eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام بر ابراهیم( از لاک جیغ تا خدا)
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 ✋🌻✨ 🍀ورزش باستانی به روایت جمعی از دوستان شهید ☺️ اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد.او شب ها به زورخانه حاج حسن میرفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار،عارفی وارسته بود . او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن ورزش را با یک یا چندآیه از قرآن شروع میکرد. سپس حدیثی میگفت وترجمه میکرد. بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود او هم در یک دور ورزش معمولا یک سوره از قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت میخواند وبه این ترتیب به مرشد هم کمک میکرد. از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب میرسید،بچه ها ورزش را قطع میکردند و داخل همان گود زورخانه،پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند. به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق رادرکنار ورزش به جوان ها آموخت. فراموش نمیکنم، یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند یکباره مردی سراسیمه وارد شد بچه خردسالی را در بغل داشت. با رنگی پریده و صدائی لرزان گفت:حاج حسن کمکم کن. بچه ام مریضه دکترا جوابش کردند.داره از دستم میره. نفس شما حقه، توروخدا دعا کنید توروخدابعد شروع به گریه کرد . https://eitaa.com/salam_bar_adrahim کانال سلام بر ابراهیم ارائه قسمت هایی از کتاب 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرهایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ هم ہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمو
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای کوچک،حداقل از خانه ما کوچکتر اما با صفاست پدر و مادر محسن هردو حاضر هستند اما من بی صبرانه منتظر دیدن خود محسن هستم پدرم مشغول صحبت با پدر محسن و خواهرم هم خودش را به حرف با مادر محسن سرگرم کرده من اما تنها حرفی که بر دهانم آورده ام یک سلام و علیک مختصر بوده بیکار نشسته بودم که پسر پنج شش ساله ای از در سالن وارد شد مادر محسن خطاب به اون پسر بچه گفت _محمد جان به عمو سلام کردی؟؟ یاد حرفای صدیقه افتادم پس منظور صدیقه از محمد این پسر بچه بود نمیدونستم باید برای خودم گریه کنم یا بخندم با لبخند به پسرک خیره شدم چشماهش با محسن مو نمیزد چقدر شبیه برادرش هست از فکر و خیال که در اومدم محمد کنار پدر نشست بود و باهم گرم صحبت بودند پدرم خیلی زود دل بچه ها رو بدست میاره و باهاشون سرگرم میشه خبری از رضا نیست حتما باید با محسن باشه تنها سوالی که ذهنم رو در گیر کرده اینع یعنی محسن اینقدر بی ادبه که برای یک سلام و احوال پرسی ساده هم به جمع ما اضاف نشده؟؟ صدای سرفه ی مردانه ای باعثدشد که نگاهم به سمت در بچرخه رضا و محسن باهم داخل شدند از دیدن محسن لبخند روی لبهام شکفت محسن با همه سلام کردو بعد به جمع مردانه ای که آخر سالن بود اضاف شد ♡♡♡ رب ساعت گذشته و سالن خیلی شلوغ شده فکر کنم تقریبا تمام کسانی که دعوت شدن اومدن من و صدیقه کنار هم نشستیم و من همچنان به محسن خیره ام ولی اون... دریغ از حتی یک نگاه!! صدیقه ضربه ای آروم به پهلوی من میزنه _کجایی فاطی؟؟؟ +همینجاا! _منظورم اینه که چرا اینقد تو فکر و خیالی کلک؟؟ نگاه بی رمقی بهش میندازم + کدوم فکر و خیال خواهر من؟ _خب حالا پاشو بریم کمک کنیم میخان شامو بکشن... +خب به من چه مثلا من مهمونماااا صدیقه آروم به صورتش میزنه _فاطمه؟ زشته !!! بزور از جام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم مامان محسن که همه طهورا خانوم صداش میکنن در حال کشیدن غذا هست و زهرا هم در حال چیدن کاسه های سالاد در سینی این زهرا از اون موقع تا حالا کجا بوده؟؟؟ الله اعلم به سمتش میرم و آروم به شونش میزنم زهرا با لبخند همیشگیش به من خیره میشه _چطوری فاطمه خانم؟؟؟ توقع داشتم الان از تعجب دهنش باز بمونه اما انگار میدونستم من دقیقا کی هستم.'! چقدر مرموزه... سینی رو از دستش میگیرم +من اینو میبرم _زحمتت میشه خودم میبرم.... +نه بابا چه زحمتی.. سینی در دست به سمت سالن میرم احساس میکنم که سینی زیادی سنگینه ترس اینکه سینی از دستم بیفته از سنگینی خود سینی بیشتر عذابم میده به رضا اشاره میکنم که به کمکم بیاد اما انگار محسن زودتر از رضا اشاره ی منو میگیره و سریع به سمتم میاد _سینی رو بدید من! سریع سینی رو بطرفش میگیرم دستام میلرزه و ضربان قلبم بالا رفته سینی رو از دستم میگیره +دستتون در نکنه تشکر منو بی جواب میذاره و میره وسایل روی میزم رو مرتب میکنم که صدای در باعث میشه از کارم دست بکشم رضا از کنار در نگاهی به من انداخت _اجازه هست؟؟؟ +بلهههه!بفرمایید... با یک استکان چای وارد اتاق شد ا روی تخت من نشست و من روی صندلی روبه روش چایی رو به سمتم گرفت _بفرمایید برای شماست +مرسی برادر گلم جیزی شده ؟؟؟ _آره... با استرس از جام بلند شدم +چیییی؟؟؟ رضا با تعجب به من نگاه کرد _اتفاق بدی نیافتاده که اینجوری میکنیا!! نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرجام نشستم +آها ینی اتفاق خوبی افتاده؟؟ _قراره بیفته باهیجان بهش خیره شدم +چییی داداش چییی؟؟بگوو _اگه امون بدی میگم تو چرا اینقد هولی؟؟؟ +خب ببخشید بگو من فقط گوش میدم دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و بهش خیره شدم _اولش میخاستم به صدیقه بگم ولی فکر میکنم اگه به تو بگم بهتره چون تو باهلش صمیمی تری +با کی؟؟؟؟ _مثلا قرا شد نپری وسط حرفمااااا!!! +اخ ببخشید فراموش کردم _بازهرا خانوم خواهر محسن +درباره چی؟؟؟ _خاستگاری یه لحظه از جا پریدم +خاستگااااری من؟؟؟ از خوشحالی دل تو دلم نبودم ینی محسن میخاد بیاد خاستگاری من!؟؟؟ خوشحالیمو بزور پنهان کردم اما با حرف رضا همه خوشحالیا از ذهنم پرید _فاطی حالت خوب نیستااااا میگم تو برای من از زهرا خانوم خاستگاری کن!!! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق‌شهرعشق❤🌿 #قسمت_چهارم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!« ن
دمشق‌شهرعشق❤🌿 فقط سه روز بعد استاندارعوض شد! این یعنی ما با همین احمق های وحشی می- تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :»بیا برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم هایم را دنبالش می- کشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :»چرا نمیریم خونه خودتون؟« به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :»خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :»امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!« دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سخت تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بودکه از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می- گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می- دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده- ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس هایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟« با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن. ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. ♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. ♦️ واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. ♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» ♦️ حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. ♦️پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. ♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. ♦️ دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. ♦️ حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. ♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. ♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است ♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. ♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. ♦️خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. ♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. ♦️اصلاً نمی‌دانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» ♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. ♦️ می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد ♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم ♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» ♦️مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! ♦️ حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» ♦️پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! ♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. ♦️فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_چهارم سلام. - بهبه! سلام مبيناجان خوش آمدي! ممنونم.
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 غلط كردي! خيلي هم خوشگل ميشه پسرم. - ببين يه وقت فكر نكني اگه پسرت اومد خواستگاري دخترم بهش جواب مثبت ميدما. - برو بابا! تو اول باباش رو پيدا كن، بعد دخترم دخترم بكن. - حالاً حتماً بايد بيشوهريم رو به روم ميآوردي؟ - هركس ندونه فكر ميكنه داري از بيشوهري ميميري، نميدونه كه با خودت خوش ميگذروني. - آره والا! - حالا نميخواي آدرس اين دكترتون رو بهم بدي؟ - اوه آره، راستي من يه سونوگرافي دارم هفته پيش بايد نشون دكتر ميدادم يادم رفت؛ مياي باهم بريم؟ - آره، كي وقتت آزاده؟ - همين امروز، همين الان! خب مياي اينجا تا باهم بريم؟مهيار سر كاره، ماشين ندارم. - باشه، بابا هم امروز ماشينش رو نبرده ميام دنبالت. - خيلي هم عالي! - ميبينمت. - قربونت فعلاً خداحافظ. *** يه دوش آب گرم گرفتم و موهام رو با سشوار خشك كردم. مانتوي كرمرنگم رو تن كردم و شال قهوهايم رو مدلدار بستم. يه آرايش ملايم هم روي صورتم نشوندم و چادر سادهم رو به سر كردم. ليوان شيري از داخل يخچال بيرون آوردم و سر كشيدم. همزمان گوشيم رو از جيب كناري كيف مشكيرنگم بيرون آوردم و يه پيام با مضمون «سلام باباجون! من ماشينت رو برداشتم، با هستي ميريم دكتر» فرستادم و به دقيقه نكشيد كه پيام اومد «سلام بر بانو! مواظب خودت باش.» در جواب چشمي فرستادم و كفشهاي عروسكي مشكيرنگم رو به پا كردم. بهسمت ماشين پاركشده توي پاركينگ رفتم. دزدگير ماشين رو زدم، كيفم رو روي صندلي عقب گذاشتم و سوار ماشين شدم. بهسمت خونه جديد هستي روانه شدم، خونهي كوچيك و جمعوجوري بود. هستي فقط از حياط بيآبوعلفش گلايه ميكرد، به گفته خودش مهيار تازگي چندتا نهال درخت ميوه و چندتا بوته گل رز و نرگس توي حياطشون كاشته تا از اين حالوهواي بيابوني بيرون بياد! سر كوچهشون كه رسيدم بهش زنگ زدم. - بپر بيا بيرون. - نمياي داخل؟ - نه زودتر بريم بهتره! - باشه اومدم. دم در خونهشون كه رسيدم دستم رو روي بوق گذاشتم. كار هر بارم بود كه در آخر هم به فحشهاي هستي منجر ميشد. ذكرگويان در حياط رو بست و بهسمتم اومد. - اي ذليل نشي دختر! كل محله رو خبردار كردي. - سلام به روي ماهت عروس كهنه. سلام و كوفت، سلام و درد! - من هم خوبم! تو چطوري ؟ - خوبم. درضمن عروس كهنه هم نيستم! هنوز دو ماه نشده عروسي كردم، كجا كهنه شدم؟ - اوه دو ماه؟! خيلي خوب موندي پس. ببينم مهيار هنوز بلد نيست چطور زنداري كنه؟ - خيلي هم خوب بلده! - اگه بلد بود كه الان تو بايد كبود باشي. - وا مگه قرن يكمه؟ - محكم بشين ميخوايم بريم فضا. عاشق سرعت بودم؛ اما در عين حال محتاط هم بودم. اين تضادهاي شخصيتيم بود كه بعضيوقتها خودم رو دختري شاد ميديدم و بعضيوقتا به قدري توي لاك خودم فرو ميرفتم كه حس ميكردم يه رباتم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌زندگی در خیابان 🍃شب رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم ... دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ... می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ... 🍃اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم ... شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم ... توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم ... تا اینکه دیگه خسته شدم ... زندگی خیلی بهم سخت می گذشت ... . 🍃با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی ... اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد ... ترس و استرس وحشتناکی داشت ... 🍃دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم ... کم کم حرفه ای شدیم ... با نقشه دزدی می کردیم ... یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم ... تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد ... . 🍃من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد ... کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید ... توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی ... اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود ... اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته ... . 🍃بین بچه ها دو دستگی شد ... یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین ... حرف حالی شون نبود ... در هر صورت از هم جدا شدیم ... قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa