eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_چهارم  💠زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می کنه کار دست خودش
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد 💠«اینا کی وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمیدانستم اما ظاهرا این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند 💠«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانی شان را تحلیل کرد 💠 «هر چی تو حمص و حلب ودمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می بینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو می کوبن!» 💠سرسام مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد، می ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می لرزیدم. 💠چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گر گرفته بود که سرگردان دور خودش می چرخید. 💠 از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد : «ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!» 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه مون رو سر می برن یا اسیر می کنن! یه کاری کنید!» 💠دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد: «نمی بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید 💠«فکر می کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود 💠رو به مصطفی صدا رساند : «بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل رد تیرها را با نگاهش زده بود که مردد نتیجه گرفت 💠«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی جی باشه، خودم میزنم!» 💠 انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : «من میرم آرپی جی رو ازشون بگیرم.» 💠روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : «شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» 💠تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان می خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک می زد. 💠 تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. 💠 یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، كلتش را تحویل داد. 💠دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می زدم که او هم از دست چشمانم رفت. 💠پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی خواستم مقابل اینهمه غريبه گریه کنم که اشکهایم همه خون می شد و در گلو می ریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدن مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆