هدایت شده از عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
جدیدترین نوشته خود آورده است:
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم. دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم... میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است... از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد... همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند. هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..." .
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌺✨🌺✨
اگر دنبال ایستادن مقابل این حرکات صهیونیسم بینالمللی و غرب متوحشید؛ یک راه بیشتر ندارید!
باید از فرمول امام خمینی استفاده کرد
اگر رو به روی دین ما بایستید رو به روی دنیای شما خواهیم ایستاد ...
#مـن_محمـّــد_را_دوســت_دارم❤️
#محــرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیستم 💠زینب! از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با ح
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿
#قسمت_بیست _یکم
💠از دیشب یه لحظهنتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالابذارم برید؟ دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید..همین
💠 باورم نمیشد با این همه نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم
هواییام شدهاند..
💠 شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.
💠باهر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سخت تر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!گیج نگاهش مانده و نمی فهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد
💠:بایدهویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوزدوسشدارید ، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :خودشه؟ چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود..
💠قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.سعد بود، باهمان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ هایم بند آمده که مصطفی...
💠دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا بهفریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شدهبودم که لب هایم میخندید و از چشمان وحشت زدهام اشک میپاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب های لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠در آغوشمادرش تمام تنم از ترس میلرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان هایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :کی بهتون اینو گفت؟
💠سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک هایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!هنوز کلامم به آخر نرسیده،خون غیرت در صورتش پاشید
💠واز این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند. مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد
💠:بچهها دیشب ساعت ۱۲پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و . و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از خجالت گل انداخت
💠از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم حضرت سکینه خدا نجاتم داده بود قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره
💠شدتگریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چند ساله ام از هیئت، دلم تا روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر ازدرد به خودم میپیچیدم و پس از سالها حضرت زهرا را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای ازپهلویم ترکخورده است. نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود.
💠صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم...
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Gh1456
4_5954113712200614118.mp3
1.72M
درد دل با امام زمان
ما باید اشک بریزیم اقامون برسه او داره برای ما اشک میریزه 😭
بی انصافیه ولله بی انصافیه😞
🎙استاد_رائفی پور
#صبحتون_مهدوے⛅️
#محــرم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°🌸°•°
روزنامه شارلے ابدو پاریس در اقدامے ڪثیف به پیامبر اڪرم صلیالله علیه وآله وسلم اهانت کرد.
پاسخ این اقدام قطعا فقط اعتراض نخواهد بود.
باید منتظر عواقب سنگین ترے باشند....👊
#نشر_حداڪثرے✌️
#من_محمد_را_دوست_دارم ❣️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•○🌱○•
#تلنگرانھ🌿
.
دیدینتازگـــیآهمهجوونا
آرزوےشهادتدارن...؟!
همـــششعار #شهادت
همـــشادعآے #شهادت
ولےپسرجون،دخترجون...
یهنیگابهخودتمکـــردے؟!
ببینشبیهشـــے؟!
ببینیهنَمهباهاششباهتدارے؟!
شهدارومیگما🙃...!
یهشهیـــدهیچوقتِهیچوقتدلنمیشکنه
یهشهیــدهیچوقتِهیچوقتمسیرشوکجنمیکنه
یهشهیـــدرفیقش #حسینه، #مهدےِفاطمهس
میخواےمثهشهدابشے؟! بسمِالله... (:
▪️قیافهومدبراتمهمنباشه؛مثه #هادےذوالفقاری
▪️ازپولوثروتتبگذری؛مثه #احمدمشلب
▪️راستےمیتونےازعشقتبگذرے؟!مثه #حمیدسیاهکالے
▫️بیاوبهخودتقولبدهازاینبهبعددورترینفاصلهروبا #گناهداشتهباشے!
مثلاکیلومترها؟!فرسنگها؟!
نه!!حتــےبیشترازاینها...((:
قشنگنیست؟!
▫️بیاوبهخودتقولبدهچشاتوبدزدی
وقتےچشاتبهیهنامحرممیخوره...
همونلحظهبگو #یاخَیرَحَبیباًوَمَحبوب!!
▫️بیاوبهخودتقولبدهدهنتوگِلبگیریاونجا
کهمیخوادبه #دروغبازشه!!
اصلاخلاصهبگمبرات؟!
[❗️بیاوبهخودتقولبدهنشےدلیلِاشکایِ
#امامزمانت (:💔 ❗️)
#محــرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌸💚🌸💚
🎥 من بارها گفتم! ولی ناچارم بازم بگم! چون بعضیا متوجه نمیشن! یا وانمود میکنن متوجه نشدن!
#برجام_نافرجام
#رهبرانه❣️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|°•🕊🥀•°|
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
نظرات شما عزیزان در ارتباط با زیارت نیابتی شهدای تهران در روز پنجشنبه 🌱
سپاس از همراهی و محبت شما بزرگواران 🙏
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 #قسمت_بیست _یکم 💠از دیشب یه لحظهنتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم،
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿
#قسمت_بیست_دوم
💠از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و..
💠 باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :
💠باهاش چیکار کردن؟لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با این همه بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که..
💠 دلواپس من پیش دستیکرد :خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانواده اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه ای بفهمه شما همسرش بودید!و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :
💠اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!و دوباره صدایش پیشم شکست :التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو حرم بودید!قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :
💠وَلله اینا وحشی تر از اونی هستن که فکر میکنید!صندلی کنار تختم را عقب تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد :میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!
💠دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسینباشد و صدایش را آهستهتر کرد :بیشتر دشمنی شون با شما شیعههاست! به بهانه آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن!
💠سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه میشد و حالا...
💠آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیرهنگاهش میکردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :
💠بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونه شون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه
رو..
💠 و غبار غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت تکفیریها در حق ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید .اگه دستشون بهتون برسه.. و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که ...
💠از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم! و خودم نمیدانستم در دلم چه خبر شده که بیاختیار پرسیدم :بعدش چی؟..
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
✨🌿✨🌿✨
سلام آقاے من،مهدے جان✋
در حسرت دیدار تو آواره ترینیم
ای باور دل های پریشان
تو کجایی؟؟!! 😔
#اللهم-عجل-لولیک-الفرج
#صبحتون_مهدوے⛅️
#محـرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿•
یقه ی بی حجابا رو میگیرم...
صوت شهید...
گوش بدین👂
کم حجم🗞
#استوری
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_محمد_را_دوست_دارم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨🌺✨🌺✨
نـسـلِ👥مـاشاگرد اساتید مـعـظـمـی
چـون پـنـاهـیـان اسـت کـه سـرمایھ
عمرشان را وقف ارتقـای🚦معـرفـت
دینی و انقلاب ما کرده اند.
تـخـریب ایـشـان ، مـصداق پـاشـیدن
خـاک برچـهـره آفـتـ✨ـاب است.
#ما_همه_پناهیانیم✌️
#محرم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°•🌸•°~
ازش پرسیدن.✨..
برا عاقبتت چھ آرزویے دارے ؟؟🌱
گفت:انتقام سیلے حضرت زهرا💚رو بگیرم 💔
#شهید_هادی_ذوالفقاری❣️
پ.ن:اندکی تامل🙃 تفاوت آرزوهایمان تا چه حد است ...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی
بزرگوارانی که تمایل به همکاری در برگزاری زیارت نیابتی شهدا در شهر خودشون هستند لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند
🆔 @Kararr
سپاس از همراهی شما بزرگواران
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 #قسمت_بیست_دوم 💠از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿
#قسمت_بیست_سوم
💠هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بی کسیام را حس نکرد که پلکی زد با مهربانی پاسخ داد :هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون!و نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید
💠 :ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن!از اینکه با کلماتش رهایم کرد..
💠قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم :من ایران جایی رو ندارم!نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :
💠خونوادتون چی؟ محرومیت از محبت
پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد :
💠تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و این همه احساسم در دلش جا نمیشد که قطره ای از لبهایش چکید :فعلا خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید..
💠 و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در
خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر. در هر صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید..
💠 به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه وسُنی در محافظت از حرم حضرت سکینه بود و...
💠معمولاًوقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که..
💠 هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم..
💠 میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده! رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیده ام کمتر نگاهم میکرد و..
💠 از سرخی گوش و گونههایش خجالت میچکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بالافاصله به سمتم چرخید و پرسید
💠 :چیزی شده خواهرم؟انقدر با گوشه شالم بازیکرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم
💠:من پول ندارم بلیط تهران بگیرم. سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد.
💠دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزومیکردمبرگردد و بگوید:..
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
~•°💔°•~
یـک سوے دلم مــرقد اربـاب حسـن بـود
یـک سوے دلم تـربت اربـاب حسیـن است
ایـن عشق فقـط موهـبت حضـرت زهـراست
دل کفتــر دیــوانہ بیــت الحسنیــن اســت
#دوشنبــہ_هـاے_امـام_حســنی🍃
#محـرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🕊🖤°•~
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد✨
او ماند که در کنار زینب باشد💔
سجّاد💚 که سجّاده به او دل میبست😔
تدبیر خدا بود که در تب باشد🥀
#شهادت_امام_سجاد(ع)🍂
#محـرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
| #دلنوشته♥️ |
این روزا..
اگر ڪھ دیدید
حالمون خوش نیست؛
بے قراریم!
همش تو فڪریم..🍃
چیزے نیست!
اینا طبیعیه
آخھ
ما
ڪربلامون❤️
دیر شدھ
دیرھ دیرم نھ هـا
ڪم شده...
راستش
این وسـطا
بعضیـامون هستن!☘️
تا حالا ڪربلا نرفتن..😓
اصلا ما هیچ!
بھ حالِ ڪربلا نرفتھ ها
دعا ڪنین..✨
#التماسدعایحالخوب🌿
#اربعین💔
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
29.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~°•°<❤️🌿>°•°~
به پدرش گفت :…
❣️میخوام برمــ...☺
گفت:...
🌱مگھ میبرنت..🙃
گفت :
❣️ارھ... میبرنمــ✨
گفت:..
🌱برو..😍
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری❣️
پ.ن:چھ راحت گذشتند از جوانانشان تا ما جوانی کنیم😔حواسمان باشد.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 #قسمت_بیست_سوم 💠هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بی کسیام را حس نکرد
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_چهارم
💠 باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همانپاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد
💠:عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند..
💠 که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! امشب که به تهرانمیرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از این همه مهربانی اش تشکر میکردم تا..
💠لحظهای کهمصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که...
💠 پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سالمم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو دمشق منفجر شد...
💠پنجاه نفر کشته شدن.خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم...
💠 ایران توامنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :منآرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت...
💠حسمیکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :سر راه فرودگاه اززینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۸ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که..
💠به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :بله! و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید.
💠و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟جواب این سوال در حرم و نزد حضرت زینب بود که پیشپدر و مادرم شفاعتم کند سکوت غمگینم دلش را بیشتربه سمتم کشید :ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید..
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم :چقدر مونده تا برسیم حرم؟فهمید بیتاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!
💠و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد .پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید.بیاختیار ..
💠دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد. او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :خواهرم! ..
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°°°°••🌸🍃••°°°°
اقــاجــانم❣
چشم من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ
و سرا پاے وجودم ز غمٺ حیران اسٺ
خبر از حال تو آقا ڪه ندارم هرگز
لااقل از تب تو دیده ے من گریان اسٺ
بہ ڪجا خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من
بنگر از دورے تو حال دلم ویران اسٺ
گوشہ چشمی ڪن و این سائل خود را دریاب
ڪه نگاه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ
خوشبحال شهدا،یك شبہ ره را رفتند
هرڪه شد همسفر تو،سفرش آسان اسٺ
روضہ هایی ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی
چون شرر بر جگر عالمیان سوزان اسٺ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتــون_مهدوے🍀
#محــرم🥀
°°°°••🌸🍃••°°°°
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی_آنلاین_علت_سختی_در_زندگی_حجت_الاسلام_عالی.mp3
912.2K
🌹🍃🌹🍃
علت سختی در زندگی
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌿🌹🌿🌹
#خاطرات_شهدا 💌
سال هشتاد و نه که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا،☺️
من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف ،ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش..🍃
.
بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد 😔و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟؟؟💔
.
اون روز خیلی شرمنده شدم😔
ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت...🕊
.
کربلای عمر هرکس بی گمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد
رسید
.
عاقبت باید حسینی رفت از دارِ جهان
ورنه در بستر بِسَر عمرِ گران خواهد رسید
شهید مدافع حرم
#شهید_محمد_بلباسی❣️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💔✨💔
سال هاست که سر ِ راه ِ مُسافرانِ کــربــــلا می ایستمُ
تــو را بــو می کِشَم
یـک گوشـه می رومُ و فقط " گــــریـــــــــــــــــه " می کنم💔😭 #حسیــــــــن
#اربعین🖤
پ.ن:التماس دعا برا دل زیارت نرفته ها☘️✨
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_چهارم 💠 باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_پنجم
💠اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون می مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر می مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»
💠 بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم خجالت می کشیدم که قدم هایم روی زمین کشیده می شد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم.
💠از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم حضرت زینب ع دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠گرمای نوازشش را روی سرم حس می کردم که دانه دانه گناهانم را گریه می کردم، او اشکهایم را می خرید و من ضریحش را غرق بوسه می کردم و هر چه می بوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر می شد.
💠با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا می کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب که راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پر از اشکم در صحن دنبال مصطفی می گشتم که نگاهم از نفس افتاد.
💠چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود. با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم می کرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی صدا زمزمه کرد : «تو اینجا چیکار می کنی زینب؟»
💠 نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را بینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمی شد او را در این حرم ببینم و نمی دانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی زدم.
💠در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا می کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد. عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی شد که بین بانوان برادرانه اش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می کردم و او با نفسهایش نازم را می کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
💠 مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم : «برادرمه!»
💠دستان مصطفی سست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس هایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟»
💠در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت مان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید : «شما از نیروهای ایرانی هستید؟»...
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄