eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
4_5992501099100112449.mp3
1.05M
🎧⏰ 2 دقیقه 👆 💥قبل از شروع بنویس میخای به خدا چی بگی و قشنگ فکر کن که به خدا چی بگی... ✅ همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... ✴️وقتی بدی‌هات رو بگی،خدا برای تک‌تکش کمک‌ات خواهدکرد،چون... 🔸 🔹 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) همش ریخت! شروین سر بلند کرد. - ها؟ شاهرخ به استکان اشاره کر
🌹🍃 ۹۳ ✍ (م.مشکات) شاهرخ ابرویی بالا برد: - شاید! شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت: - بیا بریم. اگه بچه ها بفهمن اومدی غوغا می کنن. راه رو که بلدی؟ شما برید منم میام و رفت. شاهرخ و شروین راه افتادند. - علی رفیق دبیرستان منه. از اولش هم عاشق طبابت بود. تو مدرسه هرکس یه طوریش میشد می اومد پیش اون. یه بار به یکی از بچه ها یه داروی گیاهی داده بود که بزنه سرش موهاش پر پشت شه. بیچاره همون دوتا نخ موش رو هم از دست داد. کار بالا گرفت. نزدیک بود اخراجش کنن. آخرش با پادر میونی یکی از معلم ها به لغو مجوز طبابتش رضایت دادن. شده بود دکتر زیرزمینی. اون زیستش خوب بود و من ریاضیم. همزیستی مسالمت آمیز. از سال دوم که رشته ها جدا شد روز امتحان ریاضی قیافش دیدنی بود شاهرخ که انگار قیافه علی یادش آمده باشد خندید. شروین پرسید: -حالا کجا می ریم؟ شاهرخ از پله آخر بالا آمد و گفت: - ایناهاش رسیدیم! شروین نگاهی به تابلو انداخت. - بخش سرطان؟ کی اینجاست؟ - بذار علی بیاد، می فهمی کیفش را توی بغلش گرفت و روی صندلی نشست. شروین هم دستش را توی جیبش کرده بود و راه می رفت. بالاخره علی آمد. - ببخشید. طول کشید. چرا نرفتید داخل؟ شاهرخ بلند شد. علی پشت در بخش ایستاد: - خب حالا که نرفتید بذار اول من برم چند دقیقه ای طول کشید و یک دفعه صدای جیغ و فریاد بلند شد. شاهرخ کیف را کولش انداخت و به شروین گفت: - بیا تو شروین که هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود به آرامی درها را باز کرد و داخل شد. با دیدن آنچه روبرویش بود همانجا ایستاد. 12-10 تا بچه که لباس های بیمارستان تنشان بود و سرهائی تراشیده. دور شاهرخ حلقه زده بودند و از سرو کولش بالا می رفتند: یکی دستش را می کشید چندتائی پاهایش را بغل کرده بودند، یکی هم آویزان کیفش بود. شاهرخ هم همانطور که به سر وصورتشان دست می کشید بینشان نشست. شروین همانجا مات و مبهوت ایستاده بود. علی که شادی بچه ها لبخند روی لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد و گفت: - این بچه ها سرطان دارند. اکثرشون امیدی به خوب شدنشون نیست. تمام هفته رو منتظر روزی ان که شاهرخ میاد. بعضی هاشون خیلی وابسته ان.طوریکه یه بار وقتی  شاهرخ مسافرت کاری رفته بود یکیشون... حرفش را خورد. نگاهی به علی که از زیر عینک اشکش را خشک می کرد انداخت. صدای یکی از بچه ها باعث شد دوباره متوجه جمع بچه ها شود. - عمو شاهرخ؟ عمو شاهرخ؟ شاهرخ سرچرخاند: -جانم مرضیه خانم؟ دختر دستش را باز کرد و گفت: - ببین اینجا رو آمپول زدن سیاه شده و جای سیاه شدگی بازویش را نشان شاهرخ داد. شاهرخ بغلش کرد و جای زخمش را بوسید. - شاهرخ آدم عجیبه. بدون هیچ چشم داشتی محبت میکنه. گاهی ازش می ترسم. نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می آره - چرا از خودش نمی پرسی؟ به علی نگاه کرد. علی گوشی اش را انداخت گردنش و گفت: - من چند تا بیمار دارم. میرم بهشون سر بزنم و همانطور که خارج می شد گفت: - فقط خودش از راز خودش خبر داره نه کس دیگه ای علی رفتو شروین دوباره به شاهرخ خیره شد. شاهرخ صدایش زد: - عمو شروین؟ شما نمی آی اینجا؟ یکی از بچه  ها  که از بقیه کوچکتر بود به شروین اشارهای کرد و معصومانه پرسید: - این هم عموئه؟ شاهرخ نگاهی موذیانه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت: - آره اونم عموئه، برید بیاریدش بچه ها به طرف شروین حمله کردند و شروین بین دستهایشان گم شد. دستش را می کشیدند و از پشت هلش می دادند. شاهرخ خنده  کنان روی یکی از تختها نشست و بلند گفت: - حالا اگه گفتید وقت  چیه؟ بچه ها دست هایشان را از شروین ول کردند و نگاهی به هم انداختند. شاهرخ کیفش را بلند کرد و همه به طرفش دویدند. شروین هم که از جمعیت خلاص شده بود گوشه یکی از تخت ها نشست. شاهرخ کیفش را بالا گرفته بود تا از پاره شدن در امان بماند. بچه ها سر و صدا می کردند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۴ ✍ (م.مشکات) - برای منم آوردی عمو؟ - من چی؟ شاهرخ که سعی می کرد آرامشان کند تا بتواند کیف را باز کند گفت: - برای همه آوردم. آروم باشید تا بتونم بهتون بدم بچه ها ساکت شدند و شاهرخ توانست کیف را روی پایش بگذارد و بعد شروع کرد به پخش کردن اسباب بازی ها! چندتائی از بچه ها روی تخت رفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. یکی از دخترها که حدوداً 5-4 ساله بود دستش را دورگردن شاهرخ انداخته بود. وقتی اسباب بازی اش را گرفت شاهرخ را بوسید. شاهرخ توی بغل نشاندنش و بقیه اسباب بازی ها را پخش کرد. بچه ها اسباب بازی هایشان را با ذوق به هم نشان می دادند. هر کدام گوشه ای رفتند و مشغول بازی شدند. شاهرخ می خواست بلند شود که یکی از بچه ها جلو آمد و خودش را از تخت بالا کشید. - عمو؟ - جان عمو؟ - میشه من دختر شما باشم؟ - آره خانمی - دخترا می شینن تو بغل باباشون. میشه منم بشینم؟ شاهرخ دستی به سر دخترک کشید و دخترک را توی بغلش گذاشت و دستهایش را دورش گرفت. - پریا خانم، دختر خوب بابائی پریا سرچرخاند و با لحن کودکانه اش گفت: - اون دفعه که بابای مینا اومده بود بغلش کرده بود. منم دلم می خواست بابای منم باشه ولی مینا گفت بابای اون مال خودشه. حالا منم بابا دارم بعد صورت شاهرخ را بوسید. شاهرخ هم پیشانی دخترک را بوسید و پریا شروع کرد به تعریف کردن برای باباشاهرخش. شروین رفت کنار پنجره و به بیرون و ردیف درختها خیره شد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پیشانی اش را به پنجره چسباند تا کمی خنک شود.هیچ گاه فکر نمی کرد که در این دنیا همچین جایی هم وجوود داشته باشد. - دلت می خواد پنجره رو باز کنی، نه؟ شاهرخ بود که کنارش ایستاده بود. چیزی نگفت و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. - اینا حتی از هوای تازه هم محرومن. تمام روز توی یه اتاق دربسته. اونم درحالی که فاصله چندانی با مرگ ندارن. تصور کن بیشتر عمرت رو توی همچین وضعیتی باشی مکثی کرد و بعد گفت: -تقریباً هفته ای یه بار می آم اینجا. می آم اینجا تا بفهمم چقدر بنده ناشکری ام. وقتائی که فقط نصفه خالی لیوانم رو می بینم می آم اینجا تا یادم بیاد همینقدر که می تونم دست دراز کنم و پنجره رو باز کنم و هوای تازه رو نفس بکشم یعنی یه نعمت. یه نعمت که من دارم و خیلی ها ندارن اما من فکر می کنم خوشبختی یعنی چیزای خیلی بزرگ و یادم می ره اگر نگاه من بزرگ نباشه بزرگترین نعمت ها حقیر می شن. میام تا یادم بیاد در برابر خوشی هایی که داشتم شاکر بودم که در برابر سختی هاش طلبکار باشم؟ بعد از شروین پرسید: - می تونی خوشبختی های زندگیت رو بشماری؟ شروین به شاهرخ که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. می خواست حرفی بزند که صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوتایی برگردند . علی وارد اتاق شد و همراه خودش ویلچری آورد که دختری 12-11 ساله روی آن نشسته بود. لباسی صورتی و روسری سفید رنگ که معلوم بود با دقت بسته شده تا مویی از آن بیرون نباشد. با ورود علی و ویلچر همه ساکت شدند. دخترک با دیدن شاهرخ دهانش به خنده باز شد. شاهرخکه به دختر خیره شده بود زیر لب گفت: - بیا، بیا تا ببینی همونقدر که می تونی حرف بزنی اونقدر خوشبختی که دیگه به هیچی نیاز نداری بعد جلو رفت . به دختر که رسید جلوی ویلچر زانو زد. گوشه دامن دختر را گرفت و بوسید. - سلام ریحانه خانم دختر بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد. چند لحظه ای با همان لبخند معصوم در چشمان شاهرخ خیره شد. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت. - خوبی خانمی؟ ریحانه سرتکان داد. - کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه کار کردی عمو؟ دخترک کاغذی را از کنار صندلی اش برداشت و به شاهرخ داد. شاهرخ نگاهی به نقاشی کرد. شروین آرام جلو آمد و پشت سر شاهرخ ایستاد. می توانست نقاشی را ببیند. یک خانه، یک درخت، یک دشت سبز و دو نفر. یک مرد کت و شلواری و یک دختر بچه. دخترک مرد تصویر را نشان داد و بعد به شاهرخ اشاره کرد. - این منم؟ پس اینم تویی دختر خندید. - بال داری؟ ریحانه  اشاره ای به آسمان کرد. شاهرخ هراسان به علی نگاه کرد و علی با تأسف سری به نشانه تائید تکان داد. ریحانه با اشاره به شاهرخ فهماند که نقاشی را برای او کشیده. شاهرخ با خوشحالی گفت: -برای منه؟ خیلی قشنگه. حتماً می زنم به دیوار اتاقم و دختر لبخند زد. - خب، حالا منم یه چیزی برای تو آوردم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۵ ✍ (م.مشکات) از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت. ریحانه گردن بند توی جعبه را برداشت. با ذوق آن را گرفت و علی گفت: -بذار برات ببندمش -چقدر بهت میاد ریحانه با لبخندش از شاهرخ تشکر کرد اما سرفه ای که کرد نشان داد که دیگر وقت رفتن است. علی گفت: -خب، اینم عمو شاهرخ. حالا دیگه باید بریم وگرنه حالت بد میشه عزیزم. باشه؟ ریحانه به علی چشم دوخت. نگاه ملتمسانه اش از یک طرف و بدتر شدن حالش از طرف دیگر علی را بین دوراهی متأصل می کرد. پیشنهاد شاهرخ راه حل خوبی بود. - می خوای من ببرمت عمو؟ دختر با شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دستانش را به هم کوبید. شاهرخ جای علی قرار گرفت و سه نفری از اتاق بیرون رفتند. شروین همانجا ایستاده بود و به هم خوردن در اتاق را تماشا می کرد. احساس می کرد دیگر نمی تواند در آن فضا نفس بکشد. با قدم هایی بی حال و سنگین از پله ها پائین آمد و روی نیمکتی که کنار حوض بیمارستان بود نشست. شاید برای اولین بار بود که با دقت به اطرافش نگاه می کرد و دنیایی غیر از آنچه تا به حال دیده بود می دید. تا به حال به این فکر نکرده بود که اگر مجبور باشد هفته ای چند روز یا حتی چند ساعت وقتش را در بیمارستان بگذراند چه حسی پیدا می کند؟! مردی را روی ویلچر می بردند. نگاهی به پاهای خودش کرد و حرف شاهرخ در ذهنش تکرار شد: - می تونی نعمت های زندگیت رو بشناسی؟ ... در برابر خوشی ها شاکر بودی؟ ... آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور شاهرخ نشد. - مگه امتحان نداری؟ شاهرخ روبرویش ایستاده بود. - ساعت دوازدهه. نمی خوای ناهار بخوری؟ -ها؟ چرا. بریم.... وقتی از بیمارستان دور شدند شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: - اون دختره کی بود؟ فامیلتونه؟ انگار خیلی برات مهمه؟ -یکی از بچه های پروشگاهی بود که راحله توش کار می کرد. خیلی شیرین زبون بود. از 8 سالگی سرطان گرفت. راحله می خواست به عنوان فرزند قبولش کنه اما مریضی راحله و مشکلات بعد از اون خیلی چیزا رو عوض کرد. شوک مرگ راحله و پیشرفت مریضیش باعث شد قدرت تکلمش رو از دست بده. بچه عجیبیه. دیدی چطور محکم روسریش رو بسته بود که موهاش پیدا نباشه؟ اونم درحالیکه به خاطر شیمی درمانی حتی یه دونه مو هم نداره. وقتی یه بار راحله ازش پرسید گفت: من به وظیفه خودم عمل می کنم شاهرخ مکث کوتاهی کرد و با لحنی پر از درد گفت: -می بینی شروین؟ بعضی ها توی یه اتاق کوچیک و پر از درد اینقدر روحشون بزرگه و خیلی ها توی بهترین جاها خوش بختیشون رو توی نگاه های تحسین آمیز اطرافیانشون جستجو می کنن.حاضر میشن به هر قیمتی نگاه ها رو به سمت خودشون بکشن. گاهی چقدر تعریفمون از خوشبختی حقیر میشه این را گفت، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف کنار خیابان چرخاند. شروین که می دانست اینجور مواقع تمایلی به حرف زدن ندارد ساکت شد. هنوز به دانشکده نرسیده بودند که شاهرخ ازش خواست نگه دارد. - من چند تا کار دارم، تو برو - شاهرخ؟ - بله؟ مردد گفت: -میشه امشب هم بیام؟ دوست ندارم برم خونه شاهرخ فقط نگاهش کرد. شروین درمانده گفت: -خواهش می کنم! شاهرخ لبخند زد. - باشه بیا - ممنون - پس این کیف منم پیشت باشه برام بیارش - اوکی، فعلاً - خداحافظ.... * آرتور اَش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریقخون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هاییمحبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟ آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیشاز پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش میکنند حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عجب عاشقانه هایی امشب میان من و"معبودم" هست من با هزاران اسم صدایش بزنم او هر بار بگوید "جانم" #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
52.mp3
4.33M
6 اگه باطن مشکلات رو بشناسی، 💢راحت میتونی تحملشون کنی! اول باید بشناسی، بعد باید یقین بیاری، تابتونی مثل زینب، زیباییـ🌸ـها رو، درلابلای سختیها ببینی و آروم باشی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️