشت. بعد از اینکه یکی دوبار پایش به مبل و میز خورد تشک را روی زمین گذاشت. روی رختخواب نشست، شست پایش را گرفت و گفت:
-نصفه شبی عجب گیری افتادیم ها!
بعد همین جور که غرولند می کرد تشک و پتو را پهن کرد.
- مهمون نمیاد، وقتی هم میاد نصفه شب میاد!
شروین همانجا کنار در ایستاده بود به شاهرخ خیره شده بود و به شوخی هایش می خندید. شاهرخ پتو را پهن کرد و پائین تشک نشست :
- آب برات بذارم؟
- نه ممنون
شاهرخ از کشوی کمد کنار اتاق لباس خواب آبی رنگی درآورد، روی رختخواب گذاشت و گفت:
- اگر کاری داشتی من تو اتاق اونوری ام
- شب بخیر
شاهرخ خواست جواب بدهد که خمیازه اش مهلت نداد. همانطور که خمیازه می کشید سری تکان داد و به دهانش اشاره کرد. شروین خندید.
- خیلی خب، کشتی منو، برو بخواب
شاهرخ رفت. شروین هم لباس هایش را عوض کرد چراغ را خاموش کرد و خزید زیر پتو.
چشم هایش را که باز کرد آفتاب توی چشمش خورد. دستش را گرفت جلوی چشمش پتو را روی سرش کشید. چند دقیقه که گذشت پتو را کنار زد. هوای گرم زیر پتو قابل تحمل نبود. .نشست
سرش را کج کرد و با چشمانش که به زور باز نگه داشته بود ساعت را نگاه کرد. 7 بود. خودش را کش و قوسی داد. همانطور نشسته در جایش چرت می زد.
- توکه هنوز تو رختخوابی
چرخید. شاهرخ بود که با لباس ورزشی توی چارچوب ایستاده بود. شروین نق زد:
- جای منو انداختی تو آفتاب؟
- سلام علیکم
شروین سری تکان داد. شاهرخ نان را روی میز گذاشت.
- جواب سلام واجبه
- سلام
- واسه خاطر جناب عالی رفتم نون گرفتم طلبکار هم هستی؟ پاشو یه دوش بگیر سرحال بشی
- نمی خوام. حوصله ندارم
- پس من می رم
شاهرخ این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
- هی؟ کجا؟ من گشنمه
شاهرخ سرش را کرد توی اتاق
- تا حالامهمون به این پرروئی ا نداشتم
- خب، حالا که داری! می خوای از گشنگی بمیره؟
شاهرخ خندید.
- حقیقتاً در برابر تو کم می آرم. تا تو سفره رو بندازی من هم میام
و دوباره رفت. شروین داد زد:
- ولی من بلد نیستم
صدای شاهرخ از دور آمد.
- یاد می گیری
لپهایش را باد کرد و نفسش را بیرون داد. بالاخره بعد از کلی تقلا سفره را انداخت. پای سفره که نشست شاهرخ در حالیکه سرش را با کلاه حوله اش خشک می کرد وارد شد. نگاهی به سفره انداخت.
- کل آشپزخونه منو زیر و رو کردی؟!
نشست. کلاه حوله اش را عقب انداخت. لقمه گرفت زیر لب چیزی گفت و شروع به خوردن کرد.نگاهی به شاهرخ که موهای خیسش از دورش آویزان بود انداخت و مشغول هم زدن چائی اش شد. تند و تند هم می زد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
همش ریخت!
شروین سر بلند کرد.
- ها؟
شاهرخ به استکان اشاره کرد. شروین نیشخندی زد و دست کشید. شاهرخ لقمه اش را قورت داد پرسید:
- امروز برنامت چیه؟
-ساعت 2 امتحان دارم
- زودی بخورمی خوام بریم یه جائی
- کجا؟
- فعلاً بخور. میرم لباس بپوشم
چائی اش را سر کشید و رفت. شروین چند لقمه ای دهنش گذاشت. سفره را جمع کرد و کناری گذاشت.
- هنوز نشستی که!
سرش را از روی موبایل بلند کرد. با دیدن شاهرخ سری تکان داد و سوتی زد. یکدست سفید ! حتی بلوز ژیله اش هم سفید بود.
- خوش تیپ کردی!
شاهرخ همانطور که آستینش را بالا می زد بادی به غبغب انداخت و پشت چشم نازک کرد! جلوی آینه ایستاد، موهایش را شانه زد. یکی از ادکلن ها را برداشت و به لباسش زد.
- پاشو بریم
شروین موبایل را توی جیبش گذاشت و بلند شد...
شاهرخ آدرس می داد و شروین می رفت.
- همین جا، نگهدار
شروین نگاهی به سر در بیمارستان انداخت و با تعجب پرسید:
- بیمارستان؟ برا دکتر اومدن تیپ زدی؟
- مردم که نباید واسه دیدن ما کفاره بدن!
- ولی الان وقت ملاقات نیست
شاهرخ کیفش را که برخلاف همیشه کولی بود برداشت، پیاده شد و گفت:
-چقدر ایراد می گیری!
بعد جلو افتاد و شروین به دنبالش. بعد از اینکه توی یکی دوتا از اتاق ها سرک می کشید رفت دم اطلاعات سرش را پائین آورد و گفت:
-سلام، خسته نباشید
- سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟
-دکتر موسوی هستن؟
- بله ولی الان مشغول معاینه هستن
- چقدر طول می کشه؟
- دیگه کم کم تموم میشه. منتظر باشید
شاهرخ تشکر کرد. شروین که کنارش ایستاده بود پرسید:
- موسوی کیه؟
قبل از اینکه شاهرخ جواب دهد صدائی آمد:
- سلام بر ریاضی دان بزرگ، استاد مهدوی!
شاهرخ با شنیدن صدا نیشش باز شد. برگشت.
- علیک سلامسینوهه طبیب
همدیگر را در آغوش کشیدند. شروین رفت نزدیک:
- دو هفته ای هست نیومدی
- متأسفم، سرم شلوغ بود
- بچه ها خیلی دلتنگ شدن
- امروز اومدم، با دست پر!
شاهرخ این را گفت و کیف را نشانش داد. شروین بدون اینکه حرفی بزند تماشا می کرد. دکتر نگاهی به شروین که با کنجکاوی به حرفهایشان گوش می داد انداخت و گفت:
- کاری داشتید؟
شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت:
- این شروینه! دوست من
و رو به شروین دکتر را معرفی کرد.
- اینم دکتر موسوی. دکتر سیدعلی موسوی
علی دستش را دراز کرد.
- ببخشید نشناختم
و از شاهرخ پرسید:
- عضو جدیده؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا