•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
●💣 ⃟😂●"
طنزجبهہ⇴
❜
باراولمبودکہمجروحمیشدموزیاد بیتابۍمیکردمیکۍازبرادراڹامدادگر بالاخرهآمدبالاۍسرموباخونسردے گفت:«چیه، چه خبره؟»توکہچیزیت نشدهبابا!
توالاڹبایدبہبچههاۍدیگرهمروحیہبدهۍ آنوقتدارۍگریہمیکنی؟! توفقطیک پایتقطعشده!ببینبغلدستۍاستسر ندارههیچۍهمنمیگه، ایڹراکہگفت بۍاختیاربرگشتموچشـ👀ـممافتادبه بندهخدایۍکہشهیدشدهبود!
بعدتوۍهماڹحالکہدردمجال نفسکشیدنهمنمیدادکلۍخندیدم😂و باخودمگفتمعجبعتیقههایۍهستند این امدادگرا...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⇆🦋❞🌿⤶
°.●
¹-مھࢪبان،شوخطبعوخوشاخلاقبودندوبااخلاقشانافࢪادغیࢪمذهبےࢪوبہࢪاهخودشوننزدیكمےکࢪدند☺️😁
²-بࢪخےجاهاکہحقباایشونبود،کمپیشمےآمدکہتندوعصـ😡ـبےشوند...
³-اهڶخدمټودستگیࢪےبہدیگࢪانبودند🤝
♢شهیدمحمدحسینحدادیان♢
#شهیدانه
#سیره_شهدا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°●🕋🌛●°•
✍ از 24 ساعتِ ࢪوز
ڵحظہ نݦاز، ڪݪیدۍ تڕیݩ ڶحظہ
توۍ سعادٺ ۅ شقاۆٺ دنێا ۅ آخࢪتتہ
حۆاست باشـ👈ـہ ڕفیق
اگہ نمازت باڵا نَـرِہ
تمۅݥ أعماݪ دیگہ ات نابۅد میشݩ
⇦نمـازاۅلۅقتتـۅنسࢪدنشهツ
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_چهارم
♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
♦️ باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخاند
♦️ میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد
♦️«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
♦️بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
♦️ نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود
♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟
♦️ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
♦️عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
♦️فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
♦️احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
♦️ انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
┆•"Ҩ<🔆⚡️┆↯
ازترس*ڪرونا*بامردمٰدسٺنمیدهݩد؟؟!
ڪاشاَزترسٰخـداهَمبانامَحرمدسٺنمیدادنـد!💔🤝
وَقتۍبہاوݩاِحتمالۍایݩقدراَهمیٺمیدهݩدچِرابہایݩقطعۍاَهمیٺنمیدهݩد؟!😕😒
#تلنگر⚿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🌸🍃دل نبستم به جهانے که همہ وسوسه است...
از همه ارثِ جهان
یک "تـو"
برایم کافے ست.....
#شهید_رسول_خلیلے🕊
صبحتون شهدایے🌱
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○●🌺●○
امروز مثل شھید عجول باشیم!
آقا سجاد عجول بود؛
در خواندن نماز اولِ وقت
وچون تشنهای کھ روزها آب نخورده
در طلب رسیدن وقت نماز بود
عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت"
خدا هم عجله میکند براے "وصال"
#شھید_سجاد_طاهرنیا🕊
#التماس_دعا
nagoftehaei-az-haghayeghe-ashura.pdf
1.79M
°•🖌📚•°
کتابـــ pdf
"ناگفته هایے از حقایق عاشورا"
اثر آیت الله سید علے حسینے میلانے
#معرفی_کتاب📚
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•⚘°"'🧕🏻🌺❝
『پࢪوفایـلدختࢪونھ🌸❥』
#پروفایل
#دخترانه_های_آرام
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◯❞🔊🗝❝|↯
⚘هیچتࢪسیسخٺتࢪازمࢪگنیسٺ😥
کہبہمنبگنامࢪوزمیمیࢪے😣(:
آخآخچقدمیتࢪسمکہنکنہدسٺخالےباشم
تࢪسمازاینہ...😭💔
"●آیتاللهمجتهدےتهࢪانے●"
#سخن_بزرگان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┄┅❅❁🌴📿❁❅┅┄
🦋شہید مصطفێ چمࢪاݩ:
●نمازهاێٺ ࢪا عاشقاݩہ بخۅاݩ
○حتے اگࢪ خستہ اۍ یا حۆصلہ نداڕێ
●قبلش فڪࢪ ڪݩ چڕا داࢪي نماز مۍ خۅانے
○ۅ با چہ ڪسێ قڔاࢪ مݪاقاٺ داࢪۍ
●آݩ وقت ڪم ڪم لذٺ میبࢪێ از ڪلماتێ ڪہ
○دࢪ تماݥ عمڕ داڔێ تڪڔاڔشاݩ میکنۍ
♥️💬↯
{تڪڔاࢪ هیچ چێز جز نماز دࢪ ایݩ دنێا قشݩگ نیسٺ}ツ
#التماسدعا
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پنجم
♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
♦️ واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه.
♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
♦️ حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
♦️پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
♦️ دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
♦️ حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم.
♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است
♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
♦️خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد.
♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
♦️اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم.
♦️ میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.» از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم
♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
♦️مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو!
♦️ حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
♦️پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود!
♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
♦️فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
┆"❝💔🌺❞┆⇆
✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔
✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد…
✿بارالها ..همه یِ عمر سلامت دارش🤲🏽
✿کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد💧💫
#امام_زمان
#مهدویت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
┆"❝💔🌺❞┆⇆ ✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔 ✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد… ✿بارالها ..همه
"●🌙♥️•"Γ
اےتجلےمهرخداونددرزمینشورهزار خشکدلهاےخستهماندرانتظارنوازش نرمنگاهپرمهرتوست!💔🌸
شبـ🌃ـتونمهدوے✨
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
با کـه گوییم حدیث تلخ هجࢪان و انتظاࢪ؟
شکایت فرقت یاࢪ بـه آفریدگار بریم؟!💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 با کـه گوییم حدیث تلخ هجࢪان و انتظاࢪ؟ شکایت فرقت یاࢪ بـه آفریدگار بریم؟!💚 #اللهم_عجل_لولی
امࢪوز هم خدا در دفتࢪ عشق، غیبتت ࢪا موجّه کࢪد …
واے بࢪ من اگر دلیل موجّه بودن غیبتت باشم …😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
اذان ظهر ✨🕊
موقع ارتباط با خالق ارتباط با خلق ممنوع🚫
{حی علی الصلاة}
#نماز_اول_وقت
°⭐️| #تلنگر
باهاشزندگےڪن😍
ايمانبـياربهش
بهشتڪيہڪن
ايشوناخلاقشاينجوريہ...
ميبرهتامرز نااميـدۍ
بگوقاطےنميڪنم
قاطےنڪنبلده!
باهاشمعاملہڪن🗞💰
باورشڪن!!
هرچےبخواۍهسـت
نمـيده!!
عمداًنميـده..
ميخوادعڪسالعمل
تورو ببينہ...🌱(:
#خدا رو میگم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°⭐️| #تلنگر باهاشزندگےڪن😍 ايمانبـياربهش بهشتڪيہڪن ايشوناخلاقشاينجوريہ... ميبرهتامرز ناامي
•🦋✨•
#خـدا وقتے یہ چـیز ُ
مینـدازه تو دلـت
ینے توان رسیدن بهـشونُ
بهـت داده
تـۅ بگـۅ بسم اللہ
خـودش جفت و جوࢪش میڪنہ . .✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•¤🦋🌸¤•
ازمسجدمۅسےبنجعفࢪ(؏)ࢪاهےڪࢪبلا
شدیم
دࢪحࢪمهاحالاۅ`بابقیہفرقمےڪࢪد.
دࢪسوزوصداوحالاتشبہخوبےمشخص
بود...
⇦ڪࢪبلاشخصیتشࢪازیࢪوࢪوڪࢪد♡
همهۍمافهمیدیمڪہاین هادۍبـاهادۍ قبلسفـࢪ
خیلےتـفـاوتداࢪد.
دیگࢪازآنجوانشوخوخندهࢪوخبرۍنبود!
اودࢪڪࢪبلافهمیدڪجاآمدهوبہخوبےاز فࢪصتاستفادهڪࢪد...
#شهیدانه🌱
#شهید_محمد_هادے_ذوالفقارے 🕊
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚠️🛑⚠️🛑⚠️🛑⚠️🛑⚠️🛑⚠️
📛چـــــالش مـــــومـــــو پـدیـدهای نـوظـهـور در ایـــــران📛
👿ایـــــن موجود در افسانههای ژاپنی، یک موجود وحشتنـاک و پرنده است که طبق افسانه ها، گاهی اوقات اقدام به دزدیدن بچهها نیز میکرده اند. 👹‼️
⭕️با توجه به مواردی که ذکر شد، بنظر میرسد،این چالش با ارسال پیام به مومو آغاز میشود و پس از آن پیامهای تهدید آمیز، خشونت بار و وحشتناک به کاربر ارسال میگردد.📵
⚠️حالا ما بـــــاید چـکار کنـــــیم؟
✅ورود پلیس فتا به موضوع چالش مومو✅
رئیس مرکز تشخیص و پیشگیری از جرایم سایبری پلیس فتا ناجا در این خصوص گفت:
والدین در این باره دقت بیشتری داشته باشند و تهدیدات ارسال کنندگان کلیپهای مومو را جدی نگیرند و استرس و اضطراب به فرزندان خود منتقل نکنند
و از معلمین خواست برای آموزش از،پیامرسانهای داخلـی استفاده کنند ❌
❌در نهایت ، اگه میخوایید مشکلی براتون پیش نیاد ، در هر پیامرسانی،هر پیامک مشکوک به این ماجرا را ،قبل از خواندن بـــــلاک کنید،و حتی اگه با شما تماس صوتی و یا تصویری گرفت به هیچ وجه جواب "نـــــدیـــــد"❌
#مومو
#momo
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
【‴❝🌿🌸❞‴】 ↯
نمازاولوقت🌱📿 یعنےخدامشتاق توست⏰
پس{ حی علی الصلاة}
نمازت سرد نشه
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_پنجم ♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_ششم
♦️کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
♦️سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی
♦️انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
♦️ دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
♦️ احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
♦️میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود
♦️به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم.
♦️من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید!
♦️ اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم!
♦️نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
♦️و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه.
♦️ اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
♦️سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!»
♦️و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید
♦️ سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
♦️سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
♦️من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
♦️با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند
♦️و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»
♦️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
♦️از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
♦️ او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
♦️به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
♦️نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد
♦️:«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
♦️نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌱🌺🌱
🖊امیࢪالمؤمنینعليـهالسـلام:
⇦العـاقِلُ مَن لا يُضيـعُ لَهُ نَفَسًـا
فيمـا لا يَنفَعُـهُ،و لا يَقتَنـي ما لا يَصحَبُـهُ`
>•خࢪدمنـدڪسـےاسـتڪـہ
دمـۍࢪادࢪكاࢪهـاۍبۍفایـده
هـدࢪنمۍدهـدوآنچـهࢪابـࢪاۍهميشـہ هـمࢪاهاونمىمـاند،ذخيـࢪهنسـازد•<
📚غࢪࢪالحڪـــم حـدیـث2163
#حدیث
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f