عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲۸ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟
- از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده
- ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟
- مشکل تو با دین چیه؟
- به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی
- قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت
چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و
امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می
کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه
- یعنی تو می خوای بگی همه آدم ها دزد و قاتل ان؟
- کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های
خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم
- اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن
- هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده
فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه
- پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید
- اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات
می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه.
هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟
- خب شاید یکی بخواد شنا کنه!
- حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره
شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را
به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت:
- اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم
تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
- من با ماشین خودم میام
- سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟
- خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم
شاهرخ با لحنی خاص گفت:
- تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا
و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود.
- نکته آموزشیش بود؟
- دقیقا! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری
- حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت:
- شاهرخ؟ اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی
شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند.
شاهرخ خودش راجمع و جور کرد.
- واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار
بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد:
- قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم
شروین دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش
علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شد باعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست. برای اینکه اذیتش کند گفت:
- زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن
علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت:
- یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره.
باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش...
مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود
حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو
به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد
شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند...
خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوان هایی که توی حیاط بودند پرسید:
- ببخشید، آقا هادی کجان؟
- توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن
- کدوم اتاق؟
پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت:
- اونجا. اما گفتن فعلا کسی نیاد
علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت:
- مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه!
شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یک دفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت:
- چی شد کریستف کلمب ؟
- نمی دونم چرا دلشوره دارم
خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند.
- چت شد یه دفعه؟
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
- نمی دونم. حالم خوب نیست
و نگاهش را به در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود.
انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد.
دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد. احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید
احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست
چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود..اورا هاله ای روحانی در برگرفته. گویی مرکز همه کائنات بود. با هر قدمی ک برمیداشت حالی ملکوتی و جان افزا در اطرافش ب حرکت در می امد
احساس کرد قلبش می خواهد سینه اش را بشکافد... چه حس غریبی ... دلتنگی امیخته با وصال...جوان بود،متوسط القامه و چهار شانه... با قدم هایی با صلابت راه می رفت... موهایش چونان شب تیره بود و انقدر بلند ک گوش هایش را پوشانده بود...
احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. ً
انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما
احساس می کرد که سال هاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت
نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود.
چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر
بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد.
- کاش برگردد
این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید....
این نور مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟
خورشید بود یا نور چهره آن مرد ملکوتی?
نمیتوانست درست ببیند... تنها خالی را دید ک در میان سپیدی گونه اش میدرخشید ..ابروانی گشوده و لبخندی مهربان... حس میکرد چیزی نمانده از شوق جان بدهد .. کاش زمان برای همیشه متوقف میشد و او خیره به این یگانه، فرورفته در جذبه الاهی اش تا ابد همانجا می ایستاد... چنان روحش مالامال از محبت و اشتیاق بود ک حس کرد قادر است تا ابد از همان نیروی روحانی سرشار باشد و زنده.
نگاهش در عین مهربانی سنگین بود،پر ابهت و عمیق. نفسش به شماره افتاده بود.
احادیثی دور در ذهنش گذر کرد:
هم نام من است...رنگش عربی ست و جسمش اسراییلی ... پیشانی فراخ و رویی گشاده با چشمانی ... نه،این چشم هارا نمی توانست با کلمات توصیف کند... روح خدارا میشد در انها دید...
دیگر شک نداشت... زیبا بود? تا بحال کسی را به این زیبایی ندیده بود ...دیدنش روح را تازه میکرد اما آنچه مهم بود ورای این ظاهر بود... چه فرقی می کرد محبوبش چه شکلی باشد?چه پوشیده باشد? اصلا مگر عشق را با ظاهر کاری هست? دل در پی دل می رود و روح است ک بزرگی اش جان را میگدازد... و یار او، چنان عظیم بود ک مهرش عاشق کش بود نه قد و بالا و چشم و ابرویش...
او بود ... حضرت عشق ..همو ک عمری در پی اش گشته بود...همو ک روز ها و شب ها انتظارش را کشیده بود... و حالا اینجا، در نزدیکی او... اگر جانش را خون بهای این دیدار میکرد ب ولله ک ارزشش را داشت...
چشمانش را غباری از اشک فرا گرفت
یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف
می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی
رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین
افتاده بود....
هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته
بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیو
ان آبی را که کنارش روی
زمین بود گرفته بود. هادی را که دید پایش را جمع کرد. مدتی به هادی خیره ماند و دوباره سرش را
برگرداند.
- اون کی بود هادی؟
- یه مهمون. اومده بود فوت بابارو تسلیت بگه
شاهرخ که به نظر می آمد هنوز از اتفاقی که افتاده شوکه است گفت:
- وقتی نگام کرد احساس کردم داره باهام حرف می زنه. درست یادم نیست اما یادمه وقتی شنیدم
خوشحال شدم. می خواستم بیام جلو اما پاهام حرکت نمی کرد. نگاهش خیلی سنگین بود
بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- احساس کردم مدت هاست میشناسمش
هادی لبخندی زد و جلو آمد ...
علی و شروین بیرون، دم ایوان و روبروی در اتاق منتظر ایستاده بودند. هادی که بیرون آمد از ایوان
کوتاه بالا رفتند.
- چی شد؟ حالش خوبه؟
هادی سر تکان داد.
- آره خوبه
شروین می خواست وارد اتاق شود که هادی مانع شد:
- بهتره تنها باشه
پ.ن:
اندام اسرائیلی، اندام فرزندان یعقوب(ع) است که به داشتن قد بلند و اندام رشید مشهور بودند.(اسراییل لقب حضرت یعقوب علیه السلام است)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت.
شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از
شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت:
- داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟
- چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف
- اما ....
- گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید
علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد.
شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود ....
وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود.
چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه
کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای
دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید:
- می خوای امشب بمونم اینجا؟
شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد:
- نه .... نه... ممنون، تو برو
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر
شروین زیر لب جواب داد.
- شب بخیر
در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر
نتیجه می گرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود،
هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده
بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند.
اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به
عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت.
از این رو (باید بدانند كه)جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده
اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد.
امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)
فصل بیست وهفتم
- بفرمائید
در باز شد و شروین پرید توی اتاق، خودش را انداخت روی مبل و سلام کرد. شاهرخ که از این حمله
ناگهانی جا خورده بود با تعجب سلام کرد.
- خوبی؟
- شما بهتری گویا. خبریه؟
- مگه برای احوالپرسی از یه رفیق باید خبری باشه؟
- برای احوالپرسی نه اما برای اینجور فتح الباب کردن و شیرجه زدن روی مبل و اون دهن تا بنا گوش باز حتماباید خبری باشه
- نقشت جواب داد. نامزدی به تأخیر افتاد
شاهرخ که تازه فهمیده بود ماجرا از چه قرار است عقب رفت و تکیه داد:
- تبریک می گم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1391163.mp3
13.89M
#شکر_در_سختی_ها 16
توی قلب هرآدم
یه عالَمه دستگیره وجودداره!
❌که بهش میگن تعلّق!
تعلّق به فرزند، به مال
به همسر، به شغل، به اتومبیل و..
وابستگیهاتو که کم کنی
قلبت آزاد و شاکر میشه👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#همسر_بهشت
روزهایی که پیشم نبود ومیرفت مٵموریت
واقعا دوریش واسم سخت بود😔
وقتمو با درس ودانشگاه پر میکردم
با دوستام میرفتم بیرون ...
قرآن میخوندم..
خبر شهادتشو که شنیدم😭
خیلی ناراحت شدم💔
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:
زیبای من ❤️ خدا نگهدار...
اوج احساسات ومحبتش بود☺️
بیقرار بودم حالم خیلی بد بود😔
هر شب با خدا حرف میزدم
التماسش میکردم که خوابشو ببینم...
که ازش بپرسم...
چرا رفت وتنهام گذاشت ؟؟💔
با حضرت زینب (سلام اللّه علیها)
حرف میزدم
رو به خدا کردم وگفتم: خدایا
راضیم به رضای تو
اون واسه حضرت زینب(س)
رفت
بعدش قرآن خوندم وخوابیدم
اومد به خوابم❤️
تو خواب بهش گفتم:
تو قول دادی که برگردی
چرا تنهام گذاشتی...؟😭
چرا رفتی؟😭
گفت:
من اسمم جزو لیست شهدا بود💚
من مذهبی زندگی کردم!
گفتم :
پس من چی؟چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔
تو که جات خوبه... بگو من چکار کنم...؟😭
گفت:
برو یه خودکار بیار!
اسمم و رو کاغذ نوشت✍
تو پرانتز...❤️ همسر مهربونم❤️
گف: ما تو این دنیا آبرو داریم!
شفاعتتو میکنم☺️💖
باصدای اذان صبح بود که از خواب پریدم
دیگه آرامش گرفتم💚
دیگه الان از مردن نمیترسم...
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه
عقدمون💚💚
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام اللّه علیها)
شروع وپایان زندگیمون با خانوم حضرت زینب (سلام اللّه علیها)
گره خورده بود...💚
🌷همسر شهید امین کریمی
🌷شادی روحشون صلوات
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔸از لج شما روسریام را انداختم اما...
حجتالاسلام حامد امامی نژاد یکی از اعضای #گروه_تبلیغی_جهادی_بقیهالله (عج):
🔹کنار ساحل بودیم. خانم جوانی از ماشین شاسیبلند پلاک تهران پیاده شد، حجاب درستی نداشت، چشمش که به ما خورد کلاً روسریاش را درآورد.
🔹گفتم من تذکر میدهم. یکی از دوستان گفت باهم برویم اما اجازه بده من صحبت کنم. جلو رفتیم. خانم جوان گره اخمهایش را درهم کرد. آقا مهدی لبخندی زد و گفت سلام خانم محترم، به شهر ما بابلسر خوشآمدید! کم و کسری داشته باشید در خدمتیم، پارکینگ هم صد متر آنطرفتر است.
🔹این را گفتیم و برگشتیم که خانم صدایمان کرد و گفت من از لج شما روسریام را برداشته بودم و حالا به احترامتان روسری را سر میکنم.
🔹در این چند سالی که از فعالیتمان در سواحل شمال کشور میگذرد این اتفاقها زیاد افتاد و اراده ما را برای ادامه کار محکمتر از قبل کرد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوانین اسنپ درخصوص رعایت حجاب اسلامی در خودروها توسط کاربران
🔹راننده اسنپ: دربرابر بیقانونی آن مسافر به تکلیفم عمل کردم.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۳۱ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و م
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
دیشب مامان رفته بود خونه خاله. کارد می زدی خونش در نمی اومد. بالاخره حاضر شد ماجرا رو لو
بده. خاله و نیلوفر بهانه آورده بودن و گفته بودن بهتره یه مدت جشن عقب بیفته
- دلیلش چی بوده؟
- نیلوفر گفته باید بیشتر آشنا شیم! مامانم حسابی جوش آورده بود. می گفت چی شده یه دفعه! مگه تا
حالا ندیده. منم ساکت و مظلوم. اینقدر قشنگ فیلم بازی کردم که خودم هم باورم شده بود
- پس خلاص شدی!
- نه کاملاً. باید یه کاری کنم کلاً قید رو بزنه. برای همین اومدم بقیه نقشه رو بگی. تا اینجاش که معرکه بوده.
- بقیه ای نداره!
- یعنی چی؟
- یعنی نقشه تا همین جا بود. دیگه ادامه نداره
- این که نصفه است
- در هر حال چیز دیگه ای وجود نداره
شروین وا رفت.
- اینجوری که نمیشه. پس من چه کار کنم؟!
- قرار نیست کاری کنی. فقط کافیه خودت باشی. ما فقط به زمان احتیاج داشتیم تا تو بتونی خود واقعیت
رو نشون بدی. نیازی نیست فیلم بازی کنی. وقتی تغییرات تو رو ببینن همه چیز درست می شه
- به همین راحتی؟
- دقیقا به همین راحتی. فرض کن قسمت دوم نقشه همینه. مگه نگفتی اون قسمت معرکه بود؟
- اما اگه خودم باشم میشم آدم مورد نظر اونا
- مطمئن باش اگر آدم مورد نظر اونا بودی الان این اتفاقات نمی افتاد
- اما من فیلم بازی کردم
- اگر فیلم بود هرگز باور نمی کرد. تو چیزایی رو گفتی که بهش اعتقاد داری
- اما شاهرخ باور کن قضیه به این راحتی نیست
- بارها کمکش رو دیدی. اما بازم بهش شک داری؟ برای یه بار هم که شده بهش اعتماد کن
شروین نگاهی کرد ولی حرفی نزد. شاهرخ بلند شد و گفت:
- کلاس تشریف نمی آرید؟
سر کلاس بیشتر از آنکه به درس گوش بدهد به شاهرخ خیره شده بود و فکر می کرد. کلاس که تمام
شد شاهرخ پرسید:
- هنوز داری بهش فکر می کنی؟
- نه
- پس چی؟
- می دونی؟ هر کاری می کنم بازم این ماجرا برام عجیبه. اصلا بودن خود تو غیرعادیه. هر چند دلیل خاصی براش پیدا نمی کنم اما تو کتم نمی ره که همه اینا اتفاقی باشه. مثلا سر قضیه اون دختره. تو ازکجا فهمیدی؟
شاهرخ کمی به شروین نگاه کرد و بعد با لحنی جدی گفت:
- خب راستش من نمی خواستم بهت بگم. ترسیدم روی دوستیمون تأثیر بذاره. ولی حالا که لو رفته
مجبورم بگم
شروین که با دقت گوش می داد داد زد:
- می دونستم یه چیزی هست. خب؟
شاهرخ عینکش را برداشت و گفت:
- من علم غیب دارم
شروین که این جمله را شنید شل شد، نگاهی طلبکارانه به شاهرخ کرد:
- مسخره!
شاهرخ پقی زد زیر خنده.
- بی مزه نشو. دارم جدی حرف می زنم. تو یه روز قبل از ماجرا، درست موقعی که می خوام ازت سوال کنم غیب می شی. چند روز ناپدید میشی و بعد وقتی پیدا میشی که از همه چیز خبر داری!
- اوووه ! چقدر جنایی
- منم برای همین میگم عجیبه دیگه
- بذار یه جور دیگه نگاه کنیم. تو چند روز قبلش سر بسته از پیشنهاد سعید با من حرف زدی و از اون جایی که هر دومون سعید رو می شناسیم، حدس زدن اینکه چی تو ذهنشه خیلی کار سختی نبود. روز قبل از امتحان کاری برای من پیش میاد و من نمی تونم بیام. درسته که این شهر بزرگه اما دیدن اتفاقی یه دوست توی خیابون، سوار ماشین که اتفاقا روی صندلی عقب هم یه خانم نه چندان موجه نشسته خیلی
چیز بعیدی نیست، هست؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- این درست ولی قضیه سعید چی؟ تو چطوری سعید رو می شناختی؟ من که رفیقش بودم اینقدر خوب
نمی شناختمش. راجع به اون دیگه نمی تونی بگی هیچی نبوده. سعید می گفت با بچه های حراست رفیقی. حتمااز اونا اطلاعات می گیری
- حراست برای دانشگاهه نه کار شخصی. اگه برای شناخت آدم ها آنتن نیاز بود که دیگه تشخیص
خوبی و بدی از گردن آدم ها ساقط می شد. رفتار خود آدم ها بهترین آنتنه
- خب بعضی ها دو دره بازن! ظاهرشون با باطنشون فرق داره
- همیشه رابطت با آدمها رو جوری تنظیم کن که اگه یه روزی فهمیدی آدم نامتعادلی بوده از برخوردت
پشیمون نشی. اگر کار درست رو انجام بدی هیچ وقت مشکل پیدا نمی کنی
شروین دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شد.
- چرا خوردیش؟
- هیچی مهم نیست
- مطمئنی؟
شروین مردد نگاهش کرد.
- آخه می ترسم ناراحتت کنم
شاهرخ همان طور که از کشوی میزش پوشه ای را بیرون می آورد گفت:
- می شنوم
- تو همیشه از درست بودن میگی، از انجام کار درست. از خدا می گی. از اینکه اونه که باید ببینه ،
بفهمه، بشنوه و بقیه مهم نیستن. اما حالا اگه یکی این وسط هنوز تو وجود خدا شک داشته باشه چی؟ می دونم حرفم ناراحتت می کنه. با خودت می گی این یارو کافره اما خب من واقعاً
نتونستم دلیل منطقی براش بیارم . بعضی ها می گن دل اما شاید دل اشتباه کنه. من دلیل منطقی و عقلی می خوام
- چرا باید ناراحت بشم؟ازت انتظار ندارم کورکورانه خدایی رو قبول کنی که نمی شناسی.چون همچین
قبول کردنی با کوچکترین تلنگری تبدیل میشه به بی اعتقادی. اما مسئله اینجاست که اگر خواستی جواب
رو پیدا کنی باید زحمت دنبال جواب رفتن رو هم تحمل کنی. اگر سرطان داشته باشی چقدر پول و وقت
میذاری؟برای راحتی جسمت چندسال تلاش میکنی؟ حالا برای چیزی که اگر باشه و تو ندونی عمر جاودانت رو خراب کردی چقدر باید وقت بذاری؟ انتظار یه جواب ساده و بی دردسر رو نداشته باش. اگر میخوای واقعا به نتیجه برسی باید تلاش کنی. حتی اگه لازم باشه سال ها
شاهرخ این را گفت و کتابی را روی میز گذاشت و به طرف شروین هل داد. شروین کتاب را برداشت.
یک کتاب جیبی بود
- اینو خیلی وقته می خوام بهت بدم. خوندنش وقت زیادی نمی خواد اما می تونه شروع خوبی باشه شروین نگاهی به جلد کتاب کرد و اسمش را خواند:
- آیا بطلمیوس تاس می ریخت؟
با تعجب به شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ گفت:
- بهترین آدم ها کسایی هستند که همه حرف ها را بدون تعصب بشنون و از بین اونا بهترینش رو انتخاب کنن
شروین مشغول ورق زدن شد. شاهرخ چیزی روی تقویمش نوشت و گفت:
- من یه جلسه دارم. باید برم. می مونی؟
شروین همانطور که مشغول خواندن کتاب شده بود گفت:
- آره. برو بیا
- خداحافظ فعلا
و شروین با کمی مکث سری به علامت خداحافظی تکان داد. شاهرخ دم در نگاهی به شروین که مشغول خواندن کتاب بود کرد، لبخندی از سر رضایت زد ، در اتاق را بست و رفت. جلسه اش یک ساعتی طول کشید. شروین همچنان مشغول خواندن کتاب بود.
- گفتم کتاب خوبیه اما نگفتم خودتو خفه کنی
- آخه خیلی از سوال هام توشه!
- گرسنت نیست؟
- چرا. منتظرت بودم بیای
- خب اومدم
- می ری سلف؟
- نه. عصر کلاس ندارم می رم خونه
- این غیرمستقیم یعنی من پاشم برم خونمون دیگه
- دقیقاً
- متأسفم. من اصلا حوصله خونه رفتن رو ندارم. بنابراین رو سرت خرابم
- اما خونه من خبری از غذا نیست
شروین گفت:
- خیلی ساده است
بعد دستش را شکل گوشی تلفن کنار گوشش گرفت و گفت:
- الو؟ لطفاً 2 تا چلوکباب با مخلفات برای مشترک 177
- از وقتی اومدی نصف حقوقم شده شام و ناهار. توجیه شدی که اینجا خونه منه نه خونه بابات؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت:
- ببین شاهرخ، امروز اگه فحش هم بدی من جایی نمی رم. پس خودتو خسته نکن
- چرا اینقدر از خونه فرار می کنی؟
- برم خونه که چی؟ تا برم شروع می کنن به گیر دادن. سر کوچک ترین مسئله ای اوضاع داریم. کاش
حالا چیزای به درد بخور هم بود
- تو هم اسم هر سوالی رو میذاری گیر. قبول دارم که آدم گاهی واقعاً کم میاره اما باید یاد بگیری تحمل
کنی. پدر و مادر رو که نمیشه عوض کرد
- ولی شاهرخ ...
- ولی نداره. پدر و مادر حرمت داره. بی بر و برگرد. نگفتن پدر و مادر خوب یا ایده آل. فقط پدر و مادر. اگه تونستی حرمت این دو کلمه رو حفظ کنی اونوقت می بینی که چه اتفاق های خوبی برات می افته. اگه یاد بگیری هم زندگی خودت خوب میشه هم هی خونه مردم تلپ نمی شی
- آها! پس تو غصه جیبت رو می خوری
شاهرخ سر تکان داد اما قبل از اینکه جواب بدهد صدایی از پشت سرشان آمد.
- استاد مهدوی؟
هر دو برگشتند. چهره دختر برای هر دو آشنا بود. شروین با دیدن دختر ابروهایش را بالا برد و نگاهش
را به طرف دیگر دوخت و زیر لب گفت :
- وای بازم این
دختر هم که متوجه این حرکت شروین شده بود و معلوم بود از این حرکت ناراحت شده جوری وانمود
کرد که انگار اصلا شروین را ندیده و فقط به شاهرخ سلام کرد.
- سلام استاد
شاهرخ که از این حرکات خنده اش گرفته بود جواب سلام را داد.
- ببخشید استاد. می دونم یه کم بد موقع است اما یه سوال داشتم. هر کاری می کنم نمی تونم به جواب
برسم. اجازه هست؟
شروین دوباره زیر لب غر غر کرد:
- خوبه لااقل می دونه بد موقع است
و شاهرخ با خوشرویی جواب داد:
- البته. چرا که نه می خوایم بریم اتاق من؟
شروین این را که شنید زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداخت و چشم غره ای رفت. می دانست شاهرخ
از لج او این حرف را می زند. دختر که متوجه حرکات شروین شده بود با حالتی خاص گفت:
- نه نیازی نیست. فقط یه راهنمایی می خوام. گویا عجله دارید
و با ابرویش به شروین اشاره کرد. شروین هم با لحن مسخره گفت:
- دقیقاً. درست فهمیدید
شاهرخ سعی کرد میانه داری کند.
- خب حالا سوال کجاست؟
دختر برگه ای را که دستش بود بالا آورد و به شاهرخ نشان داد. شاهرخ برگه را گرفت. نگاهی به سوال کرد و درحالی که ابروهایش را بالا پائین می کرد زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد.
- باید اول دیفرانسیل ..... نه اینجوری نمیشه. شروین؟ به نظرت اگه دیفرانسیل بگیری درست درمیاد؟ آقای کسرایی؟ با شمام
شروین که دیگر خون داشت خونش را می خورد نگاهی به برگه انداخت و ُخر ُخرکنان گفت:
- یعنی تو نمی دونی چطوری حل میشه؟
لبخند شاهرخ حرصش را درمی آورد. مداد را از دست شاهرخ گرفت و چیزهایی را روی برگه نوشت
و با حالتی غیض مانند گفت:
- اینم راه حل! خوبه؟
شاهرخ که انگار به راه حلی بدیع! دست یافته باشد همانطور که به وجد آمده بود گفت:
- آره .... آره .... درسته، اینجوری راحت تر هم هست
شروین گفت:
- حالا می شه بریم؟
شاهرخ برگه را به طرف خانم معینی زاده گرفت و گفت:
- بفرمائید اینم مسئله. مشکل دیگه ای نیست؟
- نه. خیلی ممنون استاد
- خواهش می کنم ولی آقای کسرایی مشکل رو حل کردند، باید از ایشون تشکر کنید!
شروین که دیگر حسابی جوش آورده بود نگاهی به شاهرخ کرد. دختر هم با بی میلی رو به شروین تشکر کرد. شروین هم جوابی زورکی داد.
- خواهش می کنم
- ببخشید استاد، با اجازه
- خداحافظ شما، روز خوش
وقتی دختر رفت شروین که همچنان عصبانی بود گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1391593.mp3
14.78M
#شکر_در_سختی_ها 17
یه کم فکــر کن؛
چقدر از اون مشکلاتی که
یه روز تموم آرامشت رو گرفته بودن؛
باقی موندن؟
💢هر مشکلی تاریخ مصرفی داره!
زیاد جدی اش نگیـر؛
فقط از نردبونش بالا برو👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
حجاب اولین خاکریز دشمن است
بانو :
به خاطر بسپار 🍃
که دشمن برای تصرف سرزمینی
بایداول آن را بگیرد
خاکریزت را محکم در آغوش بگیر
بانوی سرزمینم🍃
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
روزنامه گاردین نوشته: آمستردام از توریستها دعوت میکند یک روز با یکی از اهالی این شهر ازدواج کنند، این ازدواج غیررسمیه ولی شهردار براشون ماه عسل میگیره و تو شهر میگردونه ...
الان زنان اونجا ابزار نشدند؟!
پس چرا دنیا و #فمنیست ها سکوت کردند؟!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلایه #دکتر_عباسی
❣دکتر عباسی و خاطره ازدواجش😍
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔴کمپین مردمی تحریم اسنپ فعال شد.
♦️در این کمپین ۳ مطالبه از مسئولان اسنپ مطرح و اعلام شده تا این ۳ اقدام صورت نگیرد، اپلیکیشن مذکور از گوشی اعضای کمپین حذف میشود:
۱. اسنپ باید خود را ملزم به دفاع از حجاب و ارزشهای دینی بداند
۲. به حرمت شکنی مسافر هتاک پاسخ دهد
۳. از راننده شریف و مومن "سعید عابد" به شایستگی تقدیر کند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۳۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت:
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- سیرک با مزه ای بود، نه؟
شاهرخ خودش را زد به اون راه:
- سیرک؟ کجا؟
شروین با لحنی مسخره گفت:
- ها ها. خندیدم
بعد به طرف شاهرخ چرخید و همانطور که دستش را دراز کرده بود گفت:
- فکر کردی نمی دونم از عمد این کار رو کردی؟ می دونستی جلوی اون هیچی نمی تونم بگم این کارو کردی
- مگه کار بدی بود؟ دیدی؟ به همین راحتی میشه کار خوب کرد
- ما اگر نخوایم برای این خانم کار خیر کنیم باید کی رو ببینیم؟
- مگه برای کار خیر کردن باید طرفت فرشته باشه. یادت رفته اول کی سر دعوا رو باز کرد؟
شاهرخ این را گفت بعد درحالی که لحنش عوض می شد ادامه داد:
- از دختر خالت که بهتره، نیست؟
و نیشخندی زد. به ماشین رسیده بودند.
- هه! خواب دیدی خیر باشه. زن جماعت ارزش هیچی نداره. یه مشت آدم خاله زنک که هیچ کاری بلد
نیستن و فقط دوست دارن یکی نگاشون کنه. همشون ....
اما حرفش نیمه ماند چون شاهرخ یقه اش را گرفت و به ماشین چسباندش. شروین متعجب خشک شده
بود. شاهرخ را می دید که عصبانی جلویش ایستاده و با خشم در چشم هایش زل زده بود. مغزش هنک
کرده بود. جملاتش را مرور کرد اما نمی فهمید چه چیزی گفته که شاهرخ را اینقدر ناراحت کرده. دست
هایش را به علامت تسلیم بالا گرفت. شاهرخ که سعی می کرد خودش را آرام کند همانطور که در چشمان شروین زل زده بود، زیر لب چیزی را تکرار می کرد. چشم هایش را بست، یقه شروین را ول کرد و شروع به قدم زدن کرد. بعد به طرف شروین چرخید و درحالیکه با فاصله ایستاده بود و دست
هایش را تکان می داد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن:
- خیلی ادعات میشه که مردی؟ به زور بازوت می نازی یا به سبیل مردونت؟ به هرچی می نازی بدون قوتت! زائیده یه زنی. یه زنی که اگه نبود همون اول از گشنگی می مردی وبه این گردن کلفتی نمیشدی. اگر تر و خشکت نمی کرد بوی گندت حال همه رو به هم می زد. پس زن فقط یه موجود خاله زنک یا عروسک کوچه گردون نیست. اگه زنا این جوری ان چون من و تو یادمون رفت با قشنگی و کمر باریکی زنمون با بقیه رقابت نکنیم. یادمون رفت زن عروسک نیست که هرکسی خوشگل ترش رو داشته باشه خوشبخت تره. وقتی تو یادت رفت که زن بودن فقط به چشم و ابرو نیست
زنا هم شدن موبورهای دماغ باریک که کاسه گدایی دست گرفتن که از امثال من و تو، توجه و احترام
گدایی کنن و ماها فکر کنیم خیلی داریم بهشون لطف می کنیم که از رنگ رژ لبشون یا مانیکور ناخن
هاشون تعریف می کنیم. عین یه دسته گل خوش بر و رو که وقتی پلاسیده شد و رنگ و لعابش از بین رفت جاش توی یه سطل آشغاله. اگر زن ها رو اینقدر حقیر می بینی از حقارت من و توی مثلا مرده!
شروین می دید که دستان شاهرخ می لرزد. انگار چیزی بزرگ او را آزار می داد اما نمی فهمید چه چیز؟ اشکال از او بود یا شاهرخ؟ او بی تفاوت بود یا اینکه شاهرخ حساس بود؟ شاهرخ که حرفش تمام شده بود سوار ماشین شد و نگاهش را به کاپوت دوخت. شروین چند لحظه ای به همان حال ماند بعد آرام
از کنار ماشین خزید و سوار شد. شاهرخ که آرام تر شده بود گفت:
- هروقت قبل از جنسیت انسانیت برات مهم بود می تونی به مرد بود خودت بنازی
شروین جوابی نداد فقط استارت زد و ماشین را روشن کرد
.
فصل بیست و هشتم
از در خانه که بیرون آمدن همانطور که شاهرخ در را قفل می کرد شروین گفت :
- با ماشین بریم؟
- نه دوست دارم پیاده روی کنیم
کمی که رفتند شروین پرسید :
- چند روزه تو خودتی! اتفاقی افتاده؟
- نه یه کم ذهنم مشغوله
شروین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مگه تو ذهن هم داری؟
شاهرخ ابرویی بالا برد
- فکر کنم
نزدیک پارک که رسیدند شروین گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
ا؟ شاهرخ نگاه کن! این همون فروشنده نیست که اون دفعه بهش تذکر دادی؟ اون که قبول کرد اما بازم
داره کارش رو تکرار می کنه!
شاهرخ به طرفی که شروین نشان می داد خیره شد و در حالیکه ذهنش جای دیگری بود اتوماتیک وار جواب داد:
- اون دفعه جو گیر شد! کارش از سر شور بود نه شعور. برای همین بعد از یه مدت وقتی اون شور از کلش افتاد میشه همون آدم قبلی
شروین زیر چشمی شاهرخ را می پائید. حرکاتش خاص شده بود. با حالتی عجیب اطراف را نگاه می
کرد.گاهی هم می ایستاد و اطرافش را ورانداز می کرد. منظورش را از این حرکات نمی فهمید.
- یه جوری رفتار می کنی. انگار دفعه اولته میای اینجا!
شاهرخ آرام و غمگین فقط لبخند زد.
- تو امروز یه چیزیت شده! هی لبخند تحویل من نده. بگو چته؟
شاهرخ خندید
- وای که با این خونسردیت حرص آدم رو درمیاری
شاهرخ نگاهش را از شروین به طرف پارک چرخاند.
- خاطرات خوبی اینجا داشتم. دوست دارم اینجا رو توی ذهنم داشته باشم
شروین شکلاتی را که تازه از پوست درآورده بود دهانش گذاشت و گفت:
- خیلی رمانتیک بود
بعد شکلاتی به شاهرخ تعارف کرد و گفت:
- حالا دلیل اصلیش؟
- جدی گفتم
- تو با این حافظه کوتاه مدت چطوری می خوای تو حافظت نگه داری؟ فردا که ریست (reset)کردی کلا پاک میشه
شاهرخ بلند خندید.
- تو ریست بدهاش حذف میشه
- از اون لحاظ. یه راه حل ساده تر هم هست. هر وقت خواستی بیا اینجا. اینجوری حافظت هم خالی می مونه
- نمی دونم دیگه کی می تونم بیام اینجا. شاید چند سال طول بکشه. شاید هم .... جای جدیدی که می رم
خیلی از اینجا دوره
شاهرخ این را گفت و نشست. شروین که اصلا متوجه حرف های شاهرخ نبود با خوشحالی گفت:
- جداً؟ یعنی بالاخره راضی شدی خونت رو عوض کنی. حالا کجا می خوای بری؟ پیش بابا؟ بیا طرف ما. یه سری آپارتمان جدید ساختن. خیلی ژیگول و نقلیه. باب خودت
شاهرخ جوابی نداد. شروین کنارش نشست و شروع کرد به توضیح دادن:
- جدی شاهرخ، خب مگه چیه؟ آها، پولش؟ خب از بابا می گیری بعد خرده خرده پس میدی. اصلا خودم
می خرم،اینقدر ها پول دارم. اگر اونجا باشی منم می تونم بیام پیشت
شروین پر شور و حرارت حرف می زد.
- خیلی خوب میشه شاهرخ. فکر شو بکن. اینجوری هم من از دست گیرهای مامان خلاص میشم هم تو
از تنهایی درمی آیی. دوتایی می ریم می گردیم. شمال،کیش ... حتی اروپا! کیف میده، نه؟
شاهرخ با سر تائید کرد.
- آره....خیلی خوبه
شروین خوشحال از اینکه توانسته بود رضایت شاهرخ را بگیرد گفت:
- پس موافقی، بزن قدش
و دستش را جلو آورد. شاهرخ نگاهی به دستش انداخت و بعد به شروین خیره شد. دستش را گرفت،
روی پایش گذاشت و به جلو خیره شد.
- همه اینایی که گفتی خوبه ولی ....
- ولی چی؟ مشکل کجاست؟
- مسئله اینجاست که بعضی چیزا توی زندگی هست که نمیشه عوضش کرد. هر چند تلخن اما باید قبول
کرد که جزئی از زندگی هستن و باید باهاشون کنار بیای
- متوجه منظورت نمی شم. بروسر اصل مطلب. چرا واضح حرف نمی زنی؟
- چون سخته. هنوز خودمم باهاش کنار نیومدم
- چیزی که تو رو اینجور به هم ریخته باید مطلب مهمی باشه
شاهرخ چند لحظه چشم هایش را بست بعد بلند شد. یکی دو قدم جلو رفت، همانجا پشت به شروین ایستاد
و دست هایش را توی جیبش کرد.
- می گی چی شده یا نه؟
بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- باید از این شهر برم
شروین چند لحظه ای خشکش زد. بعد شروع کرد به خندیدن، به صندلی تکیه داد و گفت:
- شوخی بی مزه ای بود. باید اعتراف کنم برای چند لحظه غافلگیر شدم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
اما وقتی دید که شاهرخ حرکتی نکرد خنده روی لبش خشک شد. بلندشد وجلوی شاهرخ ایستاد. با
نگرانی در چشم هایش خیره شد.
- معلومه چی می گی؟ اگه این یه شوخیه بهتره همین جا تمومش کنی چون دیگه داره بی مزه می شه
و جواب شاهرخ همه امیدش را بر باد داد. شاهرخ چشم هایش را بست و آرام گفت:
- کاش یه شوخی بود
شروین که ناگهان عصبانی شده بود کمی عقب رفت، چرخید و درحالی که به موهایش دست می کشید
سعی کرد آرام باشد. بعد به طرف شاهرخ چرخید و داد زد:
- منو آوردی اینجا اینو بهم بگی؟ بهترین خبری بود که می شد بشنوم. واقعاً ممنونم
و با عصبانیت شروع کرد به قدم زدن. کمی رفت و دوباره برگشت. جلوی شاهرخ ایستاد. می خواست
چیزی بگوید که نگاهش در نگاه مغموم شاهرخ گره خورد. حلقه اشک را در چشمان آرامش دید. فهمید
که شاهرخ هم مثل او درون پر غوغایی دارد. حرفش را خورد. چرخید دستش را در هوا تکان داد و به درخت روبرویش کوبید.
- لعنتی
شاهرخ جلو رفت دستش را روی شانه شروین گذاشت و فشار داد...
چند دقیقه بعد در حالیکه هردویشان ساکت بودند توی پارک قدم میزدند. شاهرخ دست هایش در جیب
هایش بود و به انتهای راه خیره شده بود و شروین دست هایش را به سینه زده بود، توی خودش مچاله
شده بود، نگاهش را به زمین جلوی پایش دوخته بود و توی فکر بود. کمی که گذشت آرام پرسید:
- پس این چند وقت که تو فکر بودی برای همین بود؟
شاهرخ سر تکان داد:
- اوهوم
- حالا کی باید بری؟
- حدوداً اخر ترم
- کجا می ری؟
- نمی دونم . هنوز معلوم نیست
شروین نفسش را بیرون داد:
- تازه داشت یه کم اوضاع خوب میشد. آدم بد شانس بد شانسه
شاهرخ نگاهش کرد و چون می دانست حرف زدن بی فایده است چیزی نگفت...
آن شب شروین تا صبح بی هدف توی خیابان پرسه زد. هنوز نمی دانست حرف های شاهرخ را باور کند یا نه. انتظار هر اتفاقی را داشت جز این. امیدوار بود صبح وقتی خورشید بالا آمد از خواب بیدار شود و بفهمد همه چیز خواب بوده اما خودش هم می دانست که این فقط یک آرزوست. هرچه بیشتر فکر
می کرد کمتر می فهمید. تا صبح راه رفت و در و دیوار شهر را دید زد. برای همین وقتی به دانشکده
رسید خواب آلود بود و شاید بیشتر گیج. شاهرخ مثل همیشه توی اتاقش بود و برخلاف شروین کاملا
سرحال. از پشت عینک نگاهی به شروین کرد و درحالی که مشغول نوشتن می شد گفت:
- دیشب نخوابیدی؟
- تا صبح راه رفتم. فقط صبح رفتم خونه دوش گرفتم
- با چند پاس کردی؟
- چی رو؟
- واحد متراسیون رو. انگاری کامل پاس شده!
- بایدم خوشحال باشی. خلاص شدن از دست یه آدم نق نقوی بی خاصیت خوشحالی هم داره
شاهرخ سر بلند کرد و چند لحظه ای به شروین خیره ماند. شروین با اینکه نگاهش به شاهرخ نبود
متوجه شد که نگاهش می کند. فهمید که حرف بی ربطی زده. با حالتی کلافه گفت:
- ببخشید. هم ناراحتم هم خسته. نمی فهمم چی می گم
- حالا چرا اینجور عزا گرفتی؟ مردم کل دارائیشون رو از دست میدن اینقدر ناامید نمی شن
- اگه از بیرون نگاه کنی همه چیز ساده است. باید جای من باشی تا بفهمی. یه آدم تنها یه آدمی که به ته
خط رسیده، یهو یکی سر راهش سبز می شه و یه چیزایی تغییر می کنه. اما درست وقتی اوضاع داره یه
کم بهتر میشه دوباره باید تنها باشه
- این آدم تنها اون اول قبول نداشت که این تغییرات به نفعشه اما کمی که گذشت فهمید بعضی چیزای به
ظاهر ناخوشایند می تونه نتایج خوبی داشته باشه. فقط کافیه صبر داشته باشه و از همه چیز استفاده کنه
- ولی سخته
- همیشه باید دستت رو بگیرن تا راه بری؟ نمی خوای راه رفتن رو یاد بگیری؟
- تنهایی مشکل منه نه راه رفتن. اینجوری برمی گردم سر خونه اول
- برای اینکه برنگردی سر خونه اول فقط کافیه به چیزایی که میدونی درسته عمل کنی.تو دیگه یاد
گرفتی چطور تنها نباشی. در ثانی آدم های زیادی هستن که جای منو بگیرن. خیلی بهتر از من. بستگی
به انتخاب خودت داره
- اما من با اونا صمیمی نیستم
- با من هم نبودی
شاهرخ این را گفت و بعد با لحنی ملایم و حسرت بار اضافه کرد.
- باز خوبه. اقلا تویکی رو داری
شروین نگاهش کرد و گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
⭕️مطالبهگری جواب میدهد... دختری که در خودروی اسنپ کشف حجاب کرده بود، عذرخواهی کرد!
🔻ظاهرا با عذر خواهی رسمی زن کشف حجاب کرده، از راننده شریف، آقای #سعید_عابد و دلجویی از ایشان و اعلام به اینکه به قوانین کشور التزام و اهتمام دارد قضیه برخورد قضایی با این زن، فیصله پیدا کرده است. اما از این نباید گذشت که این فرد در صفحهی شخصی خود تبلیغ قانونشکنی و شرب خمر را نیز کرده است و این درحالی است که نظیر این افراد در فضای مجازی بسیار اند!
از طرفی این چیزی از مسئولیت اسنپ در واکنش غلط به این موضوع کم نمیکند و ما همچنان منتظر تشویق این رانند محترم از سوی مسئولین اسنپ هستیم.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1391978.mp3
12.73M
#شکر_در_سختی_ها 18
اهل شکـ🙏ـر؛
بقدری شیرین زندگی میکنند که؛
وقتی برمیگردن وبه گذشته نگاه میکنن؛
از گذشت عمر،اصلاً غمگین نمیشن!
💢اونابه رفتن مشتاق ترند تا موندن!
راستی؛ چــرا؟ 👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
⭕️آمریکاییها بیشترین مشتریان تصاویر پورن هستند، درحالی که نامی از #ایران در این لیستِ بلند به چشم نمیخورد.
❗️در هر دقیقه بیش از ۵۷ هزار جستجو در مورد پورن انجام می شود! در هر دقیقه بیش از ۲۰۰هزار ویدئوی مستهجن دیده می شود! و ...
در این میان، رتبههای بالاترین کشورهای بازدید کننده از سایت های مستهجن را به ترتیب ببینید:
۱. آمریکا
۲. انگلستان
۳. هند
۴. ژاپن
۵. کانادا
۶. فرانسه
۷. آلمان و...
عدّهای احمق هم هنوز فکر می کنند مردمِ غرب خیلی با کلاس اند، اصطلاحا چشم و دلشون سیره و براشون عادی شده، ولی غافلاند از این نکته، که آب شور را هرچه بیشتر بخوری، بیشتر تشنه میشوی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
زنان و دختران ایرانی رو بردن سفارت ایتالیا
تصاویر مهمانی سفارت ایتالیا (به بهانه روز ایتالیا)، عناصر معارض را کنار زنان نیمه برهنه نشان می دهد؛ لابد به تریج قبا و غیرت مدعیان وطن دوستی بر نمیخورد اما امیدواریم، دوباره جنازهی دیگر روی دست مردم نگذارند و بعدش بگویند پرستو بود، کشتیمش، خوب کاری هم کردیم!!
💬 محمد ایمانی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا