eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌺✨🌺✨ نـسـل‌ِ👥مـاشاگرد اساتید مـعـظـمـی چـون پـنـاهـیـان اسـت کـه سـرمایھ عمرشان را وقف ارتقـای🚦معـرفـت دینی و انقلاب ما کرده اند. تـخـریب ایـشـان ، مـصداق پـاشـیدن خـاک برچـهـره آفـتـ✨ـاب است‌. ✌️ 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~°•🌸•°~ ازش پرسیدن.✨.. برا عاقبتت چھ آرزویے دارے ؟؟🌱 گفت‌:انتقام سیلے حضرت زهرا💚رو بگیرم 💔 ❣️ پ.ن:اندکی تامل🙃 تفاوت آرزوهایمان تا چه حد است ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی بزرگوارانی که تمایل به همکاری در برگزاری زیارت نیابتی شهدا در شهر خودشون هستند لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند 🆔 @Kararr سپاس از همراهی شما بزرگواران
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان‌ دمشق‌ شهر‌عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_دوم 💠از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 💠هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس میکشید و داغ بی کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد با مهربانی پاسخ داد :هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون!و نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید 💠 :ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن!از اینکه با کلماتش رهایم کرد.. 💠قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم :من ایران جایی رو ندارم!نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید : 💠خونوادتون چی؟ محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد : 💠تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و این همه احساسم در دلش جا نمیشد که قطره ای از لبهایش چکید :فعلا خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.. 💠 و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر. در هر صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید.. 💠 به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه‌ وسُنی در محافظت از حرم حضرت سکینه بود و... 💠معمولاًوقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که.. 💠 هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس ‌بدوزم.. 💠 میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده! رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیش‌کشی‌اش را پوشیده ام کمتر نگاهم میکرد و.. 💠 از سرخی گوش و گونه‌هایش خجالت میچکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بالافاصله به سمتم چرخید و پرسید 💠 :چیزی شده خواهرم؟انقدر با گوشه شالم بازی‌کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم 💠:من پول ندارم بلیط تهران بگیرم. سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. 💠دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو‌میکردم‌برگردد و بگوید:.. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
~•°💔°•~ یـک سوے دلم مــرقد اربـاب حسـن بـود یـک سوے دلم تـربت اربـاب حسیـن است ایـن عشق فقـط موهـبت حضـرت زهـراست دل کفتــر دیــوانہ بیــت الحسنیــن اســت 🍃 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🕊🖤‌°•~ هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد✨ او ماند که در کنار زینب باشد💔 سجّاد💚 که سجّاده به او دل می‌بست😔 تدبیر خدا بود که در تب باشد🥀 (ع)🍂 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
| ♥️ | این روزا.. اگر ڪھ دیدید حالمون خوش نیست؛ بے قراریم! همش تو فڪریم..🍃 چیزے نیست! اینا طبیعیه آخھ ما ڪربلامون❤️ دیر شدھ دیرھ دیرم نھ هـا ڪم شده... راستش این وسـطا بعضیـامون هستن!☘️ تا حالا ڪربلا نرفتن..😓 اصلا ما هیچ! بھ حالِ ڪربلا نرفتھ ها دعا ڪنین..✨ 🌿 💔 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
29.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~°•°<❤️🌿>°•°~ به پدرش گفت :‌… ❣️میخوام برمــ...☺ گفت:... 🌱مگھ میبرنت..🙃 گفت : ❣️ارھ... میبرنمــ✨ گفت:.. 🌱برو..😍 ❣️ پ.ن:چھ راحت گذشتند از جوانانشان تا ما جوانی کنیم😔حواسمان باشد. @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_سوم 💠هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس میکشید و داغ بی کسی‌ام را حس نکرد
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠 باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان‌پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد 💠:عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند.. 💠 که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! امشب که به تهران‌میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی‌ مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از این همه مهربانی اش تشکر میکردم تا.. 💠لحظه‌ای که‌مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که... 💠 پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سالمم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو دمشق منفجر شد... 💠پنجاه نفر کشته شدن.خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم... 💠 ایران توامنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.به‌قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :من‌آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت... 💠حس‌میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :سر راه فرودگاه اززینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۸ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که.. 💠به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین‌ سؤالش را دادم :بله! و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :بلیطتون ‌برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید. 💠و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟جواب این سوال در حرم و نزد حضرت زینب بود که پیش‌پدر و مادرم شفاعتم کند سکوت غمگینم دلش را بیشتربه سمتم کشید :ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید.. 💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ ‌جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم :چقدر مونده تا برسیم حرم؟فهمید بیتاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط‌ نگاهش حرم را نشانم داد :رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست! 💠و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد .پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید.بی‌اختیار .. 💠دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد. او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :خواهرم! .. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
°°°°••🌸🍃••°°°° اقــاجــانم❣ چشم من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ و سرا پاے وجودم ز غمٺ حیران اسٺ خبر از حال تو آقا ڪه ندارم هرگز لااقل از تب تو دیده ے من گریان اسٺ بہ ڪجا خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من بنگر از دورے تو حال دلم  ویران اسٺ گوشہ چشمی ڪن و این سائل خود را دریاب ڪه نگاه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ خوشبحال شهدا،یك شبہ ره را رفتند هرڪه شد همسفر تو،سفرش آسان اسٺ روضہ هایی ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی چون شرر بر جگر عالمیان سوزان اسٺ 🍀 🥀 °°°°••🌸🍃••°°°° @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی_آنلاین_علت_سختی_در_زندگی_حجت_الاسلام_عالی.mp3
912.2K
🌹🍃🌹🍃 علت سختی در زندگی 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام عالی @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆